داشتم میومدم خوپه , جلوتر از من یک خونواده میرفتن با پسر تپل فسقلیشون , داشتم مثل همیشه با لذت که یک بچه را میبینم تپلکشون را نگاه میکردم که دیدم پدرومادر یادشون رفته مارک لباس را از پشت گردنش جدا کنن و از لباسهای پلوخوریشون معلوم بود دارن میرن مهمونی .خب من خجالت میکشم اینوقتها چیزی بگم و میترسم از برخوردها و اینکه حمل برفضولی و دخالت باشه , اما یاد خودم افتادم که چندسال پیش که چهل تومن واقعا پولی بود و ارزشی داشت , برای مجلسی چهل تومن پول بی زبون را دادم و یک شال خریدم !! تازه فکر میکردم مارکش را کندم , رفته بودم اون مجلس و چقدرم با شال چل تومنیم تو مجلس خودی نشون دادم که دیدم مدام نگاه عروس دایی جانم به گوشه شال منه و لبخندهای ژکوند میزنه , آخرش گفتم ببینم چرا لبخند میرنه؟!! وقتی چشمم خورد به دومین مارکی که محض محکم کاری صاحب شال فروشی زده بود و منم ندیده بودم م چه آبرویی ازم رفت , نشستم یک گوشه مجلس و تا آخر از جام بلند نشدم .
دیگه اون شال را سرم نکردم , اما هنوز دارمش ,ولی هروقت یادش میفتم خودم یک لبخند پهن میزنم که چرا دقت نکردم و با اون مارکی که دقیقا رویش قید شده بود این شال چهل تومنه , اون وسط مجلس مدام گشت میزدم , احتمالا بقیه تو دلشون ندید بدید یا تازه بدوران رسیده را میگفتن , ولی خوب...
هم خاطره خودت و هم خاطره خاتون خیلی قشنگ بود
حسابی خندیدم البته با دهن بسته توی دلم
ممنون
,فدای تو و خنده هات , خوشحالم که خوشت اومد
عههه خب یه کوچولو تذکر میدادین بیچاره ها به عاقبت تو گرفتار نمیشدن
اصلا آب شدم رفتم تو زمین باور نمیکنی چه جوری سینی رو گذاشتم وبرگشتم تو اتاق خواب 
تاآخرشب سوژه شده بود این زن پسرعموم هی هرهر و کرکر میگفت و میخندیدیم البته نه جلوی جمع کلا شوخی های مثبت 18 هم زیاد میکنه 
حالا من بگم یه خاطره :
پسرعموم و خانمش برای اولین بار داشتند میومدن خونه ما برای شام من همیشه عادت دارم اول کارهای آشپزی و مهمونی رو انجام بدم بعد که کارام تموم شد لباس عوض کنم که بوی غذا ندم
از قضا اینا خیلی زود رسیدن خونه منم هنوز لباس عوض نکرده بودم تا زنگ خونه به صدا در اومد سریع پریدم تو اتاق خواب که لباس عوض کنم بلوزم رو پوشیدم و یه دامن خوشگل هم که به تازگی خریده بودم رو پوشیدم رفتم احوال پرسی کردم و یه مقدار هم کنار مهمونا نشستم وبعد هم رفتم چای و شیرینی آوردم که تعارف مهمونا کنم که یهو خانم پسرعموم که خیلی هم شوخه و خوش خنده اس زد زیر خنده گفت وااا چرا دامنت رو پشت و رو پوشیدی !؟؟ همینجور که سینی چایی دستم و بود و خم شده بودم که تعارف کنم یه نگاه به دامنم کردم دیدم ای دل غافل
گاها ذیدم که برخوردها تنده , متاسفانه:/
: