آلزایمر

با آبجی کوچیکه رفتیم بیرون ، بحث در مورد آلزایمر که شد، آبجی کوچیکه گفت من را ببر یکجایی که هیچ کسی منو نشناسه ، گفتم خانه سالمندان دو...لتی میبرمت که زود بکشنت:))خصوص..ی بخاطر پول زیادی نگهت میدارن:)))میخنده و میگه یکجو معرفت نداری:))

ولی من بهش گفتم من آلزایمر شدم شوتم کن جلوی ماشین یک پولدار ، که برا گرفتن دیه عذاب وجدانم نگیری:)))

رفتم دکتر ، خدا را شکرمشکل خونیم تا حد زیادی حل شده بود، برای مشکل دوم و بحث عمل هم قراره برم تهر ان مشاوره، حالا کی برم خدا میداند و بس:||

صدای قلب یک بچه توی شکم مادرش را شنیدین تا حالا؟! من وقتی تو مطب دکتر شنیدم بقدری ذوق کرده بودم که دکتر با لبخند زل زده بود بمن و با مادر حر ف میزد:)))کلا آبروریزم:)))

یادم رفت دیگه چی میخواستم بگم:)))

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.