کلاس زبان استاد و کلا متد موسسه تغییر کرده . نه استاد به دلم چسبید و نه متد جدید , چون هر دو بی نظم بود.نمونش قرار بود برای جلسه جدید خبر بدن که شلخته ها من را جا انداخته بودن , درحالی که روش قبل کاملا روی اصول بود !!بموقع خبر میکردن , تازه خودم زنگ زدم و پرسیدم , یک چیزی بدهکارم که خبرم نکردن !!! استاد جدید مردی بیش از حد جوان و بی تجربس که با دوتا اذیت و آزار من تا بناگوش سرخ شد ,درحالیکه استاد قبلی خودش میدونست چیکار کنه بدون سرخ و سفید شدن !! از طرفی خودش متکلم وخده نبود و ما را دخالت میداد , درحالیکه استاد جدید متکلم الوحده است و ما میرزا بنویس !!
استاد پشتیبان و پرسش و پاسخ و فیلم هم مدل جدیدی هستن تو تلگرام !!! که شکر خدا امروز نمیدونم اکانت پاک کردن , اونها یا من اشتباهی اونا را پاک کردم , چی شد که در هرصورت کلا نشد تمارینم و بفرستم و امتیاز دوجلسه را از دست دادم !!هردوشون را جلسه قبل دیدم , دخترانی جوان که قدرت پاسخگویی نداشتن و درمقابل سوالهام درمورد برنامشون , از هم میپرسیدن و از خانم منشی و نهایتا قرار شد از رییس بپرسن و بعدا بهم بگن که هنوز این بعدا نیومده !!!
خوب موسسه داره از همه جا بیشتر شهریه میگیره و اسمش را گذاشته آموزش تخصصی !!! این مسخره بازی هم بخاطر افزایش شهریه هست , ولی اگر ادامه این بی نظمی ها را ببینم , از اینجا میرم و جای دیگه ای پیدا میکنم و ثبت نام میکنم ,, از شلختگی و بی نظمی توی کار متنفرم :/
برای زانوم رفتم دکتر , بماند که چقدر مسخره بازی درآورد خانم منشی و اذیتم کرد ,در نهایت دکتر گفت بخاطر ضربه محکمی که به زانوت خورده , کشیدگی تاندوم داری , برام استراحت تجویز کرده و مسکن تا بعد ام آر آی تا بگه نیتش چیه و به کجا میرسیم !! دکتر خوبی بود , آروم و بدون وحشی گری , خدا میدونه که اگر از دکتر در و گوهر هم بریزه , ولی وحشیباشه و بخواد بپره بمن , دیگه نمیرم سراغش , حتی اگر تنها دکتر روی زمین باشه .انقدرم خنگ بازی درآوردم که بگی.هر چی ,میگفت پات را خم کن , صاف میکردم , میگفت صاف کن , خم میکردم , کلی باعث خنده شدم :))) زانوی پام شده بالشت کوچیک , برم عشاقم را بیارم بخوابن روش :))
اینم گزارش چندوقتی که نبودم :||
خوب امروز دوتا پست مهم داریم !! مهمترین پست در مورد عشاق سینه چاک من هست :))
من به این نتیجه رسیدم , بهتره برگردم به کودکی , چون عشاق من تو این رنج سنی فقط وجود دارن ولاغیر :||
دیشب دنبال داروهام , آویزون داروخانه و زل زده بودم به آقایی که علیرغم خلوت بودن داروخانه چهارساعت بود , یک نسخه را داشت آماده میکرد و حوصله من را سر میبرد , که چشمم خورد به یک پسربچه سه ساله بسی بسیار شیطون که با مادرش اومدن داروخانه , منم تا چشمم خورد بهش بنا به عادت بهش چشمک زدم که اونم بهم اول لبخند زد و بعدشم در نهایت سخاوت بوسی برام فرستاد :)) و شد یک دلیل برای تحمل من توی داروخانه , من چشمک میزدم و اون بوس میفرستاد , دیگه کلی استفاده بردیم از فضا , حالا بگین مکان نیس , بیایین مکان از داروخانه بهتر:)))
توی کلاس زبان هم , خانم همکلاسی پسر پنج سالش را آورده بود , من و پسرک از اول تا آخر کلاس مشغول بودیم, من که یک کلمه درس نفهمیدم , مقصر مادرش بود که مراقب انتخاب پسرش نبود :))))
از این دست خاطرات زیاد دارم , حتی نوه دایی جان که هیچکسی را نمیبوسه و دوست نداره بوسش کنن , اومد و من را بوسید :))
خب دیگه بسه اطلاعات دادن , میترسم چشم بخورم از بس عشاق سینه چاک من زیادن :)))
خب تعطیلات عید هم بسلامتی تموم شد .
