چندشب پیشا برای آبجی کوچیکه رفتیم مانتو بخریم , بعد منم چشم از این مانتو سنتی ها را گرفت , سایزمو برداشتم که برم بپوشم . آقای فروشنده گفت بدین من دکمه هاش را باز کنم ,دادم دستش . یک نگاه کرد و داد دستم و گفت بهت بزرگه , باید فلان سایز را برمیداشتی . خوب از اونجایی که از این قبیل نگاهها و دخالتها , اونم از طرف یک آقا بشدت بدم میاد , مانتو را گرفتم و گفتم خوبه .آقو تا ما پوشیدیم, , نشون به اون نشون که یکی دیگه هم تو مانتو با ما جا میشد:خنده:
اونم به آبجی کوچیکه که رفته بود سایزش را عوض کنه , گفته بود من بهش گفتم بزرگش هستا !!! یعنی من واقعا برام سواله , بعضی ها چشم لیزری دارن که از زیرچادر سایز مانتوی یک خانم را میفهمن؟!!!حالا مانتویی که باشی مشخصه ,ولی از زیرچادر , چطوری میفهمن؟!!
..............................,,,,
این مدل جدید مانتو پوشیدن نو تهران که یک بولیز میپوشن کوتاه و مانتوی بی دکمه رویش را اصلا دوست ندارم, به نظرم بیشتر شبیه آدم شلخته میشه آدم . مانتو هم میپوشی باید شکیل بپوشی و مرتب.
...................................
دیشب با آبجی ها بیرون بودیم , من دوتا مغازه جلوتر را داشتم نگاه میکردم که برگشتم ببینم بقیه کجان ؟یکمرتبه بک آقای مسنی شادان و خندان با یک لهجه بامزه اومدن جلوی من و گفتن دخترم این دفترچه تلفن من را بخون , دنبال اسم فامیلم تو این شهرم , یادمم نمیاد اسمش چیه !! یعنیا یک دفترچه کامل ده صفحه ای را مجبور شدم بخونم با شونصدتا اسم . بعد یک عادت بدی دارم شمرده شمرده میخونم , اجدادم جلوی چشام بندری رفتن دیگه , تازه آباجی کوچیکه اومد کنارم, منم که خسته شده بودم , یکی زدم نو پهلوش که یعنی بقیش را تو بخون , تا اومد بخونه آقاهه با یک اخم بامزه دفترچش را کشید عقب و گرفت سمت من , شانس منم آخرین نفر همون فامیل مزبور بود. گوشیشم داد دست من و گفت شمارش را برام بگیر که اون یکی را حواله آبجی کوچیکه کردم و تا شماره را
گرفت , بدو بدو در رفتم :خنده:چون اصلا کمک به دیگران را بلد نیستم :خنده: و دهنمم کف کرده بود دیگه !! بماند که چقدر مادرجان دعوام کردن که اشتباه کردی خوندی و باید حوالش مبکردی به یک مرد که اون اطراف زیاده , اگر وسط یکی از صفحه ها یک چیز بد بود چیکار میکردی و... و چنین بود که ما رستگار شدیم:خنده:
یادم رفت بگم کلاسهای رانندگی را رفتما , ولی از شش جلسه تا الان چهارتاش را رفتم و لای کتابشم باز نکردم':))) بعد امروز مثل مدرسه، معلمش سوال کرد , منم بلد بودما از روی تجربیاتم , ولی از بس بی اعتماد بنفسم گفتم نمیدونم , اونم تو برگه ثبت نامم جلوی اسمم باخودکار منفی گذاشت :||
تازه یک معلم بی نهایت بداخلاق داره که هرجلسه میگه من نمیزارم یک نفرتون تو آیین نامه قبول بشید چه برسه به .,,
یعنی اخلاق که تنها مسیله مهم یک نفر تو زندگی منه , تو این آقاهه زیرصفره !! بقول خودم یخ زده اصلا !!
رفتم به مسیول آموزشگاه گفتم دوجلسه نتونستم بیام چیکار کنم؟گفت جلسه بعدی که ایشالا میای؟گفتم ها میام برار , گفت باید شکر خدا کنیم که میای:خنده: البته من نخندیدما , یکجوری نگاش کردم حساب کار دستش بیاد و من را مسخره نکنه , چیکار کنم کلاساشون , وسط دکتر رفتنهای من شد , مگه من مقصرم؟:/ گفتن باید با گروه بعدی باید دو جلست را جبران کنی , گفتم خو .
