یک دختردایی دارم که سالها هیچ حسی بهش نداشتم , یک چیزی نزدیک هشت سال از من کوچیکتره . من نه ازش خوشم میومد و نه بدم !بی حسی مطلق ! تا سالها گذشت , یادمه من دبیرستانی بودم و عاشق پدربزرگم , یک مرد قدیمی با بوی همیشگی سیگارش و ته ریش صورتش که صورت را اذیت میکرد ,ولی من عاشقش بودم . پدربزرگم طبق رسم همه خیلی قدیمی ها که قبل از وارد شدن به بازار اول یکبار درس "مکاسب" میخوندن و بعد وارد بازار میشدن , خونده بود و حالا زمستونها که برخلاف الان تو شهر ما پاییزه بیشتر تا زمستون , توی, سرمای هوا اعتقادی به پالتو و... نداشت , یک عبای ضخیم داشت که میگفت از همه چیز بهتره هرچی مامانم اینا میگفتن آقا پلیور بپوشید و کتتون یا پالتو ,پدربزرگم میخندیدن و میگفتن بابا کتم را پوشیدم ولی این عبا را دوس دارم , گرمم میکنه ,کاری بمن نداشته باشید.
محال بود برم سمت بازار و پدربزرگم را نبینم و بزور بوسشون نکنم و صداشون را درنیارم که بابا زشته اینجا بازاره , منم میخندیدم که آقاجون تابلوست من نوه شمام ها !!! بکبار پدربزرگم درهمون هییت دخترداییم رو تو خیابون دیده بودن و رفته بودن جلو و بهش گفته بودن بابا و اون احمق روش را برگردونده بود و رفته بود و به دوستش که گفته بود این آقا کی بودن؟گفته بود نمیشناسم و نمیدونم !! وبعدتر بواسطه مادرش که تلفن زده بود بخاله بزرگم پیغام داده بود که به پدربزرگ بگید تو خیابون من را میبینه جلو نیاد ,, من خجالت میکشم از لباساشون!!! کجای دنیا خجالت داشت اون مدل لباس که این احمق خجالت کشید؟!!! درحالی که اون مرد عشق من بود همه جوره , از وقتی نظرش را شنیدم ازش متنفر شدم ,یک خط قرمز کشیدم روی اسمش و گفتم برای همیشه برای من مرد. بعدها هر خبری ازش شنیدم گفتم به جهنم !! حقیقتا ببینمش از نگاهم هنوز اون حجم نفرت را میفهمه ,بخاطر توهین به عشقم هرگز نبخشیدمش ,چون آدم نبود. درحالی که دخترهای بقیه داییهام که آخرین مد را همیشه پوشیدن و میپوشن , هرگز این الفاظ را بکار نبردن و مثل من عاشقش بودن و با افتخار همه جا میگفتن پدربزرگمون .
امشب با آبجی کوچیکه بیرون بودیم , توی خیابون دیدمش تنها و البته با وظیفه و شغل جدیدش که پسند خانواده ما نیست و تو فرهنگ خانوادمون تعریف نشدست و اعتراض کل خانواده مادریم و حتی مادرشوهرش به داییم این شد که حریفش نیستم , چیکارکنم؟!! خودش اومدجلو وسلام کرد , وگرنه بمن بود روم را میکردم اونطرف و میرفتم. اومدم خونه وبمامان گفتم دیدمش و... نمیدونم چی شد که بحث به اینجا رسید که گفتم آخرین نفری که تو دنیا میتونه برام سرسوزنی اهمیت داشته باشه اینه که مامانم عصبانی گفتن نگو فامیل توست , خون تو توی رگهاشه و آبروی اون آبروی توست ,گفتم مامانجون از نظر من , ما سرسوزنی خون مشترک نداریم و اون اصلا فامیل من نیست . من اون را آدم حساب نمیکنم , چه برسه به فامیل , هرغلطی میخواد بکنه , بمن چه .
به نظرم دنیا عوض شده و خیلی سنت ها تغییر کرده , بهتره با دید بازتری نگاه کنیم. بعضی فامیل ها بهتره حذف بشن و جایگزینشون آدمهایی باشن که حالت را خوب میکنن , هی بخوای فکر کنی فلان فامیلم چیکار کرد و آبرومون نره , که زندگیت با حال بد تموم شده ,من اصلا آدم فامیل دوستی نیستم و تو حذف همشون استعداد بالایی دارم . بیحس و بی احساس هرچی میخواهید بگید , ولی معتقدم لذت یک لحظه بودن با آدمهایی که حالت را خوب میکنن , می ارزه به هزارتا فامیل بی مصرف !!
وقتی حس بد بودن بهت بده ؛ چجوری میشه بهش گفت فامیل
یک خونی هست نو رگها با اون میشه فامیل:))
چقد زشت بوده برخورد دختر داییت با پدر بزرگت
در مورد این حرفت به شدت باهات موافقم ( عضی فامیل ها بهتره حذف بشن و جایگزینشون آدمهایی باشن که حالت را خوب میکنن ) اگه وقتی پیش فامیلت هستی ؛ حالت خوب نیس ؛ به نظر من به اینا نمیشه گفت فامیل
فقط توی حرف باهاشون نسبت داری ؛ در عمل نه
خیلی برخوردش زشت بود و حرف بعدش زشت تر
فامیل باید حس خوب بودن هم خون بهت بده , نه...