اگر از تعطیلات ما پرسیده باشید , راهی سفر شدیم و بسی بسیار جای دوستان خالی خوش گذشت . هرچند اگر دست من بود ,کل سیزده روز را توی سفر بودم :))
مثل همیشه هم من تو سفر تلفات خودمو دادم و خیلی شیک و مجلسی یک قدم دورتر از ماشین , تو یک خیابون به پهنای خیابون ولی..عصر تهران , ماشین پشت سری ما دوتا پسر جوون بودن که رانندشون تا اومد از پارک دربیاد , پایش را چنان روی گاز گذاشت که با سرعت چرخاش از روی لنگ مبارک بنده گذشت و به دلیل برخورد ناگهانی بنده کلا پرت شدم تو در ماشین :// و از اونجایی که کلا دراینمواقع از حرص میخندم , از زور درد اشکم درمیومد و درعین حال میخندیدم و اون دوتا که متوجه گندشون شده بودن و اومده بودن عذرخواهی ,, داداش و آبجی کوچیکه درمقابل عذرخواهیشون , سرشون داد میزدن , بنده مثل خل و چلا میخندیدم :|| اینقدر که شک کردن , شاید همش فیلمه !! ولی بنده تا فردا صبح با عصایی به اسم داداش کوچیکه اینطرف و اونطرف میرفتم !!
یکجای دیگه هم خیلی خندیدم . من نمیدونستم معرفی نامه جامون بین نقشه شهر و روی صندلی عقبه , دوتا نقشه هم روی صندلی بود . تا داداش کوچیکه اومد بشینه , اومدم نقشه ها را بردارم که مساوی شد با زمانی که اون نشست و سر نصف نقشه کنده شد :|| یکمرتبه داداش کوچیکه گفت من بلند میشم اینا را بردار , حالا من داشتم به نصفه اون نقشه میخندیدم که با برداشتن بقیش , درحالی که اشک میریختم گفتم خوب شد معرفی نامه را نکندم , وگرنه همتون شب تو خیابون مونده بودید:)) اونشب خیلی خندیدم .
سفر همیشه یک سری همراه بساز با هر شرایطی میخواد , من عاشق سفرم . اگر همراه خواستین هستم:))
آخرین پست امسال!!!
قبل از نوشتنش , پیشاپیش سال جدید را تبریک میگم و آرزو میکنم , سگ خوشبختی و سعادت پاچه همتون را توی سال جدید بگیره و ول نکنه.
.........
عنوان آخرین پست هم میشه عاشقانه های من و دایی جان ها !!!
مامان خونه نبودن , بعد من گوشی را جواب دادم و گفتم مامان خونه نیستن که خان دایی , بی هوا و یکمرتبه پشت تلفن گفتن , ققنوس جان خیلی دوست دارم !! اصا من پشت تلفن انقدر سورپرایز شدم که تا چند دقیقه اصلا هیچی نمیتونستم بگم :))
رفته بودیم مغازه یکی از دایی جانها , مامان باهاشون کار داشتن , من بودم و آبجی کوچیکه و مامان , که وسط حرفهاشون دایی جان نگاه عمیقی بمن کردن و گفتن این دختر خیلی خانمه , خیلی دوسش دارم . و باز من بودم که سورپرایز شدم و نیشم سه متر باز :))
آبجی کوچیکه میگه اخ و تف میرسه به من , آی لاو یو میرسه به تو
دایی بزرگم از اون مومن های بشدت متعصب هستش . از وقتی یادم میاد خونه دایی جان رفتن آداب خودش را داشت . جورابت حتما باید ضخیم بود و آستین لباست خیلی بلند و حتی الامکان آستینچه ای و شال و روسریت را کیپ میبستی و چادرت حداقل گردی صورت را کامل بگیره و تار مویی ازت پیدا نباشه !!!
