این ره که تو میروی به ترکستان است!!

من توی اینستا یک پیج دارم که عملا غیرفعاله , چون پستی نمیزارم و صرفا ساختمش برای دیدن نگاه بقیه به زندگی و استفاده از ایده ها و تجربه هاشون و دیدن هراز گاهی کلیپ ها . هیچکدوم از افراد فامیل و خانواده را هم فالو نکردم که نه کامنتی بزارم و نه لایکی . یکجورایی من اینطوری راحت ترم .

دست برقضا یکی از کسایی که من فالو کردم , فالوور خواهرجان بود . از اونجا که آدم بی نهایت کم حوصله ای هستم , همیشه کپشن میخونم و عکس و کلیپ و تمام . هیچوقت بخش نظرات هیچکسی نرفتم تا نظری مخالف یا موافق بخونم . اما تو این بین یک خانم که بالاتر گفتم من و خواهرجان هر دو فالووش کردیم , یکبار پاسخش و نوع برخوردش به سوال یک نفرباعث شد برم و بخش نظراتش را ببینم . چون میدونستم خواهرجان هم صفحش را میبینه ,بهش گفتم فلانی را دیدی و نظرش را خوندی؟! گفت تو که اهل نظر خوندن نبودی , گفتم نه برام جالب بود که چقدر یک آدم میتونه متناقض باشه ؟!! خواهرم پست را ندیده بود, گفتم اول بخون و بعد بحث کنیم , بعد خوندن راجع به باقی پستهاش و کپشنهاش حرف زدیم .

راستش جالبیش نظر مشترک ما درمورد این آدم بود چون ما هیچوقت با هم نظر مشترکی نداریم و خواهرجان معتقدن من زیادی بدبینم . اما جالبیش بازی با کلمات بود و گذاشتن پستهای جنجالی و جلب توجه و بالا بردن آمار صفحش و بهره  بردن از همین قضیه برای تبلیغ و ایجاد درآمدی از راه مجازی .

این خانم به نیمی از حرفهاش نه ایمان داره و نه عمل میکنه و خلاف حرفهاش را در عمل درپستهای بعدش نشون میده !! شاید اگر ایده های جالبش در هنرعکاسی نبود , هزارباره دیلیت میزدم , چون وقتی به اصرار خواهرم رفت م و بخش نظرات را شروع کردم بخوندن , دیدم چقدرآدم نوشتن که ما تو و زندگیت را الگوی خودمون کردیم و موفق باشی , حرصم دراومد . داریم به کجا میریم که یکی با گذاشتن چندثانیه از زندگیش شده الگوی زندگی ما!!!! از اینه که حرصم میگیره , حتی وبلاگ نویسها هم تمام زندگیشون را نمینویسن و فقط برشی ازاون را مینویسن , اونوقت چهارتا عکس و کلیپ کوتاه شده دلیلی برای موفقیت کسی در زندگیش ؟؟؟؟ تا بشه الگوی بقیه !!! داریم کجا میریم , واقعا کجا؟؟؟

من هیچوقت از لحاظ اشتها شکر خدا مشکلی نداشتم !!و این خوش اشتهایی   ژنتیکی از خانواده پدریم هست که همشون ماشاالله بی نهایت خوش اشتها هستند:)) و رژیم اصلا در خانواده پدری بی معنی است .

چندسال پیش برای یک عمل سرپایی , دکترم رژیم غذایی خاصی را گفت باید به مدت یکماه بگیرم و توصیه اکید که با یک دکتر رژیم هماهنگ کنم , از آنجایی که طبقه پایین مطب آقای دکتر , دکتر رژیم بود , در یک حرکت انتحاری با مامان دوتایی رفتیم همانجا و معلوم شدآقای دکتر چندوقتی است تازه مطب زده اند و تحصیلکرده در کشور روباه پیر هستند ,خلاصه با اخلاق خوش و صبرآقای دکتر طی یک دوره سه ماهه من حدود پانزده کیلو کم کردم !! البته بعدها که پای آقای دکتر به برنامه های متعدد تلویژن باز شد , مطبشان تبدیل به دکان شد و ما دیگر نرفتیم!!و حتی فکر رژیم را دور انداختیم .

