پسر عمم بعد از یک دوره یکماهه بستری بودن تو بیمارستان فوت کرد . من که به خاک سپاریش نرفتم , چون به اصرار آبجی کوچیکه رفتم تهران یک دکتر جدید , یک خانم دکتر بی نهایت بداخلاق که هرسوالی من کردم دریغ از یک جواب درست !!!بهش میگم ,,من بخوام عمل کنم , با چه روشی عمل میکنید؟میگه من با اگر جوابت را نمیدم , تو تصمیم بگیر , شیوه عملت بمن ربط داره و بیمارستان !!! در حالی که همه دکترها برام توضیح داده بودن , بقدری بداخلاق بود که من فقط دلم فرار از اتاقش را میخواست . با آدم بداخلاق پنج ثانیه هم تحمل ندارم بمونم !
تو اتوبوس برگشت یک دختربچه و داداش فسقلی خوش خندش صندلی جلوییم,بودن که تا به داداش کوچیکه چشمک میزدم ,, غش میرفت از خنده :)) خلاصه که کلی مایه تفریح بودن جفتشون ,ولی بقول خواهرم پشت دسنمون داغ گذاشتیم که سوار اتوبوس مستقیم به شهرمون نشیم , از بس که صدای بچه بود و گریه بچه و کم آوردن پول شاگرد راننده که به هرکسی رسید گفت تو پول ندادی و...بساطی داشتیم با این اتوبوس ,در حالی که اونهایی که بین راهی پیاده میکنن تا الان که این مشکل را نداشتن .
رفتن هم , تاکسی گیرم نمیومد که برم ترمینال , آقا تا پیدا کردم , یک تاکسی داغون که هرچند ثانبه باید سوییچ را میچرخوند تا خاموش نکنه , حالا این وسط تا یکم اومد سرعت بگیره , یک آقایی که یک ویلچر را هل میداد , بی توجه به تاکسی , یکمرتبه پرید وسط خیابون ,یعنی اگر یک ثانیه دیرتر ترمز آقای راننده می گرفت , جون دو نفر با هم از دست رفته بود , منم که برخلاف همیشه که عقب تاکسی میشینم,جلو نشسته بودم,تا تاکسی ترمز کرد یک ماشینم از پشت محکم کوبید به تاکسی , ینی شیر تو شیری شد دیدنی ,آقای هل دهنده ویلچر که دید تصادف شده و باعث تصادف خودشه دوتا پا داشت و دوتا قرض کرد و دبدو که داری , راننده ما هم شروع کرد دعوا و بعد ده دقیقه با پنجاه تومن راضی شد قایله را تموم کنه و ما برسیم به مقصد. به خواهرم میگم ینی اگر مثل همیشه مینشستم عقب با اون ترمز و با اون تصادف و با وضعیت من باید بجای تهران , میومدی پشت در اتاق عمل:))
تازه تو تهران هم اومدیم از اینطرف بریم اون سمت که یکمرتبه بکدونه از این ماشین خوشگلا با سرعت هرچه تمامتر میومد و منم که خشکم زده بود وسط خیابون , فقط داشتم آماده زدن جیغ فرابنفش میشدم که یکی دیگه نگه داشت و جان من نجات پیدا کرد و بار آخر هم پام گیر کرد به یک چیزی که وسط پیاده رو سبز شده بود و بالا اومده بود و با مغز داشنم میرفتم روی زمین که خودمو نگه داشتم , شونه چپم خیلی درد گرفت , ولی درحالی که میخندیدم به آبجی کوچیکه گفتم تو من را آوردی تهران بکشی:)))میخنده میگه , من مقصر نیستم , حوادث طبیعی میخوان تو را از من بگیرن:|| اینم خواهر منه :))والا.
مرسیییی صابخونه عزیز
قربانت
تسلیت میگم ؛ خدا رحمتشون کنه پسر عمه جان رو

مرسی سپنتاجان , خدا رفتگان تو را بیامرزه