اینم پست تکراری!!
داشتم اخبار گوش میدادم و بحث نیروهای پزشکی که بردن حج بود که خانم دکتری فرمودن برای رضای خدا و خدمت به خلق رفتن !!! فقط فراموششون شد که چهل میلیون جلوافتادن و حقوق خداتومنیشون و... را هم در نظر بیارن !!
تازه اینا نوش جونشون , ما که بخیل نیستیم , ولی کاش خداوکیل نصفشون به نیت خدمت میرفتن , اینو منی میگم که چندسال پیش حج عمره رفتم, بخاطر اشتباه پزشکی دچار مشکلی شدم که هنوز عواقبش پای منه و من عملم را یکسال و نیمه عقب میندازم, چون تحمل اتاق عمل را ندارم , جدای از هزینش که آقای دکتر فرمودن شش تومن شب قبل عمل واریز کن حسابمو و عکسش را تلگرام کن تا فردا عملت کنم !! و چون ارتباط مستقیم با زندگی آیندم داره , نمیتونم عمل مهممو دست هرکسی بسپارم و مجبورم هروقت پولم جور شد برم پرداخت زیرمیزی و...
یکروز قبل سفر یک غده روی پام یکمرتبه ترکید و عمل اورژانسی و فرداش لنگ لنگان راهی سفری شدم که یک عمر تو حسرتش بودم , بخواهرم میگم من خودم بک انتقال...خون سیار بودم که رفتم مک..ه بخاطر عملم و چون تو مسجدالنبی یکی ویلچرش را کوبید به پام , خونریزی کرد جای بخیه ام و چون دکتر از منطقه هتل ما خیلی دور بود بیست ریال دادیم تا بریم دکتر !! رفتیم و بعد نزدیک دوساعت انتظار اونم باوضعیت خونریزی و سرگیجه من , خانم دکتروحشی تا من را دید گفت بمن چه؟! حالا چکارت کنم؟میخواستی نیای؟!! این اوج کارش بود , آقای دکتری که متخصص نمیدونم چی بود و تو همون اتاق بود اومدگفت بزارید من معاینه کنم و خانم دکتر پرخاش کنان گفتن نه غلط کرده اومده , میخواست نیاد !! و من با دهن باز نگاهش کردم و درنهایت آقای دکتر پانسمان کرد و بهم گفت باید آنتی بیوتیک قوی بخوری تا عفونت نکنه و درمقابل اصرار من که اسمش را بنویس تا از داروخانه بیرون بخرم , هزینش کمتره تا هرروز بیام اینجا ,میگفت نه هر روز صبح بیا و سه تا بگیر و برو :||
خلاصش اومدیم بیرون و برادرم چون انگلیسی بلده , من با کمک دکتر و داروخانه سعو..دی نزدیک هتل مشکلمو تو مدینه حل کردم تا بریم مکه , که دیدم اوضاع پام داره بهم میریزه که مقصر بخیه زیرپوستی دکتر بود که داشت عفونت میکرد و من را بدبخت !! تجربه دکترای مدینه میگفت برم درمانگاههای سعو..دی , ,ولی چون نزدیک بعثه بودیم و گفتن دکتر داره , رفتیم اونجا و یک آقای دکتر بسیار مهربان, باشخصیت , آقا که اگر اشتباه نکنم برای جنوب کشور بود و الهی که خیر ببینه و خدا هر روز مثل اون را زیاد بکنه و یکم اخلاق عطا بکنه به برخی .,با هزارتا ببخشید و اگر دردت اومد داد بزن و...بالاخره اون بخیه کذایی را کشید و بقدرنیاز من آنتی بیوتیک داد و مشکل من را تا بیام ایران حل کرد .
اینهمه حرف زدم که بگم رشته سختی را بعضی از ماها خوندیم , با سختی زیاد بجایی رسیدیدمبارکتون باشه , چرخش بچرخه براتون , ولی تروخدا حرف خنده دار نزنید. خدمت به خلق خدا و رضای خدا عالیه , ولی چند درصد واقعیه؟!!! خداییش چند درصد واقعیه؟!!
اخلاقتونم درست کنید تروخدا , هرکی میاد یک دردی داره , همه هم مشکل و بدبختی دارن . هیچکسی اینروزها بی مشکل نیست.
قبل نوشتن یک پست تکراری , گفتم یک چیزی بنویسم یکم بخندین :))
اصولا مریض هایی که به هوش میان دو دسته هستن, یعنی من این دو مدل را دیدم :|| خب من وقتی برای عمل رفتم و توبخش بستری لباس میپوشیدم , یک خانمی را آوردن و بهش گفتن از روتخت سیار بره , روی تخت ثابت و خانمه بی حال بیحال و با کمک جابجا شد .
