امروز روز ازدواجه , به همه دوستان متاهل تبریک میگم و آرزو میکنم دوستان مجرد هم به خوشی تشریف ببرن خونه بخت
من در نیافتن خواستگار و بی حواسی ید طولایی دارم , انقدر که تو کتاب گی..نس باید ثبتم کنند :))
اصولا وقتی استرس دارم ,هیچکسی را نمیبینم و چشمم فقط دنبال کار خودمه , حالا چندوقت پیش برای مصاحبه رفته بودم یک شهردیگه و رو پله های روبروی اتاق مصاحبه ولو و با کله تو موبایل دنبال جواب سوالات احتمالی و آبجی کوچیکه هم بدنبال اونها که میومدن بیرون که بپرسه چی ازشون پرسیدن و بمن برسونه .
اینوسط یک آقایی چشش این بچه ما را بد گرفته بود و لحظه ای رهاش نمیکرد انقدر که وقتی کنار من رو پله برای رفع خستگی ولو شد , اونم با اون کت و شلوار و دیسیپلین ولو شد و شروع کرد به حرف زدن که من هرثانیه میخواستم کلش را بکنم که تو استرس من حرف نزنه:)) آخرش به آبجی کوچیکه گفته بود شمارتون را بدین تا بفهمیم کی قبول شده که آبجی کوچیکه زده بود نو برجکش و گفته بود همراه منه و.,, تا آخربنده خدا چشمش دنبال آبجی کوچیکه بود , به آبجی کوچیکه میگم من خودم شوهرپیدا کن نیستم , تو هم به آتیش من میسوزی:))(
چندوقت بعدش با مامان شهردیگه ای بودم و همه دخترکان شماره ردوبدل کردن و خندیدن و تنعا عنق بیحوصله من بودم که بالاخره یک آقای مسنی بهم گفت خانم انقدر ماشالا عنق هستین , آدم جرات نداره ازتون سوال بپرسه !! تازه مامان هم دعوام کردن و گفتن اینهمه بداخلاقی را ازکجا میاری؟! زندگی ابعاد گسترده زیاد داره:))
خلاصش که خواسدم بگم اگرسالهای تحصیل هیچکسی تاکید میکنم هیچکسی و بعد درسالهای کارهم با اونهمه مجرد اطرافم هیچکسی خواستگاری نیومد برخلاف بقیه دوستانم که دست کم چندموردی داشتن , دلیلش این بود که من حوصله این بچه بازیها را ندارم و مامان بزرگی هستم برای خودم:))) و البته چون اصولا خودم نمیفهمم کس پسندیده یا نه ؟! کلا برخوردام خشنه , بک همچین جذبه ای دارما:)) شمام نخند پاشو به زندگیت برس , , یکم جذبه ام شمارم بگیره , والا:))
این پست مفصل بود , الان خلاصه شده و قسمت ۱ را خوندین:)) تا بعد:!!
تروخدا یکم کمتر شکمو باشید
اصا چه معنی داره تنهاجایی که تو محله شما را خوب میشناسه شیرینی فروشی سرکوچه باشه :)) چه معنی داره راه براه پاهاتون کج میشه و تو شیرینی فروشی صاف میشه و نیشتون پنجاه متر باز با یک جعبه بیایید بیرون؟![
بله اینها را که خواندید مختصات یک ققنوس بسی بسیار شکموست که از صبح که از خواب بیدار میشه بوی شیرینی که از دودکش شیرینی فروشی تو خونشون راه میفته هربار حدس میزنه چ پزیده آقای شیرینی فروش :)) و درصورت نیافتن جعبه در یخچال وادار میشه تا سرکوچه بره و جیغ مادرجان را در بیاره که خجالت بکش , یک نگاه بکن همه مردم باربین و تو...
خدایی شما حق را بمن نمیدین که تنها تقصیر کار آقای شیرینی فروشه که از نه صبح بو را رها میکنه؟! عابا گناه من است که نقطه ضعفم شیرینیه؟! نه والا , عایا من مقصرم که مردم نقطه ضعف ندارن :))والا:!!
بالاخره رفتم چهلم همسر دوستم , اما فقط ده دقیقه دووم آوردم , حالم بقدری بد شد که زود خداحافظی کردم و زدم بیرون و بیرون زیرعینک دودی , تند تند اشکامو پاک میکردم کسی نبینه !!
من واقعا مراسم ختم نمیتونم برم, چون زودتر از صاحب مجلس من را باید بهوش بیارن . بعد رفتن پدر , من هیچ مجلس ختمی تا جایی که بتونم نمیرم , چون به روحم فشار زیادی وارد میشه و تا مدتی بهم ریخته هستم. نه که به میل و اراده من باشه , نه ناخواسته هست . یک مشکل تو روح که حل نشده رها شده و تو این مجلس ها و با دیدن بی تابی صاحب مجلس غده چرکین سرباز میکنه و تا دوباره بسته بشه , من را آزار میده.خدا صبر بده بهشون , خیلی سخته , خیلی سخت.
خیلی خیلی بی تربیتم , خودم پیشاپیش میدونم :))
ممکنه ما بصورت ناخودآگاه از یکی خوشمون نیاد و یا رفتارش را نپسندیم , مثلا ممکنه شما از من اصلا و ابدا خوشتون نمیاد که هیچ , حالتونم بهم بخوره , والا, شاخ و دم که نداره !!
حالا من از رییس موسسه خوشم نمیاد , جلسه اول ندیده بودمش و رفته بود برای بقیه گربه را دم حجله کشته بود , من جلسه پنجم دیدمش و تازه نفهمیدم رییس موسسه است و دوساعتم هروکر کردیم. یعنی باعثشون اون و سوالاتش شد و درنهایت من فرار کردم !!
و ترم بعد فهمیدم که ایشون رییس موسسه هستن و با فهمیدن موقعیت و وجهه اجتماعیش که کمترکسی به اون شکل دیدتش , ازش بدم اومد و رفتارش را اصلا متناسب با موقعیتش ندیدم . البته که از الان بگم نظر شخصی من باعث نمیشه اون آدم بدی باشه و... نه فقط من نمیپسندم و خیلی بدم میاد همین !!
امروز نبود , منشی هم نبود و خلاصه موسسه بهم ریخته و با هزارپیغام و پسغام برا خانمه که اونجا بود و از کامپیوتر سردرنمیاورد برگشتم خونه , دم غروبی خود آقای رییس زنگ زدن و خب من که شماره سیو شدشون را نداشتم خیلی جدی درمقابل احوالپرسی گرم و دوستانشون گفتم امرتون را بفرمایید که فرمودن من فلانی از موسسه هستم و شناختم , ولی چون درجلد بداخلاقم فرو رفته بودم , درمقابل از سرگیری احوالپرسی گرمشون , بازهم گفتم بغرمایید , درخدمتم و...
تازه بعد تلفن بخودم گفتم نمیخوردت اگر یکم ادب داشتی:))) ولی چکار کنم که اگر از کسی بدم بیاد , کلا ادبم میره تعطیلات :))) گفتم شما هم بدونید یک همچین موجود بی ادبی هستم من :))