دایی بزرگم از اون مومن های بشدت متعصب هستش . از وقتی یادم میاد خونه دایی جان رفتن آداب خودش را داشت . جورابت حتما باید ضخیم بود و آستین لباست خیلی بلند و حتی الامکان آستینچه ای و شال و روسریت را کیپ میبستی و چادرت حداقل گردی صورت را کامل بگیره و تار مویی ازت پیدا نباشه !!!
خلاصه من که بقول خواهرام , خودم , اندش هستم , پدرم درمیومد برای رفتن !!! تازه از وقتی یادمه دایی که فقط پسر داره , پسراش نه جواب سلام میدادن و نه خداحافظ و نه نگاهت میکردن اصولا !!! طی این سالها که آدمها عوض شدن , از تعصبات دایی جان هم اندکی کاسته شد و البته رویه زندگی خودش و خانمش همونه ,ولی دیگه کاری بکار بقبه نداره , نمونش حضور عروس قرتی خالم تو خونه دایی جان بود که بی حرف و حدیث تموم شد !!!
بعدیش پسر دوم دایی جان بود که طبق یک خواستگاری سنتی , عاشق یک دختر قرتی شد و جلوی همه ایستاد که من همین را میخوام و ولاغیر !! و بدین ترتیب پسردایی ها تعدیل شدن !!
خلاصه که دایی جان مجبور شد انتخاب پسرهاش و تغییر رویه اونها را بپذیره !! نمونه خالصش همین پسردایی بود که چون خانم قرتیش ,ریش دوست نداشت , همه را به باد فنا داد و درمقابل اعتراض دایی جان گفت , خانمم دوست نداره من ریش بزارم !!
حالا دایی جان فقط یک پسر توی خونه داره که چندباری هم از دستشون در رفت و خواستگاری بنده اومدن , که چون اعتقادی به ازدواج فامیلی ندارم , رد کردم و خیال همه را راحت کردم . پسردایی من واقعا پسر خوبیه و برای مامانم که عمش باشه , برخلاف بقیه پسرداییهام , اگر کاری از دستش برمیومده , همیشه انجام داده . ولی هیچوقت با دایی و زندایی تو خونه ما نمیومد , برای همین ما برخورد زیادی این سالها نداشتیم .
دیروز بمناسبت عید و سر زدن بمامان دایی جان و زندایی جان اومده بودن و منم خسته , بعد از خرابکاریهای زیادی که انجام داده بودم و بی اطلاع از حضور دایی جان , شلنگ تخته اندازان اومدم خونه . که یکمرتبه قامت پسردایی تمام قد ایستاده و لبخند ژکوند دایی جان و زندایی , اینجانب را همانجا دم در ورودی کاملا شوکه کرد !!! بقدری شوکه که وقتی پسردایی جان سلام و احوال پرسی کرد و خسته نباشیدی هم تهش بست و تصمیم گرفت , دست از نگاه خیره برداره و زمین را نگاه کنه , من به پشت سرم نگاه میکردم ببینم با من بود یا با کسی پشت سرم :))
وقتی از شوک خارج شدم و دیدم بنده خدا هنوز سرپاست ,سر و ته همه تعارفات را جمع کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید !! و بالاجبار رفنم روبوسی دایی جان و زن دایی جان ( از شما پنهان نباشد , من از روبوسی اصولا بدم می آید !!)
خلاصش کمی نشستند و رفتند و مادرجان , من را بستند به توپ که دختره بی تربیت , چرا پسر برادرم احترامت کرد جواب ندادی , ادب نداری؟!! ما نیز در جواب فرمودیم , والا بعد از چهارده سال و اندی عمر که از خدای تعالی گرفته ایم , نخست بار بود چنین حرکتی میدیدم و در کف حرکت مانده بودیم , برای همین ادبمان رفت در کوزه تا آب بخورد :)))
تازش رفتیم آشپزخانه و برای آبجی کوچیکه ماجرای برخوردمان با پسردایی را در درمانگاه تعریف کردیم !!
