شوهرخالم خیلی اتفاقی از دنیا رفتن , یکروز تعطیل تو خونه بودیم که زنگ زدن حالشون بد شده و مامان اینا رفتن و پدرتنها اومدن و معلوم شد شوهرخالم فوت کردن .وقتی پدر گفتن من انقدر گریه کردم که چشمام شد دو تا نقطه , اماااااا ما لباس عوض کردیم با بابام رفتیم خونه خاله که تا چشمم به دخترخالم افتاد با اون چشمای نقطه و دماغی که بادکرده بود و قرمز شده بود , همونموقع که داشتم با بغض تسلیت میگفتم , با دیدن قیافه اون بنده خدا جاش را داد به خنده ای که تمومی نداشت و من فقط سعی میکردم نخندم تا به دلش برنخوره , قضیه وقتی بدترشد که دخترخاله جان بزرگم سراسیمه از شهر غریب رسیده بود و این دخترخالم را بغل کرده بود و مدام تکونش میداد تو بغلش و میکوبیدش به در , انقدر کوبیدش به در که یکی دیگه از خاله هام رفت جداشون کرد و گفت خاله خودتو کنترل کن و من چادرم تو صورتم فقط میخندیدم ( نه که مخصوص بکوبونتشا , نه !! بنده خدا داشت دلداری میداد و گریه میکرد و چون مدام تکون میخورد پشت کمر صاحب عزا را مدام میکوبید تو در ورودی که اون ایستاده بود )
پدربزرگم از دنیا رفته بودن , تو مراسم تشیع , وسط اونهمه گریه و جمغیت و...یکی از دخترخاله هام از شدت ناراحتی غش کردو شالاپی افتاد تو قبر !!! بنده خدا یکمم تپله , حالا شوهرش و همه پسرهاله هام دست جمعی سعی میکردن از تو قبر درش بیارن , فقط کاراشون نه که مثل پت و مت بود , جای درآوردنش از تو قبر فقط خرابکاری میکردن و من که سرمو انداخته بودم پایین و میخندیدم
چند روز پیشا چایی دم کردم و ریختم تو فنجون , اومدم دولا بشم تعارف کنم , حواسم نبود سینی کلا کج شد و سه تا فنجون چایی را ریختم روی پای خودم و از زانو به پایین را کلا سوزوندم . چیزی که باغث شده بود با اون درصدبالای سوختگی من غش کنم از خنده , واکنش اطرافیان بود , خواهرم اونطرف اتاق خوابیده بود , بنده خدا از داد بقیه ازجا پریده بود و چون هنوز آپدیت نشده بود فقط مدام تکرار میکرد چی شده؟کی سوخت ؟ اون یکی خواهرم من را همینطوری دولا گرفته بود تو بغلش و میبرد بسمت آشپزخونه که روغن بزنه و من فقط میخندیدم .
کلا ری اکشن من درمقابل این حواذث طبیعی فقط خنده است و بس !!! ممکنه باعث ناراحتی دیگران بشه , اما این رفتار کاملا ناخودآگاهه , شما چی؟
سلام.
انشالله همیشه خندون باشی. مگه اونایی که از
گریه وغم پرت شدن تو قبر کجا رو گرفتن؟!!
سلام
مرسی همچنین شما
والا، همینا بگو
ای بابا. من رفتم تو خاطرات بیست سال پیش وقتی مادربزرگم فوت کرد. اونجا تو مراسمش من همه ش میخندیدم. تا جاییکه داییم شاکی شد گفت دیوانه چرا میخندی ولی من نمیدونستم چرا. هیچوقتم نفهمیدم چرا
۲۰ سال پیش
اللن چندسالتونه
واقعا درک نمیکنن آدم چرا میخنده
قضیه افتادن دخترخاله ات تو قبر جالب بود و طفلی چه بدشانس بوده
اصولا من تا به حال تو هیچ مراسم خاک سپاری اونقدر زیاد به قبر نزدبک نمیشم ولی اشکم هم بند نمیاد حتی اگر مرحوم رو یکبار هم ندیده باشم و اصلا شناختی نداشته باشم .
من تو اینجور مراسم ها چه تو خونه چه تو مسجد یا قبرستون به هیچ عنوان خنده ام نمیاد نهایتش اینکه گریه نکنم.
البته فقط وقتی بابای خدابیامرزم رو گداشتند داخل قبر اجازه دادند ما نزدیک قبر بشینیم و بابامون رو خوب ببینیم.همین.اونهم بابام بود فرق داشت باید می دیدم و خداحافظی می کردم که چون می دونستیم جمعیت زیادی دورمون هستند هیچکدوممون نه من و نه خواهرها حرکتی که کولی وار باشه انجام ندادیم .من می دونستم این که چشمهاش بسته است و دیگه باز نخواهد شد پدرمه و خیلی آروم درحالی که اشک می ریختم با صدای آروم با بابا حرف زدم و خداحافظی کردم
بعد از اون هم دیگه دلم نمی خواد هیچ مرده ای رو تو قبر از نزدیک ببینم.
خداپدرت را بیامرزه عزیزم

من متاسفانه خندم جا و مکان نداره، بخصوص وقتی خیلی ناراحتم، احتمال خندم خیلی بیشتره
من کلا نزدیک قبر نمیشم، حتی با پدرم خداحافظی نکردم، دور می ایستم و از دور نگاه میکنم، البته بعد فوت پدر کلا رفتن من به مراسم ختم یکبار اونم در حد پنج دقیقه است، بیشترش را چون تحمل روحی ندارم و نمیتونم کسی کلا ازم انتظار نداره
سلام سال نو مبارک
خدا رحمت کنه شوهر خاله عزیز رو
چقدر ما شبیه هم هستیم دقیقا منم خیلی وقتا همین ری اکشن ها رو دارم و چقدر میتونه بد باشه و مورد قضاوت قرار بگیریم
سلام دختر تیرونی من، سال نو مبارک مادر، صدسال به این سالها

خدا رحمت کنه رفتگانت را مادر
افتضاحه، بد نیست که، و واقعا باعث قضاوت نامناسبه متاسفانه
وای خدا نکنه
من وقتی با خواهرزاده هام باشم اینطوری ام به همه چی از ته دلم میخندم خدا نکنه تو همچین موقعیتی گیر کنم خیلی سخته کنترل خودم ولی خب به هر بدبختی ای بوده میگذرونم فقط بدیش اینه که وقتی موقیت خفقان از بین میره حس خنده هم دیگه میپره
منم دفه اول که رفتم مراسم ختم دیدن داشتم هم خودم هم دخترخاله کوچیکم حالا برات تعریف میکنم
یادت نره ها