خلاصه من که بقول خواهرام , خودم , اندش هستم , پدرم درمیومد برای رفتن !!! تازه از وقتی یادمه دایی که فقط پسر داره , پسراش نه جواب سلام میدادن و نه خداحافظ و نه نگاهت میکردن اصولا !!! طی این سالها که آدمها عوض شدن , از تعصبات دایی جان هم اندکی کاسته شد و البته رویه زندگی خودش و خانمش همونه ,ولی دیگه کاری بکار بقبه نداره , نمونش حضور عروس قرتی خالم تو خونه دایی جان بود که بی حرف و حدیث تموم شد !!!
بعدیش پسر دوم دایی جان بود که طبق یک خواستگاری سنتی , عاشق یک دختر قرتی شد و جلوی همه ایستاد که من همین را میخوام و ولاغیر !! و بدین ترتیب پسردایی ها تعدیل شدن !!
خلاصه که دایی جان مجبور شد انتخاب پسرهاش و تغییر رویه اونها را بپذیره !! نمونه خالصش همین پسردایی بود که چون خانم قرتیش ,ریش دوست نداشت , همه را به باد فنا داد و درمقابل اعتراض دایی جان گفت , خانمم دوست نداره من ریش بزارم !!
حالا دایی جان فقط یک پسر توی خونه داره که چندباری هم از دستشون در رفت و خواستگاری بنده اومدن , که چون اعتقادی به ازدواج فامیلی ندارم , رد کردم و خیال همه را راحت کردم . پسردایی من واقعا پسر خوبیه و برای مامانم که عمش باشه , برخلاف بقیه پسرداییهام , اگر کاری از دستش برمیومده , همیشه انجام داده . ولی هیچوقت با دایی و زندایی تو خونه ما نمیومد , برای همین ما برخورد زیادی این سالها نداشتیم .
دیروز بمناسبت عید و سر زدن بمامان دایی جان و زندایی جان اومده بودن و منم خسته , بعد از خرابکاریهای زیادی که انجام داده بودم و بی اطلاع از حضور دایی جان , شلنگ تخته اندازان اومدم خونه . که یکمرتبه قامت پسردایی تمام قد ایستاده و لبخند ژکوند دایی جان و زندایی , اینجانب را همانجا دم در ورودی کاملا شوکه کرد !!! بقدری شوکه که وقتی پسردایی جان سلام و احوال پرسی کرد و خسته نباشیدی هم تهش بست و تصمیم گرفت , دست از نگاه خیره برداره و زمین را نگاه کنه , من به پشت سرم نگاه میکردم ببینم با من بود یا با کسی پشت سرم :))
وقتی از شوک خارج شدم و دیدم بنده خدا هنوز سرپاست ,سر و ته همه تعارفات را جمع کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید !! و بالاجبار رفنم روبوسی دایی جان و زن دایی جان ( از شما پنهان نباشد , من از روبوسی اصولا بدم می آید !!)
خلاصش کمی نشستند و رفتند و مادرجان , من را بستند به توپ که دختره بی تربیت , چرا پسر برادرم احترامت کرد جواب ندادی , ادب نداری؟!! ما نیز در جواب فرمودیم , والا بعد از چهارده سال و اندی عمر که از خدای تعالی گرفته ایم , نخست بار بود چنین حرکتی میدیدم و در کف حرکت مانده بودیم , برای همین ادبمان رفت در کوزه تا آب بخورد :)))
تازش رفتیم آشپزخانه و برای آبجی کوچیکه ماجرای برخوردمان با پسردایی را در درمانگاه تعریف کردیم !!
