عکاسی

, یکدونه عکس سه در چهار حتی متعلق به دوران دبیرستانم ندارم تو خونه:))) رفتم عکاسی , عکس بگیرم . این عکاسی یکجورایی آشناس , ینی قدیما شاگرد دایی جانم بوده , بعد برادرزادش شاگرد یکی دیگه از اقوام مادر بوده و خلاصه زنجیره ای ارادت داره:))) بعد دیشب اینقدر سر یک عکس بحث کردیم که قوز نکن , صاف بشین , زل نزن , لبخند طبیعی بزن و..,

آخراش که گفتن من هنوز از عکست راضی نیستم , ولی من خسته شده بودم , گفتم هرچی هست خوبه:|| بعد جالبیش اینه ما را از روی شباهت من بمامانم میشناسه و یکبارم که با خواهرا رفتم , گفت , من هروقت خواهرتون را میبینم از روی شباهت ایشون متوجه میشم:))) اینبارم سرش خلوت بود , اول با آباجی مودبانه سلام ملیک کرد و تا چشمش بمن خورد چشمش برق زد و گفت مادر خوبن , میخواستم بگم تابلو   باز نشون دادی از شباهت فهمیدی:)))

بعد عکس را که گرفت از خاطرات کتکها و خط کشهایی که از دایی جان خورده بود با افتخار گفت , من میخندیدم و خواهرم تعارف تکه پاره میکرد . کلی خندیدم از خاطراتش . تازه آبجی کوچیکه را یکماه پیش دیده بود , میگفت ایشون بزرگترن دیگه؟!! اینقدر تو کوچه خندیدم که اشکم دراومد .به آبجی کوچیکه گفتم بیا برگردیم عقب تو توی زمان اصلیت بیا دنیا , اشتباه شده :)) 

نظرات 2 + ارسال نظر
Sepanta2010@gmail.com چهارشنبه 22 شهریور 1396 ساعت 02:30

آها

Sepanta2010@gmail.com یکشنبه 19 شهریور 1396 ساعت 02:16

میگم چه خبر بوده این همه اشتباه املایی داشتی

خخخخخ , پیش میاد دیگه:)))
من این متن را ویرایش کرده بودم , ولی ظاهرا بلاگ اسکای قبولش نکرده بود:)))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.