از تجربیات زندگی

دقت کردین چقدر بچه خوبیم و اینروزها تند تند پست میزارم!!!شاید چون اینروزها بشدت آدم بی حوصله ای هستم و کوه کارهای تلنبار شدم را رها کردم و از رو هم الحمدالله نمیرم از بس پررویم:)))

آبجی بزرگه میخواست مهمونی بره , دقیقه نود با معضل لباس ندارم چیکار کنم روبرو شد ,, زنگ زد مامان برید برام لباس بگیرید شویم اومد بیام خونه شما بپوشم !با مامان چندجایی رفتیم تا یک چیزی خریدیم و با فروشنده تموم کردیم که برای کسی هست و برای تعویض شاید بیاییم . خوب آبجی بزرگه نپسنذید و بخصوص قیمتش را فهمید صدتا عیب رولباس گذاشت و گفتیم خب برو عوضش میکنیم . رفتیم با اون یکی آبجی و شوهرش عوض کنیم , هرچی آبجی گفت تو یک چیزی بردار اما من قبول نکردم , چون واقعا نیازی هم نداشتم . تو اتاق پرو از بین چندتا لباسی که برده بودیم یکیش را خواهرم پوشید و به همسرش گفت بیاد ببینه !از اونجا که اتاق پروش بزرگه و صندلی گذاشته تا بتونید بشینید , منم نشسته بودم , شوهر خواهرم پسندید و یکمرتبه این دوتا فیس تو فیس شدند که من که راه بیرون رفتن نداشتم , رویم را برگردوندم به سمت دیوار و شوهرخواهرم خجالت زده رفت بیرون!!!! آخه اتاق پرو جای ابراز احساساته!!! بعد از اون خواهرم هرکدوم را امتحان کرد , من همون اول زدم از اتاق بیرون! به هیچکسی نگفتم , ولی برای شما تعریف کردم, ببینید چقدر خوبم:)) اینا همه تجربه زندگیه , دستکم نگیرید:)))

نظرات 2 + ارسال نظر
Sepanta پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 02:16

Sepanta2010@gmail.com شنبه 31 تیر 1396 ساعت 01:23

ع چقد خوب بودیا

من ملا خیلی خوبم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.