راویان شکرشکن بلاگ اسکای چنین روایت کردند که روزی برای سونو گرافی رفته بودیم درمانگاه مجهزی که دکترش را بسی قبول داریم و طرف قراداد بیمه مان نیز میباشد. خانمی که نوبت میداد , گفت چون تاریخ سونو گذشته برو پیش دکتر عمومی و بگو برایت دوباره بنویسد , وگرنه باید آزاد پرداخت کنی !!!
درمانگاه دو دکتر عمومی داشت خانم و آقا !! پرسیدیم در زمان نوبت گیری که کدام سرش خلوت تر است , گفتن دکتر خانم سه تا مراجع دارد جلوتر از ما و آقا پونزده تا ! خب عقلمان حکم کرد که سراغ خانم بروبم ,, رفتیم و یکربع نشستیم و هنوز عددشمار مراجعین خانم تکان نخورد که برای آقا دهمی را هم رد کرده بود !! رفتیم نوبتمان را عوض کردیم که دیدیم نوبت شمار آقا گیر کرد و برای خانم راه افتاد !!! یعنی کارد میزدی خونمان حتی به غلیان نمیفتاد!! بالاخره بعد از قرنی نوبتمان شد , البت قبلش پسردایی جان را با آزمایشی در دست دیده بودیم و خیلی شیک و مجلسی کوچه علی چپ را انتخاب کرده و ندید گرفته بودیم . وی نیز مدام چپ و راست میرفت و تا ما تو رفتیم اومد با ما داخل و به دکتر گفت فقط یک سوال کوچیک دارم دکتر !! دکتر عصبانی گفت نوبت خانمه !! پسردایی نیم نگاهی فرمودن و گفتن من که کاری ندارم , یک سواله و اینجانب نقش اون گیاه وسط قیلمهای خارجی تلویزیون را باز میکردم ,, بی مصرف و ناکارآمد:))بالاخره دکتر با یک من اخم جواب پسردایی جان را که آزمایش مادرش , آن هم مال سه ماه پیش بود را داد و رو بمن کرد و با لبخند فرمودن خوب عزیزم مشکل تو چیه ؟!!
ما که همچنان در جهت حفظ سلامتی کل فامیل , در کوچه علی چپ بسر میبردیم , با چشمانی بقدر پرتقال دکتر را نگریستیم که میزاشتی بره از در بیرون , بعد حمام خون فامیلی برای من راه مینداختی دکترجون !!!
ما میگفتیم و خواهرجان غش کرده بود از خنده !! چون بعد فرمایش دکتر , نگاهی غضبناک حوالت ما شد !! و گفت تو چرا قبول نمیکنی؟!! دایی جان که عاشق توست , چون منطبق بر دیدگاهای دایی جانی و شباهت بی حدت به مادرجان , هم دلیل دیگرش , خودش هم که از تو خوشش می آید و پسری است مقبول و خوب, که ما نیز در پاسخ فرمودیم تو بله بده , من خودم بدایی جان میگویم بخواستگاری تو بیایند:)) در خوب بودن پسردایی جان شکی ندارم , اما ازدواج لقمه دندان گیر زندگی من نیست ؛)
تازش تا اینجا را گفتم بقیشم بگم !! چندسال پیش با اون یکی خواهرجان رفتیم بانک , که کارمند بانک , گرفتار عسلهای چشم خواهرجان شد و مادرش را عصر همونروز فرستاد خواستگاری !!! اما خواهرجان حواله ما کردن و چقدر مادر و خواهرش پسندیدن و صدها بار زنگ زد ند, ولی ما قاطعانه گفتیم نه !! چون وی , اصلا ما را به آن گندگی ندیده بود و عاشق عسل نگاه خواهرجان بود . ابجی کوچیکه دیشب فرمودن اشتب کردی اون را رد کردی !! گفتم هرگز آن را بعنوان خطا قبول ندارم , چون که من انتخابش نبودم , ولی خواهرکوچیکه درحالی که بلند میشد , چشمکی زده و فرمودن , من که میگویم اگر قبول میکردی , مرید درگاه خودت بود . و در جواب چرای ما لبخندی حوالت فرموده و رفتند !! شما میدانید برچه اساسی گفته؟(آیکون موجودی در فکر فرو رفته )