رفتم بالا برم سمت اتاق عملم یک خانم دیگه را همینطوری دیدم جابجا کردن , بعد من نمیدونم چرا روی من اثر منفی داشت ماده بیهوشی , شایدم دوزش بالا بود:)) کلا مریض بی جنبه ای هستم :||
من یادمه گفتن تختتا جابجا کن که ببریمت تو بخش , بعد من که فک کنید قبلش از شدت درد و بی حالی نای ناله کردن نداشتم ,پاشدم ایستادم روی تخت و ایستاده رفتم روی تخت متحرک و به چشای گرد خدمه و پرستارا نگاه میکردم و تو بخش بستری هم همینکار را کردم و خانم پرستار جلو خندش را کلا نمیتونست بگیره و غش کرده بود:)) می ایستادم روی تخت ها و میگفتن حالا بخواب میخوابیدم :))
تازه من بعد بهوش اومدن همه ذهنم درگیر این بود موقع بهوش اومدن چه دری وری گفتم و چند درصد آبروم رفته :))) این درحالی هست که همه میگن بخاطر فراموشی بعد بیهوشی نباید یادت بیاد غیر از این من که رو ویلچرنشستم تا منو ببرن پای ماشین , آقاهه ناخواسته پامو له کرد که تو اون موقع که حتی شالمو نمیدونستم چطوری سرم کردن به اون که مدام عذرخواهی میکرد میگفتم اشکالی نداره , ولی کلا بقیش یادم نمیاد :))) تازه خیلی چیزها را جدیدا کشف کردم که کلا فراموش کردم , نمونش کدملیم را مطلقا بخاطر نمیارم :// من را بکشن دیگه اطاق عمل نمیرم , خیلی تجربه بدی بود خدایی , از تجربه اولی هم بدتر:||
گاهی بعضی خاطره ها انقدر دورن که حتی به نظر نمیرسه خاطره برای تو باشه !! دیشب با آبجی کوچیکه یاد سالهای دردناک کنکورم کردم . خاطره ای دور اما نزدیک,دردناک اما پرلذت از حضور پررنگ کسی که حالا نیست . با اینکه گریه برام مثل سم هست ,دست خودم نیست بعضی زخمها با یادآوری بعضی خاطره ها سرباز میکنن .
چندوقت پیش همسر یکی از دوستانم دراثر سرطان غدد لنفاوی فوت کرد و چون این اتفاق همزمان با عمل ها و درمانهای من بود , من نتونستم برای سرسلامتی برم پیش دوستم . تلفن نزدم چون وقتی ناراحت میشم نمیتونم حرف بزنم و فقط اشک میریزم ,.به یاد خاطرات که از بدو خواستگاریشون درجریان بودم ...
خیلی اشک ریختم ناخودآگاه ,چون تو آخرین خبری که داشتم شنیدم حالش بهتر شده و یکمرتبه یکی دیگه از دوستانم برام اعلامیه فوتش را فرستاده بود .دخترک سه ساله ای که حالا پدری نداره , یادآوریش برای منی که تجربه کردم خیلی درد داشت , خب اینم تو پرانتز بگم که خیلی درمان کردند تا صاحب فرزند شدند,وسط اینهمه بغض یکی دیگه از دوستانم زنگ زد و گفت میدونم الان حالت بده و تلفن هم نمیتونی بزنی تسلیت بگی , کاش میرفتی , گفتم نمیتونم برم اگرامکان رفتنم بود میرفتم . بین حرفهامون یکسری جمله گفت که واقعا من را به این نتیجه رسوند که یکوقتهایی چقدر میتونیم بیرحم باشیم و سطح درکمون را پایین بیاریم .
همه دوستان سالهای تحصیل غیر از من و یکی دونفر برای مراسم ختم رفته بودن و بحث داغشون درمورداین بوده که دخترک متعلق به پدرو مادرشه یا به فرزنذی قبول شده !!! و بحث دوم حالا که همسر این دوستمون فوت شده باوجود یک دختربچه کسی برای ازدواج با اون (دوستمون) پیش قدم میشه؟!!!
نه که بگم من عاقل و فهیمم و دور از جون بقیه نفهم , نه , اصلا , هرکسی اینو بگه مطمینن یک دروغگو هست , چون خیلی چیزها هست و موضوعات که از قدرت فهم هرکسی خارج هست . دوستانی که بحث داغشون این بود خدا را شکر سایه پدرومادر و همسر را با هم بالای سرشون دارن و اینکه وضعیت این دوست داغدیده که هیچکدوم را نداره و باید پاسخگوی دلتنگی های دخترسه سالش هم باشه را درک نکنن طبیعی ترین چیز هست. بقدری از این حرفها عصبانی شدم که جای غم را خشم عمیقی گرفت و پرخاش کنان گفتم , شما خجالت نمیکشید این چه حرفهایی بوده و...
