جای دوستان خالی دعوت شدیم عروسی , من که تا لحظه آخرمطمین بودم نمیرم و قرار بود آباجی کوچیکه بره , که درست روز عروسی زنگ زد من باید برم ماموریت و خودت باید بری عروسی:|| حالا من کلاه گیس از کجا میاوردم تا مجبور نشم برم آرایشگاه !!تازه با اون موهای کاملا پسرونه که لباس مجلسی نمیشد پوشید :||
اطراف خودمون , همه مغازه ها و حتی داروخانه ها را هم رفتم , ولی از دم همه مو برای اکستنشن داشتن و هیچ احدی محض رضای خدا کلاه گیس نداشت !! خلاصش رفتم بازار بزرگ شهر و با یک قیمت نجومی , یک کلاه گیس خریدم و...
من کلا یا کتونی میپوشم یا پاشنه تخت , , حالا اون پاشنه های ده سانت میخی تو پای من !! مگه میشد قدم از قدم برداشت . بدبختی هم مجبور بودم بپوشم , چون چندسال پیش , درگذر عروسی نوه عمه جان باتوجه به سایز پای من , همبن گیرم اومده بود کفش مجلسی و بقول خواهرم وقتی هم میپوشم , منار جمبون اصفهانم :)) مامان هم حای پارکینگ تالار ,پاک کردن جاده خاکی بغلش و من که کلا وصل به بقیه میرفنم و فقط مواظب بودم مانتوی بلند و لباسم نره زیرکفش و اسلام را کلا به فنا بدم :)) چون موهای کلاه گیس هم زیادی چتری بود و علیرغم تمهیدات , عین پرده تو صورت من , اصلا یکوضع خطرناکی بودم . اینقدر اوضاع داغون بود که پدرشوهر غروس که کلا دوبار منو دیده , و آدم بسیار بسیار محترمی هست , اومده بود دست من را بگیره و من را بسلامت به بالای پله ها و آسانسور برسونه :)) یعنی آخر خنده بودم , اصا یکوضعی !! توی تالار هم از جام تکون نخوردم و تازه پاهامم از کفش درآوردم و خیلی شیک و راحت نشستم :)) بعد داماد نمیگفت , شاید بعضی خانوما اهل حجاب باشن و همه محرم نیستن , راه براه دلش تنگ عروسش بود و بیخبر وسط مجلس !! با توجه به نزدیکی میز ما به سن , من فقط خوشحال بودم لباسم تسبتا پوشیدست و موها مال من نیست , وگرنه با این داماد هول و دایم وسط مجلس , از اسلام هیچی باقی نمیموند :)
من عاشق اون بوق بوق آخر مجلس و بردن عروس هستم , اما خوب به دلایلی نتونستیم ما بریم و من فقط وصف آخرش را شنیدم و یاد عروسی آبجی بزرگه افتادم که بعد مراسم پدرومادرم اومدن خونه و چون من خیلی دلم میخواست برم , نشستم تو ماشین پسرخالم و اونم آخرلایی کشیدن و سرعت و منی که از لذت عشق دنیا را میکردم و خاله من که میترسید با دخترخالم مینداختن گردن من که ققنوس میترسه و امانته. منم به احترام هیچی نمیگفتم , اونم یکم کم میکرد سرعت را و بعد, از سر کل با برادر داماد , دوباره کار خودش را میکرد , که بارآخر خیال خالم را راحت کردم و گفتم من نمیترسم خاله جون و خیلی دوست دارم . خالمم که دید از من نتیجه نمیگیره,دیکه از من مایه نذاشت و از خودش جیغ میزد که آخ مادر قلبم و وای...
پسر عمم از شیراز اومده بود و چون ماشین نداشتن , تاکسی گرفته بودن برای بوق بوق و راننده تاکسی آخر معرفت و هیجان ,,چه لایی هایی که اون نمیکشید , چقدراون شب خندیدیم . آدم گذر عمر را از پس خاطراتش میفهمه. اون پسرعمه را بار آخر مراسم پدرم دیدم . یک پسر و دختر مافوق تیزهوش داشت که همون سالها پسرش تو ۶سالگی , داشت کلاس پنجم را امتحان میداد ودختر ده سالش دبیرستان میخوند , آخرین خبری که شنیدم خانمش و بچها رفتن ینگه دنیا و جدا شدن .اونم تنها تو شیرازه . بدی فامیل زیادی بررگ همینه که از همشون خبر نداری و گاهی بواسطه عروسی یا بعد دوبست سال عزایی با دیدن بعضی هاشون از بقیه هم خبری میگیری. اینم از این.برم تکلیفامو بنویسم که فردا پوستم کندست:))
پ. ن : گفتم اینهمه خاطره نوشتم , اینم بگم و برم !! من راهنمایی بودم که دخترخالم ازدواج کرد , خوب یادمه سفره عقدش را آبجی بزرگم با جماعتی از دخترخاله ها با چه وسواسی چیدن و در و دیوار را از بادکنک خفه کردن و اتاق عقدشون جای سوزن انداختن نداشت . خطبه که خونده شد و عاقد بیرون رفت ,داماد اومد به عروسش هدیه بده و کردنبند بندازه گردنش , قفل گردنبند بسته بود , دادن دستش و اونم داشت تلاش میکرد از کله عروس ,گردنبند را بکنه گردنش , چقدر ما اونروز خندیدیم , اینقدر که دلدرد گرفتیم از کارهای داماد که آخر خواهرش گردنبند را به گردن عروس بست , حالا دخترشون دانشجو هست و من واقعا گذر عمر را با دیدن اون میفهمم :||
خوب من نگران اسلام بودم
که خوشبختانه به خطر نیفتاد
خداییش نکته مهمش همین بود
سلام. خب شوهر دختر خالت چه گناهی کرده بوده؟ توی عمرش گردنبند برای چند نفر بسته بوده؟
اگر به ما هم سری بزنید، خوشحال می شویم.
سلام ,از قدیم گفتن نخوردی نون گندم , دیدی که دست مردم . آدم وقتی خواهر داره این چیزا خیلی بدیهیه که دیده باشه