خواب وحشتناک

اون چیزی که میخوام بنویسم برداشت ذهنی من از یک آدمه , شاید اون آدم مثل اون چیزی که تو ذهن من مونده نباشه , ولی تصویر ذهنی من ازش اون چیزی هست که مینویسم.

ابتدایی که بودم  دوبار مدرسه عوض کردم , نه اینکه فکر کنید ما جابه جایی داشتیم , نه . دوتا مدرسه روبروی هم بود , مدرسه اولم مدیرش که تغییر کرد , مدیر جدید با شلنگ بچه ها را میزد و تو انبار مدرسه ساعتها زندونی میکرد , به صلاحدید پدر و مادرم رفتم مدرسه جدید که از این ادا و اطفارها نداشت , یعنی دقیقا یک مدرسه ابتدایی دیگه روبروی همون مدرسه!!!!

مدرسه جدید یک سرایدار جوون و مجرد داشت که نهایتا ۲۳ سالش بود , من هیچوقت از نگاههاش خوشم نمیومد و حس بدی را بهم منتقل میکرد , حسی که حتی سالها بعد که دبیرستان بودم و اون آدم متاهل شده بود و سه تا بچه داشت هم وقتی دیدم , هنوز تو نگاهش برام زنده بود. زمانهای بعد از جنگ اگر یادتون باشه , دورانی بود که هنوز خیلی چیزها آزاد نبود ,  صحبت کردن در مورد خیلی چیزها تابو محسوب میشد ,من توی خونواده فوق العاده بسته ای بزرگ شدم , پدر و مادرم اصلا صلاح نمیدونستن خیلی چیزها را بگن و البته با توجه به تربیت اون دوره این بهترین نوع تربیت بود . اما بودن کسایی تو همون مدرسه که تو همون دوران چیزهای بدی در موردشون گفته میشد و البته چیزهایی هم دیده بودن . از همونها شنیدم که بعضی ها از دوست دخترهای سرایدار مدرسه هستن . البته که دوست دختر واژه جدید و بی معنایی بود برام , ولی از خنده ها و شوخی هایی که با اون میدیدم دور از چشم مدیر و معاونمون میشه , خیلی خیلی بدم میومد و چندشم میشد.

حتی یکبار یادمه که ساعت بین کلاس برای رفتن بجایی با عجله فقط میدوییدم (من نسبت به سنم رشد زیادی داشتم که مربوط به تغذیه ام بود.) و اون توی حیاط با نگاه و لبخند بمن نگاه میکرد , علیرغم اینکه واقعا عجله داشتم , ولی وقتی این نگاه و لبخند را دیدم , آروم شدم و یواش حرکت کردم بسمت جایی که میخواستم برم.حتی یادمه اگر مجبور نبودم اونجا نمیرفتم و وقتی رفتم علاوه برقفل کردن در اونجا گریه میکردم. همه این رفتارها را در دختربچه ای ببینید که از کمترین مسایل آگاهی نداره . 

بازم میگم اونچیزی که مینویسم تصورات وتصویرهای ذهنی من و افکارمه , شاید واقعا اشتباه باشه . چون نمیخوام تهمت بشه .

اینها را نوشتم تا برسم بخوابی که دیدم , توی خواب یک مدرسه بودم که جشن بود , اکثر دوستان و همکلاسی های من بودند , یکی از دوستانم , دربین همه دوستانم ازدواج عاشقانه داشته و اونهم چه عاشقانه بامزه ای  , توی خوابم  اون بود که کنارم ته سالن مراسم نشسته بود , میگفتیم و میخندیدیم , که اون مرد را دیدم , همونقدر جوون , مثل اون سالها , با دیدن ما لبخندی زد و کنار ما نشست. دوستم اخمهاش را کرد توی هم و سعی کرد خودش و من را فاصله بده از اون مرد , روی زمین نشسته بودیم و مرد با اصرار میخواست پاکت نامه ای را بهم بده و من قبول نمیکردم . آخر سر پام را بلند کرد و گذاشت زیر پام و مدام بهم میگفت بردار و بخون . وقتی برنداشتم و حتی سعی کردم اون پاکت را پس بزنم , دوستم برداشت , با خوندن هرخطش بیشتر اخماش را کشید توی هم , سعی کردم براساس کنجکاوی بفهمم توی اون نامه چیه , ولی دوستم اجازه نمیداد , بی خیالش شدم و بلند شدم برم پیش مامانم که توی مراسم بودند که مرد به دنبالم اومد , من را میترسوند , درگیروحشتهام بودم که از خواب پریدم.

نمیدونم چرا این خواب  را دیدم و چرا اون کسی که نزدیک بیست سال هست که دیگه ندیدمش  و نمیخوام ببینمش . اما نوشتم تا ذهنم را آزاد کنم , چون از صبح درگیر خاطرات وحشتناکم از اون مدرسه دومه , شاید مدیرفوق العاده ای داشت , زنی بی نهایت مهربان که همیشه آرزوم براش سلامتی و شادیه . ولی معاونی عقده ای و بچه هایی بمراتب بدتر از اون , بظاهر با وضع مالی متوسط رو به بالا , حتی سفر به خارج از کشور که اون سالها کلاس فوق العاده ای داشت , بعضا دربین بعضیهاشون عادی بود , حتی یکیشون بزرگ شده انگلستان بود که بخاطر پدرش اومده بودن ایران , ولی رفتارهاشون نشان از سطح فرهنگ پایینشون داشت , آزارهای روحی که توی اون مدرسه دیدم , هرگز توی زندگیم تجربه نکردم. دردناکترین سالهای تحصیلم توی اون مدرسه شکل گرفت. حتی هنوز با گذشت اینهمه سال دلم نمیخواد اون مدرسه را بخاطر بیارم ,یا همکلاسیهای از خودراضیم را.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.