اینروزها

خواهرم یک هفته بیشتره مریض شده , ضعف شدید بدنی داره و تقریبا هیچی را نمیتونه قورت بده . هردکتری برای خودش تجویز خودش را داره , تملم داروهاشم بموقع میخوره , ولی کمترین اثر بهبودی تا الان که نداشته .

مدام تب بالا داره , یکهفتس مامان تقریبا شاید روزی سه ساعت خوابیدن , سعی میکنم کمک باشم , ولی نمیدونم چرا اینقدر حس خستگی دارم اینروزها و خوابم زیاد شده , حتی بیدار میشم هنوزم خوابم میاد , کسلم , حوصله خودمم ندارم چه برسه به شوهرخواهرم که میاد سر بزنه , وقتی میره بهشت منه .

من بیرون رفتن و گشت زدن تو خیابون و آخرش شاید خوردن یک بستنی را خیلی دوست دارم , ولی از وقتی خواهرم بیمارشده ,فقط یکبار با آبجی کوچیکه رفتم که اونم شکر خدا هرچی من گفتم توش نه آورد و من را گرسنه و گرمازده برگردوند خونه با پنج کیلومتر پیاده روی با کفش پاشنه بلند که رسما پاهای بیچارم به فغان اومدند!!! اصلا خوش نگذشت , بهش گفتم بمیرمم با تو دیگه بیرون نمیرم. تازه باهاش قهرم کردم:))

میشه برای سلامتی خواهرم دعا کنید؟لطفا!!

از تجربیات زندگی

دقت کردین چقدر بچه خوبیم و اینروزها تند تند پست میزارم!!!شاید چون اینروزها بشدت آدم بی حوصله ای هستم و کوه کارهای تلنبار شدم را رها کردم و از رو هم الحمدالله نمیرم از بس پررویم:)))

آبجی بزرگه میخواست مهمونی بره , دقیقه نود با معضل لباس ندارم چیکار کنم روبرو شد ,, زنگ زد مامان برید برام لباس بگیرید شویم اومد بیام خونه شما بپوشم !با مامان چندجایی رفتیم تا یک چیزی خریدیم و با فروشنده تموم کردیم که برای کسی هست و برای تعویض شاید بیاییم . خوب آبجی بزرگه نپسنذید و بخصوص قیمتش را فهمید صدتا عیب رولباس گذاشت و گفتیم خب برو عوضش میکنیم . رفتیم با اون یکی آبجی و شوهرش عوض کنیم , هرچی آبجی گفت تو یک چیزی بردار اما من قبول نکردم , چون واقعا نیازی هم نداشتم . تو اتاق پرو از بین چندتا لباسی که برده بودیم یکیش را خواهرم پوشید و به همسرش گفت بیاد ببینه !از اونجا که اتاق پروش بزرگه و صندلی گذاشته تا بتونید بشینید , منم نشسته بودم , شوهر خواهرم پسندید و یکمرتبه این دوتا فیس تو فیس شدند که من که راه بیرون رفتن نداشتم , رویم را برگردوندم به سمت دیوار و شوهرخواهرم خجالت زده رفت بیرون!!!! آخه اتاق پرو جای ابراز احساساته!!! بعد از اون خواهرم هرکدوم را امتحان کرد , من همون اول زدم از اتاق بیرون! به هیچکسی نگفتم , ولی برای شما تعریف کردم, ببینید چقدر خوبم:)) اینا همه تجربه زندگیه , دستکم نگیرید:)))

مراقب خودتون باشید!!

اعصاب ندارم و بقول معروف , قسمت پاچه گیر روحم حسابی فعاله!! اینقدر که فکر کنم خواستگار خواهرم را با همین روحیه پروندم , چون شصت و هفت بار پشت تلفن ازم عذرخواهی کرد , مراقب خودتون باشید اینروزها

تولد دل انگیزم مبارک

 فردا تولد من به قمری هستش , رفتیم بیرون کلی خودم برای خودم دست زدم و آهنگ تولدت مبارک خوندم و آخر با خرید کیکی به ظاهر زیبا که طعمش به لعنت خدا نمی ارزید اومدم خونه , هیچوقت غروب جمعه آرومی نداشتم. دقیقا نماز که خوندم دیدم صدای دعوا میاد!!!بله آبجی کوچیکه بود که شام فست فودی میخواست و مادر که عصبانی که فکر اضافه وزن خودت و بقیه باش و...