تابستان امسال در گرمای تیرماه رفتیم رشت و چیزی نزدیک دوازده ساعت درجایی بدون کولر و با هوای شرجی و بی نهایت گرم رشت , در محیطی بدون پنجره با چیزی حدود بیست نفر آدم سر کردیم و بقدری  حالمان از گرما بد بود که ناهار که نخورده بودیم که هیچ , در کل این دوازده ساعت , یک تی تاب خورده بودیم و حس میکردیم کاوی را بلعیده ایم !!!که از آدم خوش اشتهایی چون ما بعید بود و هیچ میلی به شام نداشتیم و همچون چیزی چندش نگاهش میکردیم!!

جایی هم که گیر آوردیم طبقه چهارم بود و کولرگازی خراب و فقط یک پنکه سقفی داشت!! از شدت گرما و نفس تنگی , سرجمع یکربع نخوابیدیم و چهارصبح اتاق را تحویل داده و رشت را به مقصد تبریز ترک کردیم!! 

از آنجا که تف غلیظ بر شانسمان باد ,تبریز نیز به شدت گرم بود !! و تنها حسنش کولرگازی فوق العاده و حمام تمیز و امکانات خوبش بود . کارمان در تبریز هم تمام شد , اما اشتهای ما برنگشت که برنگشت و همچنان غذا چندش بود !

در بازگشت به یکی از رستورانهای زنجان رفتیم که در رفت , رفته بودیم غذا و دوغ فوق العاده اش , ما را دوباره فراخوانده بود , ولی اینبار غذا طعم نداشت و همچنان چندش بود!! چنان شد که به خانه که رسیدیم چهار روز در تب سوختیم و انواع آمپول ها هم تاثیری درحالمان نداشت و با زور و تشر شاید لقمه ای میخوردیم و همچنان غذا..,,

بعداز چهار روز که سرپا شدیم تا یکماه معضلی به نام غذا داشتیم و بحث که بخدا غذا چندش است ,مثلا مای عشق فست فود , تنها یک سوم یک تکه پیتزا کفایتمان میکرد !! همه فکر میکردن ادایی برای رژیم است , اما واقعا میلمان رفته بود .کار به جایی رسید که عمه جان که آمدند و غذاخوردنمان را چون دیدند گفتند ققنوس رژیمی؟!

گفتیم نه ملا از غذا افتادیم که همه در حرکتی هماهنگ و با لبخندی ژکوند گفتند نه رژیم است و نمیخواهد بگوید و بعدا تکه تنمان را کندند که چرا چنین میگویی؟الان در همه جا میپیچد که مریضی!!!

ولی خب ما بشما میگوییم , کسی اگرخوش اشتها بود و از غذا افتاد , حتما رژیم نگرفته , شاید مثل ما میلش را به غذا از دست داده !!! نپرسید مریضی یا رژیم داری؟!! والا!! اما نگران نباشید ما میلمان به فست فود برگشته , کی بود میخواست من را مهمون کنه؟؟! دستا بالا:))

تمام نکته ایین نوشته این بود که مابشما درسی که خودآموختیم را بگوییم , سرتان را درکار خود کنید و کاری به بقیه نداشته باشید , شاید هزار حرف نگفته و نگو باشد و مجال سوال برای ما نه :))


تف غلیظ بر شانس ما!!

شب یلدا با تصمیم کبری خاله جان , قرار بر این شد که ما بریم اونجا !! درنتیجه ما هم آنچه از پیشواز شب یلداتوسط قوم مغول:)) باقی مانده بود و کیکی دستپخت اینجانب و غذایی دستپخت مادرجان , سر خر را کج کردیم به سمت خانه خاله  جان !!

دست بر قضا از شبهایی نیز بود که هنچین ای زانوی ما همراهی نمیکرد و باز دست بر قضاتر تنها دختران جمع من بودم و آبجی کوچیکه و مامان و خاله جان و باقی ملت همه از جنس ذکور :)) حالا دلیل جملم را خودتون متوجه میشید!

