بقول یکی از دوستان خاطرات تاکسی من تمومی نداره :))
یکوقتایی که فکر میکنم , انسانیت و درستی بیخ و ریشش کلا از جا کنده شده , آدمایی پیدا میشن که تفکرمو بهم بزنن. چند روز پیش خسته و مرده , درحالیکه زانوم قفل کرده بود و خم نمیشد ایستادم گوشه خیابون و ماشین گرفتم که کرایه ای دوبرابر معمول و بدون اینکه دربستی باشه , صرفا چون توی اون تایم بهش مسافر نخورده بود ازم گرفت و نگم که چهره غلط اندازی داشت .من که حلال نکردم , ولی شرایط جسمیم هم طوری نبود که بهش بگم , من جور کش مسایل مالی تو نیستم.
بعدتر یکروز صبح که بسی بسیار دیرم بود , یک تاکسی گرفتم , از این داش مشتی ها . بقدری دیرم بود که هرچقدر میگفت پرداخت میکردم تا دربستی من را ببره , ازش پرسیدم آقا این مسیر را میخوام برم , با چقدر هزینه میبرید ؟ هزینه ای که گفت , نصف مقداری بود که من بارها پرداخته بودم . تازه گفت آبجی اگر زیاده بگو , ولی بخدا نمیصرفه اونجا رفتن . مسافر نداره , گفتم نه آقا خوبه , دست شما درد نکنه و خدا میدونه چقدر دعاش کردم , بابت انسانیتش و هنوزم که یادش میوفتم , میگم رحمت به اون شیرحلالی که تو خوردی.
کیه که ندونه شب عید هست و قیمتها سر به فلک برداشتن , اما با دزدیدن از جیب همدیگه و مال غیرحلال به هیچ کجا نمیرسیم. تهش قراره یک مترجا بخوابیم و هرچی میمونه مال وارثی هست که شاید از سر رحم یک خدابیامرزی خشک و خالی هم تثارمون نکنه و تازه باعث لعنت بشه به قبر پدر و مادری که ما باشیم . تغییر را از خودمون شروع کنیم.
..........................
با دوستم رفتم بیرون و سر از بازار درآوردیم و چقدر بنده خدا را من توی پاساژهای بازار بالا و پایین بردم . سرآخر اون پارچه فروشی که کار آخرم را میخواستم انجام بدم که یکسری پارچه هاش توی پستو هست و من چندان خوشم نمیاد از رفتن به اونجا و هربار با چه خوف و ترس و وحشتی میرم , رفتیم. اینجا از نظر قیمت و جنس از همه جا بهتره و مجبور بودم برم . البته یکی دیگه هم هست که فروشندش مردی بسیار بددهن هست که ابایی از به کار بردن الفاظ بسیار رکیک نداره و من هرگز پام را مغازش نمیزارم .
با دوستم رفتیم توی پستو و من مشغول انتخاب و پسرکی بیست ساله هم کنار ما تا پارچه انتخابی من را بده , که من نمیدونم توی من چی میدید که توی دوست زیبارو و شیطون بغل دست من نمیدید و مدام سوالات متفرقه و الکی میپرسید و من را به حرف میکشید و حرص من را درمی آورد , تا جایی که میخواستم بگم عزیزم , بنده جای مادربزرگتم ,دست بکشی از تلاش بیهوده بد نیستا !!!! کار را بجایی رسوند که وقتی دوستم پارچه ای پسندید و ازش خواست تا بیاره , بمن نگاه میکرد و میگفت شما کدوم را پسندیدین ؟!! منم با جدیت گفتم , ایشون خواستن , من خریدم را کردم و با حرصی شگفت بیرون اومدم !! تازه دوستم معتقد بود , من بیخودی بداخلاق شدم و ایشون گناهی نداشتن !!! سر به کدوم دیوار بزارم آخه !!
ددر خوبه

بدونه به کی باید بگه مادر بزرگ
خدا به راه راست هدایتش کنه اون جوون فروشنده رو
ددر عالیه , عخش منه
والا
ع راست میگه اون دوستت , خیلی از خاطراتت مال تاکسیه

ع ع مادر بزرگ !!!!