معمولا دراین گونه موارد یک گوشه میشینم  و نگاه میکنم چون ناخودآگاه لنگ من وسط دعوا هست و من اونوسط یکربط بی ربطی پیدا میشه که باشم. همینم شد , خواهرم عصبانی میگفت هرچی میخواد براش میخرید کیک خریدید به فکر اضافه وزن نبودید ولی ....من بچتون نیستم و این بچتونه , صدالبته که من را میفرمودن ...

خوب حقیقت اینه که همیشه خنگترین و وابسته ترین و ضعیف ترین عضو خونواده معمولا بیشتر مورد توجه قرار میگیره و من دقیقا مورد مذکور هستم!!ولی نمیدونم چرا تا هرکسی تو خونواده خواسته اش عملی نمیشه و حرفش خونده نمیشه , من مقصر شناخته میشم و اسم من وسط میاد !!! اینم از غروب جمعه و تولد دل انگیز من!

چه شبی بود!!

خواهرم اینا خونه قبلیشون آپارتمان بود و از این درهای فلزی هم روی درشون جوش داده بودن و خلاصه فی المثل سه قفله بود!!چون آپارتمان شلوغی بود نسبتا و اکثرا در را باز میزاشتن همسایه ها. خونه جدید چندک میلیان تومان خرجیدن و درب ضد سرقت گرفتن و اون در فلزی را دیگه جوش ندادن ,,دیشبی که حایی شب مهمان بودن یک آقای دزدی وارد آپارتمانشون که بخاطر کم بودن واحدها و طبقات میشه گفت حالت خصوصی داره وارد شده بود و با پیش گوشتی افتاده بود به جان درب بدبخت و تا تونسته بود نزدیک اولای در کنده کاری کرده بود.همسایشون هم که مسافرته یکهفته و خونه نبوده و درنتیجه آقای دزد نتونسته بود کاری از پیش ببره و فقط کنده کاری کرده بود وکسی هم نفهمیده بود و تا برگشته بودن , نصف شب پلیس بیاد و...

چنین شد که صبح شوهرخواهر که رفته بود سرکار , خواهرمم زنگ زد مامان ترو خدا بیایید من میترسم! مامانجان از صبح ما را با عناصر ذکور خانواده رها کردند و رفتند و ظهرکه زنگ زدیم تشریف نمیارید گفتن ناهار یک چیزی بپز بده بچه ها بخورن !!! دلم از عصری اصولا سنگین بود و مامان زنگ زدن پاشید شام بیایید اینجا که دل بچم یکم بازشه دزد اومده خونش ترسیده و ما بساط جمع کرده و رفتیم خونه آبجی خانم , مثل یک معتاد واقعی گوشیمونم زیربغلمون و بدو بدو رفتیم.همچین یکم تو نت داشتیم میگشتیم که بک عدد عزیزتر از جانی پیام دادن حالشون بده و چنین شد که فهمیدیم چرا همچین از عصری حالمون خوش نیست و خورد به تایم شام و عزیزجان ناراحت رفتند.

بعدشام بحث تولد قمری من بود که در تایم نزدیکی است که داماد گفتن شام امشب اصلا بخاطر تولدت بود که منم شیک و مجلسی گفتم شام بدون کادو یعنی شام خشک و خالی و ابدا که قبول کنم و تا اعتراضات جمع بلند شد که زشته , گفتم دولت از من خواسته مامور وصول مالیات بشم و این مال حلال را از حلق مالیات دهندگانی که میلومبونن و برو ی خودشون نمیارن بدن پس بگیرم که همه خندیدن و گفتن الحق برای اینکار مناسبی!!!

در کل شب بدی نبود البته اگر تکه دل همچنان سنگینمان را فاکتور بگیریم.