خلاصش شب خیلی خوبی بود و خوش گذشت , تا رسیدیم به قسمت پایانی , یعنی جمع کردن سفره که من واقعا از اینکار بدم میاد و ترجیح میدهم در مقر فرماندهی مشغول جمع و جور کرن باشم تا دولا و راست شدن با زانویی که هرلحظه امکان خشک شدن و سفت شدن عضلات و حرکت به سختی ...

ما که نشسته کنار سفره , فرمان دستمال بیاورید تا سفره تمیز کنیم دادیم که مادرجان و خاله جان در حرکتی هماهنگ پس از خالی شدن سفره توسط عناصر ذکور خانواده و آبجی کوچیکه با هم گفتند تو برو تو آشپزخونه و مدیریت کن و مادر آرام فرمودن ظرفها را بشور و نزار عناصر ذکور بشویند!!!

خلاصش ما رفتیم داخل آشپزخانه ای که سگ داریه میزد و گربه میرقصید!! و دیدیم آبجی کوچیکه که سالی یکبار ظرف میشوید:)) ایستاده درحال بحث با عناصر ذکور که بروید بیرون من میشویم !!! درابتدا لبخندی ژکوند برلب رانده و سپس صدایی صاف کرده و فرمودیم شما با یک سینی چای آشپزخانه را لطفا ترک کنید . 

حالا قبلش درحال پاره کردن تعارفات با آبجی کوچیکه و شستن ظرف بودنا !!! ولی تا ما فرمودیم ,بدون سینی چای عین چی دستها شسته شده و از آشپزخانه خارج شدند!!! یعنی تف به این شانس!! تف غلیظ !!! که یکی محض رضای خدا یک تعارف خشک و خالی نکرد !!! آبجی کوچیکه هم کلی بما خندید و ما تا یکساعت بعد مشغول رتق و فتق امور بودیم و خسته و کوفته آمدیم بیرون که سینی خالی چای را دستمان دادند و گفتند یک سینی چای هم بریز و بیا !!! 

آنجا بود که تف عالم را برسر شانسمان ریختیم که ما اگر شانس داشتیم که اسممان شمسی جون بود نه...

و البته نکته حاصل از داستان اینکه !:

چه اشکالی دارد دریک مهمانی مردها ظرف بشویند و خانمها بنشینند و از مهمانی لذت ببرند !! آیا کتاب خدا غلط میشود؟!! چرا در فرهنگ ما چنین حرفی مساوی گستاخی و بی ادبی و دون از شان است ؟!! من واقعا با این مسیله مشکلی اساسی دارم :||

اندرسوتی های من

تلفن خونمون یکجوری هست که  شما بی سیم دستتون باشه و تو حیاط باشید , با یک دکمه میتوتید زنگ بزنید به تلفن ثابت و بجای نعره زدن از تو حیاط ارتباط برقرار کنید و حرف بزنید!!!

این چندوقته من از این فرایند زیادی استفاده کردم و چون زنگش مثل زنگ تلفن عادیه , اونبار که تلفن زنگ زد من از تو خونه و مامان از حیاط برداشته بودن و من بمامان گفتم جونم مامان؟!! مامان گفتن تلفن زنگ زد کی بود؟!! گفتم نه بابا زنگ نزد , شما الان زنگ زدین , خب کار ندارین من برم که یکمرتبه یک صدای سرفه مردونه اومد و پشت بندش یک صدای نخراشیده که آبجی ها اونجا مغازه است؟!! و من که از خنده اینطرف پهن روی فرشها بودم:))

...............

عمه جانم  و درواقع تنها بازمانده نسل اولی خاندان پدری اعتقاد عجیبی دارن که وقت چشم زخم خوردن , یک تخم مرغ بچرخون دور سرت یا دور سر مورد منظوره و شوت کن به سمت کوچه, !!

