یکزمانی یک دوستی بهم گفت , کاری که تو میکنی وبلاگ نویسی نیست اسمش .خوب من هم ادعای وبلاگ نویسی ندارم , دست کم هرچی مینویسم برای دل خودمه , والا دوستان که میخونن و نظر نمیدن , چو کنم دیگه :)))
.................،،،،
بزارید از اتفاقات این چندوقت بگم .
من رسما تبدیل شدم به یک خل و چل بمعنای واقعی کلمه , البته قبلا هم بودما , ولی الان درصد خلوصش بالاتره:))))
خلاصش که کارهای دیوونگی کم نمیکنم :/ دیروز حتی حال نداشتم قدم از قدم بردارم , مامان منو بردن دم کلاس , بعد یک عادت جدیدا پیدا کردم , از بای بای خیلی خوشم میاد :))) دیروز وسط خیابون بعد پیاده شدن از ماشین مامان یکعالم بای بای کردم باهاشون ( آیکون دختر خل و چل :|| ) یکمرتبه برگشتم اون آقای مسیول کامپیوتر آموزشگاه را دیدم که با چشمهایی از حدقه دراومده منو نگاه میکنه :)) البته بار اولش نبود این رفتارها و سکنات را از من میدید , دفعه قبل کنار آبخوری مرکز , من که مدل آبسرد کن را بلد نبودم دکمه اش کجاست , بعد از کلی تلاش پیدا کردم , بعد چون آبسرد کن کنار انبار هست , اصلا ندیده بودم که در انبار بازه و چون کسی اونطرفها اصلا نبود , تا آب ریختم تو لیوانم , یک زبون هم به آبسردکن درآوردم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه , بعله خودتون را خسته نکنید , همین آقاهه بود که با نیش باز بنده را رویت میکردن و من نیز درکمتر از دو ثانیه خودمو محو کردم :)))
داشتم تعریف میکردم , بعد از دیدن بای بای های من , رفت کنار تا من وارد بشم , آقا روی در ورودی نوشته بعد از ورود لطفا درب را ببندید , ما نیز طبق همین دستور , تا وارد شدیم , در را توی صورتش بستم (آیکون قهقهه ) دنبال استاد به بهانه اومد تو کلاس و چنان چشم غره بهم رفت که ...ولی یادش رفته بود , من نیشم را شل میکنم و ککم را هم نمیگزه :))
بعد تو کلاس همچی استاد نمک بی نمکی میریخت من میخندیدم و بقیه نگاه میکردن و منم کلم را میکردم تو کتابم , میگم خل و چلم , یک دختره تو کلاس بود , نمیدونم چی فکر میکرد که بعد کلاس جزوه من را گرفت و بعد یک بحث انداخت وسط و من و استاد را انداخت به جون هم , که بنده هم چنان اخمهایی به استاد نشون دادم که جفتشون بفهمن نیش شل من توی کلاس باعث افکار اشتباه تو بقیه هرگز نباید باشه و صرفا یک عادته این خنده ها و شیطنتها !! البته که استاد طبق هر جلسه من را متلک بارون میکنه که یکیش هم شکرخدا بدون جواب نمیمونه :)))
آهان بعد از آموزشگاه اومدم بیرون , اومدم یک مسیری را پیاده روی کنم که وسط پیاده روی یک زوج جوان روبروی من بودن که بند کتونی خانمه باز شده بود , بعد کنارایستادن خانمه بندهاش را ببنده که آقاهه نشست و گفت عزیزم من برات میبندم , یعنی اینا را دیدم , باز نیشم پنجاه و پنج متر باز شد و قلب ها چک چک از چشمهام ریخت .
آخرین ماجرا هم , ماجرای من و پستچی محله است :))
اوایل که اومدیم این خونه , خب طبق معمول من همیشه در را باز میکردم و تا اون من را بشناسه و نسبتم را با بقبه اهالی خونه درک کنه , من یک دوره کامل شناسنامه خودم و بقیه را بهش نشون دادم:)) حالا دیگه منو کامل میشناسه و تا زنگ را میزنم با خنده میگه من پستچی ام و بسته های بقبه را دستم میده و تازه من جای اونا امضا هم میکنم , اینبار دو روز پشت سر هم اومد و منم که همیشه دیر میرسم به در , بهم گفت خانم ققنوس , یکم عجول باشید بد نیستا , ماشالا سر صبر میای :))) و پاسخ من یک نیش شل شده بود و البته که بار بعد هم باید پستچیمون صبور باشه :)))
همین تا ماجراهای چرت و پرت بعدی بنده , خدا حفظتون کنه , برای خودتون صدقه بندازید و آیت الکرسی بخونید حتما , البته منم در نظر بیارید و خسیس نباشید :))))
پ, ن : اگر بیربط هستن و از نظر نگارشی پر غلطه , به نگارش خودتون و ربط خودتون ببخشید :||
ماجرای چرت و پرت بعدی