گاهی بعضی خاطره ها انقدر دورن که حتی به نظر نمیرسه خاطره برای تو باشه !! دیشب با آبجی کوچیکه یاد سالهای دردناک کنکورم کردم . خاطره ای دور اما نزدیک,دردناک اما پرلذت از حضور پررنگ کسی که حالا نیست . با اینکه گریه برام مثل سم هست ,دست خودم نیست بعضی زخمها با یادآوری بعضی خاطره ها سرباز میکنن .
چندوقت پیش همسر یکی از دوستانم دراثر سرطان غدد لنفاوی فوت کرد و چون این اتفاق همزمان با عمل ها و درمانهای من بود , من نتونستم برای سرسلامتی برم پیش دوستم . تلفن نزدم چون وقتی ناراحت میشم نمیتونم حرف بزنم و فقط اشک میریزم ,.به یاد خاطرات که از بدو خواستگاریشون درجریان بودم ...
خیلی اشک ریختم ناخودآگاه ,چون تو آخرین خبری که داشتم شنیدم حالش بهتر شده و یکمرتبه یکی دیگه از دوستانم برام اعلامیه فوتش را فرستاده بود .دخترک سه ساله ای که حالا پدری نداره , یادآوریش برای منی که تجربه کردم خیلی درد داشت , خب اینم تو پرانتز بگم که خیلی درمان کردند تا صاحب فرزند شدند,وسط اینهمه بغض یکی دیگه از دوستانم زنگ زد و گفت میدونم الان حالت بده و تلفن هم نمیتونی بزنی تسلیت بگی , کاش میرفتی , گفتم نمیتونم برم اگرامکان رفتنم بود میرفتم . بین حرفهامون یکسری جمله گفت که واقعا من را به این نتیجه رسوند که یکوقتهایی چقدر میتونیم بیرحم باشیم و سطح درکمون را پایین بیاریم .
همه دوستان سالهای تحصیل غیر از من و یکی دونفر برای مراسم ختم رفته بودن و بحث داغشون درمورداین بوده که دخترک متعلق به پدرو مادرشه یا به فرزنذی قبول شده !!! و بحث دوم حالا که همسر این دوستمون فوت شده باوجود یک دختربچه کسی برای ازدواج با اون (دوستمون) پیش قدم میشه؟!!!
نه که بگم من عاقل و فهیمم و دور از جون بقیه نفهم , نه , اصلا , هرکسی اینو بگه مطمینن یک دروغگو هست , چون خیلی چیزها هست و موضوعات که از قدرت فهم هرکسی خارج هست . دوستانی که بحث داغشون این بود خدا را شکر سایه پدرومادر و همسر را با هم بالای سرشون دارن و اینکه وضعیت این دوست داغدیده که هیچکدوم را نداره و باید پاسخگوی دلتنگی های دخترسه سالش هم باشه را درک نکنن طبیعی ترین چیز هست. بقدری از این حرفها عصبانی شدم که جای غم را خشم عمیقی گرفت و پرخاش کنان گفتم , شما خجالت نمیکشید این چه حرفهایی بوده و...
خلاصه به این نتیجه رسیدم که وقتی میگن تا با کفشهای کسی راه نرفتی قضاوتش نکن یعنی جی؟ حداقل تجربه ای , اندک و نزدیک نداشته باشی , نمیتونی حسش را بفهمی. من ازدواج نکردم , پس حسش را برای از دست دادن همسر درک نمیکنم اما حسش را درمورد دخترکش و حس دخترکش از نبود پدر را خوب میفهمم و به نظرم احمقانه ترین فکر اینه که حالا کی باهاش ازدواج میکنه و...انقدرمسایل مهمتر تو زندگی هردوی اونها الان هست که این آخرین چیزی هست که بشه بهش فکر کرد و اهمیت داد.
نمیدونم شاید نباید مینوشتم , ولی بد تو دلم مونده بود.باید بغضش را جایی خالی میکردم.
خدا رحمتش کنه اون آقا رو , ولی چقدر حرفای این دوستانت اشتباه و از روی بی فکری بوده
واقعا متاسفم از این طرز فکر اشتباه که هنوز جسد یه مردی رو خاک نکردن , همه به فکر اینن که حالا کی میاد این زنو بگیره !!! عین همین داستانی رو که تعریف کردی خود منم سالها پیش باهاش برخورد کردم ... روز خاکسپاری اون مرحوم من پدر دختر رو سر خاک دیدم که داشت بلند داد میزد حالا کی میاد این دخترو بگیره !!!!
بیشتر از فوت اون آقا برای حرفی که این شخص زد ناراحت شدم
حقیقتا این حرفا دردناکتر از فوت یک آدمه , چون بالاخره همه ما دیر و زود میریم . ولی امان از حرف مردم...