یکبار خونه ما بودن و یکی اومد خونمون و با رفتنش یکمرتبه اوضاع قمردرعقرب شد و خلاصه وضعی شد که عمه جان سریع بمن گفتن , مادر بدو تخم مرغ دور سر همه بچرخون و بنداز تو کوچه   صدقه هم یادت نره . منم با سرعت برق همین کار را کردم و از اونجا که نمیخواستم بیفته روی دیوارهای حیاط یا پیاده رو جلوی خونه , با تمام قدرت پرتاب کردم سمت کوچه , که هنوز لحظه ای نگذشته بود که یک صدای آخ از ته دل اومد و منی که از کف خیاط با کفگیر خودمو جمع کردم و رفتم تو خونه و نگاههای عصبانی بقیه که مگه الان وقت هرهرکرکره را دیدم . تازه چندوقت پیش تو یک جای عمومی که مامان پراضطراب نشسته بودن و حالشون بدبود تعریف کردم , مامان گفتن دروغ میگی ؟ گفتم نه والا , و باعث خنده مامان شدم و تلطیف فضا:))



بعد نوشت:

رفتم بیرون با دوستان , یکی از دوستان گفت ظرف آحیل کنار پای توست تعارف میکنی , اومدم روی زانو بلند بشم , در ظرف هم شل بود , یکمرتبه از دستم رها شد و همزمان اون یکی دستم زیر این یکی که ظرف دستم بود خورد و باران آجیل به صورت باور نکردنی بر سر نشستگان باریدن گرفت . من که از شدت خنده ولو شده بودم و بقیه از خنده های من میخندیدن :)))

...........

بنده با افتخار اعلام میکنم یک عدد ققنوس خرابکار هستم:))

خسته گی هامو ببخشید که باعث شد پاسخ محبت هاتون را ندم.

 از روزی که ننوشتم , ده بار تا الان صفحه ام را باز کردم , نظرات دوستانم را خوندم و وبلاگهاشون را . با خنده هاشون خندیدم و با گریه هاشون گریستم , اما از اونجایی که روح آدمیتم خیلی اوضاع داغونی داره اینروزها , نه  کامنت گذاشتم و نه پاسخ کامنتهای پرمحبتشون را دادم.

من اقرار میکنم آدم کم حوصله ای هستم و خیلی زود خسته میشم و جذابیت یک مسیله برای من خیلی کمه !! اعتراف میکنم توی تمام عمرم یک کتاب را حتی دوبار نتونستم بخونم , حتی وقتی میدونستم که اون کتاب تخصصی را بقول معروف باید خورده باشم و مسلط برم جلو , ولی صفحه اول به دوم نشده کتاب شوت میشد و من خسته و عصبی به هرچیزی چنگ میزدم !!! 

حتی وقتی پشت کنکور قرار گرفتم , هم همین روحیه مزخرفم باعث عقب افتادنم و درنهایت با مشاوره با یک مشاور که با سه بار جلسه بمن گفت فقط میتونم بهت بگم رشته ات را تغییر بدی , وگرنه تو داغون میشی , با تغییر رشته رفتم دنبال آرزوهایی که اون سالها برای امثال من سخت بدست میومد و... حتی حالا برای ادامه اش توان ندارم , هزاربار عهد کردم و شروع کردم , اما دیدن دوباره متونی که قبلا خوندم , من را مجنون میکنه و اشکم را درمیاره ...

حکایت من فقط برای کتاب نیست , درمورد همه چیزه !! من به دنیای هنر خیلی سرک کشیدم و آموختم , چون علاقه خاصی همیشه داشتم و دارم , اما حتی خلق آثار جدید هنری هم آرومم نکرد و الان از هرچیزی که آموختم یک یادگاری به اعضای خانواده دادم و چون متنفرم برای خودم چیزی درست کنم , خودم هیچی ندارم . حالا هم کلی وسیله دارم که توی انبار خاک میخوره و من..,

من از خودم خسته شدم , بخصوص اینروزها که پایان روزهای کاری منه و با بهانه نداشتن بودجه دارم بیکار میشم , خستگی ها و بیحوصلگی هام دهها برابره . فقط خواستم بگم اگر نیستم , هستم , اما از راه دور , فعلا روحم خسته است و باید درمانش کنم , قبل از اینکه من را رها کنه و کنج عزلت را انتخاب کنه . یاحق.