راویان شکرشکن بلاگ اسکای چنین روایت کردند که روزی برای سونو گرافی رفته بودیم درمانگاه مجهزی که دکترش را بسی قبول داریم و طرف قراداد بیمه مان نیز میباشد. خانمی که نوبت میداد , گفت چون تاریخ سونو گذشته برو پیش دکتر عمومی و بگو برایت دوباره بنویسد , وگرنه باید آزاد پرداخت کنی !!!
درمانگاه دو دکتر عمومی داشت خانم و آقا !! پرسیدیم در زمان نوبت گیری که کدام سرش خلوت تر است , گفتن دکتر خانم سه تا مراجع دارد جلوتر از ما و آقا پونزده تا ! خب عقلمان حکم کرد که سراغ خانم بروبم ,, رفتیم و یکربع نشستیم و هنوز عددشمار مراجعین خانم تکان نخورد که برای آقا دهمی را هم رد کرده بود !! رفتیم نوبتمان را عوض کردیم که دیدیم نوبت شمار آقا گیر کرد و برای خانم راه افتاد !!! یعنی کارد میزدی خونمان حتی به غلیان نمیفتاد!! بالاخره بعد از قرنی نوبتمان شد , البت قبلش پسردایی جان را با آزمایشی در دست دیده بودیم و خیلی شیک و مجلسی کوچه علی چپ را انتخاب کرده و ندید گرفته بودیم . وی نیز مدام چپ و راست میرفت و تا ما تو رفتیم اومد با ما داخل و به دکتر گفت فقط یک سوال کوچیک دارم دکتر !! دکتر عصبانی گفت نوبت خانمه !! پسردایی نیم نگاهی فرمودن و گفتن من که کاری ندارم , یک سواله و اینجانب نقش اون گیاه وسط قیلمهای خارجی تلویزیون را باز میکردم ,, بی مصرف و ناکارآمد:))بالاخره دکتر با یک من اخم جواب پسردایی جان را که آزمایش مادرش , آن هم مال سه ماه پیش بود را داد و رو بمن کرد و با لبخند فرمودن خوب عزیزم مشکل تو چیه ؟!!
ما که همچنان در جهت حفظ سلامتی کل فامیل , در کوچه علی چپ بسر میبردیم , با چشمانی بقدر پرتقال دکتر را نگریستیم که میزاشتی بره از در بیرون , بعد حمام خون فامیلی برای من راه مینداختی دکترجون !!!
ما میگفتیم و خواهرجان غش کرده بود از خنده !! چون بعد فرمایش دکتر , نگاهی غضبناک حوالت ما شد !! و گفت تو چرا قبول نمیکنی؟!! دایی جان که عاشق توست , چون منطبق بر دیدگاهای دایی جانی و شباهت بی حدت به مادرجان , هم دلیل دیگرش , خودش هم که از تو خوشش می آید و پسری است مقبول و خوب, که ما نیز در پاسخ فرمودیم تو بله بده , من خودم بدایی جان میگویم بخواستگاری تو بیایند:)) در خوب بودن پسردایی جان شکی ندارم , اما ازدواج لقمه دندان گیر زندگی من نیست ؛)
تازش تا اینجا را گفتم بقیشم بگم !! چندسال پیش با اون یکی خواهرجان رفتیم بانک , که کارمند بانک , گرفتار عسلهای چشم خواهرجان شد و مادرش را عصر همونروز فرستاد خواستگاری !!! اما خواهرجان حواله ما کردن و چقدر مادر و خواهرش پسندیدن و صدها بار زنگ زد ند, ولی ما قاطعانه گفتیم نه !! چون وی , اصلا ما را به آن گندگی ندیده بود و عاشق عسل نگاه خواهرجان بود . ابجی کوچیکه دیشب فرمودن اشتب کردی اون را رد کردی !! گفتم هرگز آن را بعنوان خطا قبول ندارم , چون که من انتخابش نبودم , ولی خواهرکوچیکه درحالی که بلند میشد , چشمکی زده و فرمودن , من که میگویم اگر قبول میکردی , مرید درگاه خودت بود . و در جواب چرای ما لبخندی حوالت فرموده و رفتند !! شما میدانید برچه اساسی گفته؟(آیکون موجودی در فکر فرو رفته )