من بخاطر عملم , باید یک رژیم غذایی خاصی را رعایت کنم , مثلا خوردن هرنوع شیرینی و بستنی برام کاملا ممنوع هست . خوردن فست فود ها در حد بسیار محدود , مثلا ماهی یکبار و بخاطر مشکلاتی که از آخرین سونوگرافی که اصلا با شیوه معمولی که برای همه انجام میشه , برای من نبود , مصرف میوه و سبزی زیادی باید انجام بدم تا زخمم بسته بشه و درد کمتری بکشم , چون با گذشت یکماه و نیم , من هنوز مشکلات عدیده ای دارم , بیماری اصلیم ,و پایین بودن پلاکتهای خونم , دلیل خوب نشدن اون زخم هست , که جای بدی هست و دردناک .
مامان اینا میرفتن جایی , من که حتی بخاطر وضعیتم از سفرطولانی هم منع شدم , با آبجی کوچیکه موندیم, این شد که تو این چند روز که مامان نبودن , کل رژیم غذایی شکسته شد و من بستنی که روحم براش پرواز میکرد و ماهها بود نخورده بودم را با تمام وجودم بلعیدم :)) کیک شکلاتی , پفک هندی , فست فود , نوشابه , آبمیوه , آخ اصلا جیگرم حال اومدا , هرچی خلاف بود را انجام دادم که گوشه دلم نمونه:))) تازه یکجا هم که باید خوش خلق بودم عصبانی شدم و کاری کردم که خانمه که صاحب اونجا بود , رسما آبروداری را گذاشت کنار و از دست من جلوی ملت لپهاش را میکند:))
حالا فک نکنید اینقدرهام بداخلاقما !!! نه !! خوردن یک کیسه قرص هورمونی باعث شده , اینروزها واقعا یک دیوونم که خنده ها و گریه هام دست خودم نیست . واقعا و شدیدا بشدت بهم ریختگی پیدا کردم و بی نهایت یک دیوونم !!! بخصوص اون استادم که جلسه اول بمن خندید , حالا از دست من موهاش را میکنه :)) آخرین بار وقتی بهم گفت مکالمه را از حفظ بگم , منم نصفش را یادم میرفت , از روی کتاب میخوندم و تازه خودم به تقلب شاهکارم غش غش میخندیدم و آخرش صداش را درآوردم که با نهایت عصبانیت گفت خانم خجالت نمیکشید و من هم درنهایت پررویی گفتم نه استاد :|| فک کنم آخر راهی دیوونه خونش کنم :)))
...........................
بازم بخاطر ترس از عمل , رفتم بقول خودمونی ها دکتر علفی !! بعد اینطوری نبود که راحت بریدا , نه , وقت گرفتن با اعمال شاقه , بعد کله سحر ساعت ۷ باید میرفتم حضوری اکی کنم با منشی و ساعت نزدیک ده دکتر بیاد و ببینه مریض ها را , از اونجایی که روزی که وقت من بود , مامان اینا مسافر بودن ,شب قبلش تا نیمه های شب کمک مامان چمدان بستم و نیمه شب خوابیدم و شش زدم بیرون و رفتم اون سر شهر دنبال دکتر , وقتی منتظر دکتر بودم , دقیقا عین معتادی که مواد بهش نرسیده , یکمرتبه از شدت خواب سرم میوفتاد و چرتم میبرد . قشنگ خواب خواب بودم . داروها یی که دکتر داد هیچ کجا کاملش پیدا نمیشد , فعلا صبر کردم , تا یکجا پیدا کنم داشته باشه و تهیه کنم .جایی که دکتر هست , جنوبی ترین خیابونهای شهره ,, بعد ته یک کوچه فرعی , از دکتر که بیرون اومدم , هرکاری کردم دیدم بشینم تو تاکسی تلفنی خوابیدم و بیچاره شدم , گفتم تا سرخیابون برم و تیکه تیکه با تاکسی برم خونه , آقا تو این کوچه من تا میومدم ,در و دیوار نگاه کنم , از این چاله درمیومدم و میرفتم تو چاله بعدی , یکبارم نزدیک بود اون قسمت ناهموار را نبینم و با مغز روی زمین فرودبیام :))
رسیدم سرخیابون , چشمم خورد به اتوبوس , خوب برای آدم خمار خوابی مثل من بهترین گزینه بود , ولی ایستگاهش کجا بود؟:|| دیدم آقای راننده اشاره میکنه , نگه دارم یا نه؟ که منم با کمال میل براش بای بای کردم که داداش نگه دار , خیر ببینی الهی . تا نگه داشت زود سوار شدم و شانس آوردم خلوت بود و نشستم روصندلی و باز پروسه چرت زدن داشت تکرار میشد که خانم بغلیم که فکر کنم , فکر میکرد یک معتاد بغل دستش هست , خودش را جمع کرد و نشست :)) مسیر بعدی را تاکسی گرفتم , چشام عملا بسته بود و تا رسید مثل مستهای پاتیل اصلا جلوی چشم را نمیدیدم , حالا نمیدونم من چرا اینقدر خوابم میومد , درحالی که سابقه داشته ۲۴ ساعت نخوابیدم و بازم انرژی داشتم , ولی الان فقط یک آبروریزی مطلق بودم :|| رسیدم خونه , چشم نگو ,دوتا کاسه خون !! با همون مانتوها و لباسها افتادم و تا سه ساعت بعدش حتی یک سانت هم جابجا نشده بودم , یعنی در این حد اوضاعم بهم ریخته بود :)
خودم الان برای خودم نگران شدم , واقعا چرا به این حال افتادم ؟!!!