ققنوس بحرانی در قدیم

از اونجایی که عید دیدنی ها را چهارتا درمیون هم نرفتم , پس نقد و انتقادی ندارمباتوجه به باران هایی  که پشت سر گذاشتیم و...میخوام براتون یک خاطره از دوران تحصیل در غربتم بنویسم که من در این خاطره ,بشدت بحران زده شدم , اصا یکوضعی

شهر غربتی که من میگم فاصلش تا شهر ما کلا دوساعته ینی از بس من وابسته به خانواده بودم برام اون سمت دنیا بود:))خلاصش داشتم میگفتم  , آقا ما اونروزها یک بوت خریدیم که پاشنه داشت , اصلا من بار اول تو زندگیم بود بوت پاشنه دار میپوشیدم ,شهرمونم هوا خشککک , دریغ از یک قطره بارون !!! منم شب قبل با دوستانم حرف زده بودم و گفته بودن اونجا هم هوا خشکه !!! همینم باعث شد مصمم بشم با اون برم غربت که کاش نمیرفتم

آقا ما با اتوبوس رفتیم و چون دانشگاه خارج شهر بود اومدیم پیاده شیم که چون مسافرای قبل من بالاخره پیاده شده بودن و پله ها لیز شده بود و بنده هم متوجه برف روی زمین نشده بودم , همینکه اومدم از پله های اتوبوس بیام پایین , همچین که به آقای راننده گفتم خدافظ , دیگه پله ندیدم , بلکه کاملا با صورت روی زمین پهن شده بودم و پاهامم رو پله ها مونده بود :/

شما یک خانم با صورت رو برفا و دوتا دست پراز پاکت از هرطرف ولو شده رو برف و پاهایی باقی مونده رو پله های اتوبوس را فرض کنید :|| تا آپدیت بشم و پاشم یک ۵دقیقه ای طول کشید و خانم همکلاسیم حتی تکرد اون ورق و کتاب من را از رو برف جمع کنه , مث میخ من را نگاه میکردبعدش یکسری ماجرا داش که میتونس آینده من راعوض کنه که وقتی آدم مث گاووو دقیقا کانهو گاووو لگد بزنه به بختش میشه حکایت من

اماااا ته ماجرا به همین جا ختم نشد که !!

من با همون لباسای خیس رفتم سرکلاس و بین کلاسها باید میرفتم ساختمون اداری , کار داشتم و بهم گفتن برو طبقه سه ,آقاااا آسانسور نبود با پله یواش یواش رفتم که با این پاشنه ها یکبار خوردم زمین , دوباره نشه , اتفاقا رفیقمم همراهم بود, ما کارمون تموم شد اومدیم بیاییم پایین از پله اول پایین نیومده , پام لیز خورد چنان پله ها را با کان مبارک رفتم پایین و چنان صدایی از پله ها تولید شد که  معاونت امور مالی دانشگاه بنده خدا با سرعت دوییده بود منو بگیره تا نمردم که خودش شوت شد از پله ها پایین و رفیقمم بالای پله ها نمیتونست خودش را نگه داره و از شدت خنده افتاده بود زمین . خودمم فقط سعی میکردم نخندم , اصا وضع بقدری بحرانی بود که استاد ساعت بعدم که اونجا بود و تازه به آخرش رسیده بود , گفت خانم ققنوسیان برو خوابگاه نیا , من نگرانتم اونوقت بود که من غش کردم از خنده  آخرشم منشی رییس دانشگاه با دوتا لیوان آب قند اومد و دو تا مصدوم را بست به آب قند  تازه آب قند تموم شده بود که یکی از همکلاسیهام اومد و گفت واااا خانم ققنوسیان شما جرا تو پله ها نشستید؟؟ کمک میخواهید؟طوریتون شده؟ دلم میخواس بگم نبودی بحران را ببینی , بنده خدا معاون امور مالی لنگان لنکان رفته بود , وگرنه فک کنم کل بحران را جلو چشم اون میاورد که دیگه از یک بحران زده این سوالا را نکنه.

ولی من و رفیقم تا خود خوابگاه خندیدیم , تازه فک کنید اون زیربغل من را گرفته بود و ما لنگان میرفتیم بسمت خوابگاه و کلاسای اونروزم را کلا کنسل کرده بودم.اینم از سری خاطرات بحرانی من

نظرات 2 + ارسال نظر
طیبه شنبه 17 فروردین 1398 ساعت 18:42 http://almasezendegi.mihanblog

سلام بحران زده در قدیم
می بینم بحرانت از ناحیه بحران من بوده

کان مبارک
ولی من قبول ندارم
من ته ماجرا که می تونست آینده ی تو رو عوض کنه رو می خوام.چرا ننوشتی.بنویس .زودباش

من کلا بحران زدم طیبه جونم
اون قابل بیان نیس خو، خیلی آبروبره اصولا

نگاه سه‌شنبه 13 فروردین 1398 ساعت 19:57 http://negahekohestan.blogsky.com

عاشق خاطره تعریف کردناتم ققنوس جانخیلی شیرین تعریف میکنی
میدونی قشنگیش به اینه که ممکنه همین اتفاقات یکی دیگه رو به گریه بندازه ولی شما یه طوری تعریف میکنی که آدمو به خنده میندازه

فداااات عزیزم
خوشحالم که باعث خندت شد گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.