خلاصه به این نتیجه رسیدم که وقتی میگن تا با کفشهای کسی راه نرفتی قضاوتش نکن یعنی جی؟ حداقل تجربه ای , اندک و نزدیک نداشته باشی , نمیتونی حسش را بفهمی. من ازدواج نکردم , پس حسش را برای از دست دادن همسر درک نمیکنم اما حسش را درمورد دخترکش و حس دخترکش از نبود پدر را خوب میفهمم و به نظرم احمقانه ترین فکر اینه که حالا کی باهاش ازدواج میکنه و...انقدرمسایل مهمتر تو زندگی هردوی اونها الان هست که این آخرین چیزی هست که بشه بهش فکر کرد و اهمیت داد.
نمیدونم شاید نباید مینوشتم , ولی بد تو دلم مونده بود.باید بغضش را جایی خالی میکردم.
چند روز پیش برای معاینه بعد عمل رفتم پیش دکترم,بعد تازگی خیر سرم برای روحیه دهی ناخن بلند کردم ,. یک قطره ریخت نو چشمم که تا ناکجا آبادم آتش گرفت ,جوری که چشمام را از درد نمیتونستم باز کنم و قبلش یعنی بعد ریختن قطره گفته بودم یک دستمال بده که پاک کنم ازروی صورنم اشکمو که تا سوختم . دستی که دراز کرده بودم را با حالت خون آشام ها و ناخواسته از درد جمع کردم , دیدم خبری از دستمال نشد , یواشکی بین چشمم را باز کردم که دیدم چشم دکتر از این بازتر نمیشه و نگاهش هنوز به دست منه و من بین درد و سوزش فقط سعی میکردم نخندم از دیدن قیافش.
تنتون سالم و لبتون پراز لبخند و زندگیتون پر از لبخند خدا .زندگی یعنی بخند و برو...
آزه داشتم میگفتم دم اتاق عمل من را دادن دست یک آقای بداخلاق که یک جفت دمپایی قرمز بهم داد و گفت بیا , رفتم تو و یکمرتبه یکسری آدم دیدم همه سراسر صورتی کمرنگ پوشیده بودن و تو نوبت عمل , از اونجا که همه کلاه داشتن و عضو جوانشون من بودم , تشخیص خانم و آقا نداشتم. تا نشستم دیدم کنار یک خانم پیر نشستم که لاکهای قرمز و ناخن سوهان زدش دل من را که برد :)) ولی بقیه همه نسبتا آقا هستن وبا لبخند بمن نگاه میکنن .
خب رنگ لباس من کلا متفاوت از بقیه بود که من یکوقت گم نشم :)))) تازه نشسته بودم و مشغول شکرگذاری که تا بمن برسه , استرسم ریخته , یک آقایی با لباس اتاق عمل اومد سراغم و گفت شما مریض آقای دکتر فلانی هستی؟ گفتم بله , پرسید چی شده؟ توضیح دادم . گفت بلند شو بریم , اومدم پاشم استرسمو ظاهرا خوند گفت میخوای دستتو بده من تا بریم , منم گفتم نه ممنونم . رفتیم اتاق عمل و منم فضول داشتم اتاق عمل را رصد میکردم که دکترم یکهو از ناکجاآباد با لبخند از تیپ جدیدم اومد گفت خانم ققنوسیان چطوری؟ بعدم گفت برو بشین روی تخت تا کم کم دراز بکشی , آقا من خیر سرم جزو قدبلندها محسوب میشم ,ولی تختش یک نمه زیادی بالا بود , شایدم بقول خواهرم من کور بودم وپله که میزارن را ندیدم , دکترم روبروم با لبخند نگاه میکرد , منم از اونجا که پله ندیدم و عمرا از هیچکسی کمک میگرفتم برای رفتن روی تخت , با یک حرکت دستمو گرفتم به لبه های تخت و خودم را کشیدم بالا و خیلی شیک نشستم رو تخت , و اونجا بود که چین کنار چشم دکتر نشون میداد , مریضی با سیطنت و تفاوت و البته غیرخانمتر از من عمرا ندیده:)))
تا من این حرکت را کردم و دکتراشاره کرد ,دراز بکشم , یکمرتبه دیدم اتاق عمل شلوغ شد و هرکی بک چیری بمن آویژون کرد و متخصص بیهوشی گفت الان خوابت میره , چون من مشغول بلبل زبونی براش بودم.یکمرتبه همه چیز گیج رفت و تمام !!!
یکمرتبه حس کردم یکی میزنه تو صورتم و مرتب میگه قفنوس جون چشمهات را باز کن و بک لوله از دهنم درآورد که یک هفته گلودرد پشتش داشت و ماسک اکسیژن مزاحم را گذاشت. کنارم آقایی که داشت بهوش میومد قران میخوند و اونطرفتر صدای خروپف یکی دیگه و من تو همون حال فکر میکردم خاک به سرم , تو عالم بهوش اومدن چرت و پرت نگفته باشم که حیثیتم بفنا رفته و این داستان همچنان ادامه دارد...