ماجرای من و داروهام

برای مصرف داروهام باید حتما کسی کمکم کنه، دیشب آبجی کوچیکه گفت من کمک میکنم، موقع مصرف هرکدوم شد من رابیدار کن. بیدارش کردم و جعبه دارو را دادم دستش، مدام جعبه را انگار که درشیشه را میخوای باز کنی میچرخونه، چون تو خواب و بیدار بود و فضا نیمه روشن. آخرش فهمید هنوز شیشه تو جعبست و من دارم میخندم، میگه خجالت نمیکشی میخندی؟ تا اینو گفت من منفجرشدم نصف شبی

مورد بعدی اون کرمی بود که دکتر داده، گفتم این حساسه، درست بشین و بزن، حالا هی من منتظرم،. هی میگفت پس چرا کرم درنمیاد؟ نگو تو خواب و بیدار اصلا یادش رفته در کرم را باز کنه و من بقدری خندیده بودم از دستش که اشک چشمهام نصف شب میریختصبح که بهش گفتم اصلا یادش نمیومد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.