داشتم داداش کوچیکه را میفرستادم غذا بخره و خودمم له له روی تخت افتاده بودم و صدای موسیقی هم تا آخر زیاد و با صدای جذابم , همراه خواننده عزیزم میخوندم , که وسطهاش شنیدم داداش کوچیکه یک چیزی گفت . از اونجایی که نشنیده بودم چی میگه , گفتم حتما خدافظی کرده , داد زدم خدافظ !!از کنار برو !! که اومده , آهنگم را خاموش کرد و گفت خوشحال !!میگم رمز کارتت چنده , خدافظ چیه ؟!!! اینقدر خندیدم که تا ده دقیقه رمز نمیتونستم بگم :||
.....................
دمپایی ها را گذاشته بودم تو وایتکس تمیز بشن , بعد به داداش کوچیکه گفتم برو آشغالها را بزار دم در , برگشته میگه با کدوم دمپایی؟! میدونستم بک جفت اون اطراف باقی گذاشتم , عصبانی اومدم نشونش میدم و میگم این متکاهات را بپوش و برو دیگه . تا یکربع بعد میگفت من با متکاهام رفتم آشغال گذاشتم دم در ://
........................
داشتم برای یک جمعی حرف میزدم , اومدم مثال بزنم , گفتم مثل داستان خرگوش و لاک پشت نباشید , نقش اون لاک پشته را بازی نکنید که آخرشم شکست خورد. کل سالن منفجر شد !!
...... جدیدا آمار سوتی هام و بی آبرویی هایی که به بارمیارم از حد شمارش خارجه !!!
یک دکتر هست نزدیک خونمون , اون منطقه ای که هست مردمش عجیب معتقدن که تشخیصهاش شفا بخشه . خدایی هم وقتی آبجی کوچیکه مریض شد و سه دوره قرص خورد و بهتر نشد که هیچ ,بدتر هم شد , این آقا با یک نسخه بچمون را خوب کرد.
اینم تو پرانتز بگم , یک دکتری بود که بچگیهامون میرفتیم , معتمد بیمه مون بود و پیش اون فقط میشد رفت , از طرفی آشنای خونوادگی هم بود .زمان کودکی من بخوبی هفتاد سال را داشت . چون سید بود , از تمام روستاهای اطراف میومدن و میگفتن دست سید شفاست . شما یک لحظه مطبش را خالی نمیدیدن , تازه من هنوز اون دبه های ماست و دوغ و شیر و پنیر را که برای عرض ارادت بهش میاوردن را یادمه . عروس و پسرش هم دکتر عمومی بودن و تو ساختمون خودش , ولی حتی یک درصد به اندازه ایشون مشتری نداشتن . چون اخلاق فوق العاده ای هم داشت . میدونم که هنوز زنده است و بالای نود و خورده ای سالش هست , آخرین خبری که ازش شنیدم اینه که آلزایمر شدن .حکایتهای مربوط به این دکتر منطقمون را که میشنوم , فقط و فقط یاد اون بنده خدا میفتم و خندم میگیره . پرانتز بسته !!! داستان شب که نبود کشش بدم :))
از آنجایی که سرماخوردگی خراست و بنده هم بالاخره گرفتار شدم و درمانهای خانگی کمترین افاقه ای که نداشت , هیچ . تازه اوضاع خرابتر شد . گوش های کیپ شده و بینی کیپ و صدایی که از قعر چاه درمیاد , تصمیم گرفتم برم پیش دکترجان !! خلاصش را بگم , چهره دکترجان عجیب آشنا بود , ولی به دلیل کهولت سن اصلا یادم نیومد کجا دیدمش , ولی برخوردش و نگاهش مشخص بود اون منو شناخته . که بعدتر مشخص شد اوشون , داماد یکی از اقوام میباشند :||
مشغول نسخه نوشتن شدند با چه جدیتی !!و فرمودن چه کرده ای که گلویت اینهمه عفونت کرده !! و بعد فرمودن که آمپول داری بشین تا داروهات را بگیرن و بزنی !! آقا یک صفحه کامل دکترجان دارو نوشتند و سه عدد آمپول نیز ما نوش جان کردیم که خداییش روند بهبودی را تسریع داد و دست کم گوشمان خلاص شد از کیپ بودن . امااااااا بعد از آمپول چون به خانه وارد شده , دیدیم دکترجان بما یکسری کپسول چرک خشک کن مردافکن داده , به علاوه سه نوع متفاوت از مسکن های فیل افکن !!! اگر مسیر دور نبود ,برمیگشتم و میگفتم دکترجان سه مدل مسکن !!! قربان چشم رنگیت ,خانمت برود , آخر بی انصاف سه نوع !!! و از آنجا که در کل حیاتم اعتقادی به مسکن خوردن هرگز نداشته ام , چرک خشک کن ها را لمبانده , (با ضمه بر روی لام بخوانید ) و از شدد ضعف غش میرویم :)) خواسدم بگویم , این دم عیدی مراقب خودتان باشید ,سرماخوردگی از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکتر است :))
این وزها وحشتناک گیج میزنم , صبح سوار تاکسی شدم , از جایی که میخواستم پیاده بشم کیلومترها رد شده که یادم اومده , خاک عالم اینجا کجاست :/ جیغ زدم آقا نگه دار , آقای راننده عصبانی شد و گفت خیلی خب خانم چه خبره !!! اما اونکه نمیدونست , من از سر گیجی خودم جیغ زدم !! کلی راه را پیاده برگشتم تا درس عبرتم بشه , با چشم باز ,ذهنم را نفرستم بخوابه !!!
من یک مسیر یکربعه را باید پیاده برم تا برسم به آموزشگاه و برم کلاس . همیشه تو این مسیر درسهام را دوره میکردم و اینبار طبق صحبتهایی که شنیده بودم , فکر میکردم در مورد معیارهایی که باعث میشه یکی را بعنوان همراه تا آخر عمرت بخوای .
خب من خیلی فکر کردم , به دامادهای خانواده که مطلقا نه اخلاقا و نه ظاهرا شبیهشون هم نمیخوام باشه همراه من , من خیلی فکر کردم , ولی مردی که دوست دارم همراهم باشه, شبیه هیچکدوم از مردهای اطرافم نیست . مردهایی که اطرافم هستند , آدمهایی نیستن که با اطمینان زیر سایه مردونگیشون لم بدی , راستش را بگم منظورم بحث اقتصادی نیست , بحث امنیت و آرامش فکری و حسی از این جنس هست که بهم بده , چیزی که توی اونها ندیدم .
من هیچوقت ایده ای نداشتم , حتی حالا هم ندارم . فقط اینو میدونم که توی زندگی دلم امنیت, آرامش میخواد .
شاید این متن هم پاک بشه ,ولی اگر خوندید و از جنس مذکرید , سعی کنید مردونگیتو,ن را تو صدا بالا سرتون انداختن و قلدری نشون ندین .سایه سر باشید و مایه آرامش.
بقول یکی از دوستان خاطرات تاکسی من تمومی نداره :))
یکوقتایی که فکر میکنم , انسانیت و درستی بیخ و ریشش کلا از جا کنده شده , آدمایی پیدا میشن که تفکرمو بهم بزنن. چند روز پیش خسته و مرده , درحالیکه زانوم قفل کرده بود و خم نمیشد ایستادم گوشه خیابون و ماشین گرفتم که کرایه ای دوبرابر معمول و بدون اینکه دربستی باشه , صرفا چون توی اون تایم بهش مسافر نخورده بود ازم گرفت و نگم که چهره غلط اندازی داشت .من که حلال نکردم , ولی شرایط جسمیم هم طوری نبود که بهش بگم , من جور کش مسایل مالی تو نیستم.
بعدتر یکروز صبح که بسی بسیار دیرم بود , یک تاکسی گرفتم , از این داش مشتی ها . بقدری دیرم بود که هرچقدر میگفت پرداخت میکردم تا دربستی من را ببره , ازش پرسیدم آقا این مسیر را میخوام برم , با چقدر هزینه میبرید ؟ هزینه ای که گفت , نصف مقداری بود که من بارها پرداخته بودم . تازه گفت آبجی اگر زیاده بگو , ولی بخدا نمیصرفه اونجا رفتن . مسافر نداره , گفتم نه آقا خوبه , دست شما درد نکنه و خدا میدونه چقدر دعاش کردم , بابت انسانیتش و هنوزم که یادش میوفتم , میگم رحمت به اون شیرحلالی که تو خوردی.
کیه که ندونه شب عید هست و قیمتها سر به فلک برداشتن , اما با دزدیدن از جیب همدیگه و مال غیرحلال به هیچ کجا نمیرسیم. تهش قراره یک مترجا بخوابیم و هرچی میمونه مال وارثی هست که شاید از سر رحم یک خدابیامرزی خشک و خالی هم تثارمون نکنه و تازه باعث لعنت بشه به قبر پدر و مادری که ما باشیم . تغییر را از خودمون شروع کنیم.
..........................
با دوستم رفتم بیرون و سر از بازار درآوردیم و چقدر بنده خدا را من توی پاساژهای بازار بالا و پایین بردم . سرآخر اون پارچه فروشی که کار آخرم را میخواستم انجام بدم که یکسری پارچه هاش توی پستو هست و من چندان خوشم نمیاد از رفتن به اونجا و هربار با چه خوف و ترس و وحشتی میرم , رفتیم. اینجا از نظر قیمت و جنس از همه جا بهتره و مجبور بودم برم . البته یکی دیگه هم هست که فروشندش مردی بسیار بددهن هست که ابایی از به کار بردن الفاظ بسیار رکیک نداره و من هرگز پام را مغازش نمیزارم .
با دوستم رفتیم توی پستو و من مشغول انتخاب و پسرکی بیست ساله هم کنار ما تا پارچه انتخابی من را بده , که من نمیدونم توی من چی میدید که توی دوست زیبارو و شیطون بغل دست من نمیدید و مدام سوالات متفرقه و الکی میپرسید و من را به حرف میکشید و حرص من را درمی آورد , تا جایی که میخواستم بگم عزیزم , بنده جای مادربزرگتم ,دست بکشی از تلاش بیهوده بد نیستا !!!! کار را بجایی رسوند که وقتی دوستم پارچه ای پسندید و ازش خواست تا بیاره , بمن نگاه میکرد و میگفت شما کدوم را پسندیدین ؟!! منم با جدیت گفتم , ایشون خواستن , من خریدم را کردم و با حرصی شگفت بیرون اومدم !! تازه دوستم معتقد بود , من بیخودی بداخلاق شدم و ایشون گناهی نداشتن !!! سر به کدوم دیوار بزارم آخه !!