بمامان گفتم این رانندگی منم چی شدا !!! بعد آموزشگاهی که خانواده رفتن با اونی که من میرم فرق داره , به چند دلیل اونجا نرفتم , پله هاش خیلی بود و من نمیتونستم اون حجم پله را برم , دور بود از خونه و من با این دو ویژگی اومدم نزدیک خونمون رفتم که معلم اینطوری نصیبم شد . وقتی برای مامان تعریف کردم , گفتن احترام بهت نمیومده که پاشدی اومدی اینجا , حقته . وگرنه ما بار اولمون هست میشنویم :|| میخواستم بگم نه شانس من از بیخ ازل کچل بودد , الان خودش را داره به پررنگترین حالت ممکن نشون میده , برم لب چشمه کلا میخشکه از بیخ و بن . والا !!
دیروز رفتم باز تهران ، البته که دکتر سونوگرافی ( این سونو فقط توی تهران انجام میشه و ما تو شهرمون نداریم ! ) یک منشی نسبتا چیز داشت که اعصاب آدرس دادن هم نداشت ! از پشت تلفن که آدرس میداد میخواست بزنه ! بقیش که بماند ! دکتر هم که یکم خودش گیج میزد ! گم میکرد وسایلش را ، دور خودش میچرخید ! اصلا یکوضعی . ولی دست کم اخلاقش و تشخیصش خیلی خوب بود.
حالا تا برم عکس و تفضیلات را نشون دکترم بدم و نظر نهایی را بگیرم.
فقط اینقدر اینروزها از نظر روحی داغونم که دیشب تا داداشم گفت بالای چشمت ابرو هست ، من زار زار گریه میکردم ، طوری که بنده خدا مونده بود و میگفت مگه من بتو چیزی گفتم ! آخر سر هم افتاد به عذرخواهی ، ولی چیکار کنم ، دست خودم نیست که ، فشار شدید روحی حاصل از اون سونو و دکتر رفتن های این چندوقتم ، تقریبا من جدید را ساخته ، دلم میخواد قوی باشم و دارم سعیم را میکنم ، اما یکوقتی مثل دیشب که خیلی از نظر روحی بهم فشار اومد کم آوردم و نتیجشم شد آزار بقیه !
اینم از این ، تا درودی دیگر بدرود !راستی دعا یادتون نره لطفا !
فامیلهای مادریم تقریبا همشون بازاری و پولدار هستند . دیروز خونه پسردایی مامانم روضه بود و منم رفتم برای عوض کردن حال و هوام و دیدن آپارتمان بزرگ و شیکشون که مبگفتن خیلی دیدنیه , چون تازه ساز بود و جدید عوضش کردن . خانمی که میخوند چون بین یک مشت خانمی که بیشتر شبیه بود به اینکه مجلس عروسی اومدن تا روضه , برای درآوردن اشک این خانمها چون کار سختی درپیش داشت , بنده خدا افتاد به داستان سرایی:)) منم که کلا مجوز گریه ندارم و نقش شنونده را کلا بازی میکنم.
گفت حضرت رقیه جلوی خرابه های شام , با دختربچه های شامی بازی میکردن , بعد باباهای اونا میومدن ببرنشون خونه و ایشون میرفتن پیش حضرت زینب که عمه جان اینطوری شد :||
یعنی من موندم در ساخت این داستان به زمان واقعه هم فکر فرموده بودن یا نه؟! من حتی زمان خودم هم که با زمان حضرت رقیه یکذره هم برابری نمیکنه بخاطر ندارم ، پدری جلو در مدرسه حتی به دنبال بچش میومد؟! تا جایی که یادمه اگر مادری وقت داشت میومد ، وگرنه بقیه ای مثل من ، سرمبارک را زیر مینداختن و خودشون تا خونه میرفتن که این رفتن هم زمان داشت و یک پنج دقیقه وسطاش بیشتر طول میکشید کتک رو شاخش بود !!!!! بعد زمان حضرت رقیه پدرها میرفتن جلو خرابه دنبال بچه هاشون !!!!!!!! تازه چی ؟! اونم خرابه های شام بچه ها میرفتن با حضرت رقیه بازی کنن !!
مورد بعدی گفتن میبرن حضرت رقیه را غسل بدن , زن غساله میگه این بچه مریض بوده؟چرا کبوده؟ :||ینی میخواستم بپرسم واقعا یکمم رو داستانهاتون فکر کردین خانم؟! گریه درآوردن آخه به چه قیمتی؟! بر فرض که چنین زنی بوده ، مگه کسی هم بوده توی اون شهر که ورود اسرا را ندیده باشه و یا داستان اون قیام و نشنیده باشه>؟! آخه جالب ترش این بود که خانم عنوان کردن بین ما مسلمان ها رسمه کسی که از دنیا میره را غسل میدیم ! یعنی کسی بود تو اون مجلس این را ندونه؟! یک مجلس خصوصی که همه ادعای دینداری را دست کم داشتند !
نمیدونم داریم به کجا میریم ، ولی تو این مدت هرکجا وارد مجلس روضه شدم ، خانمی که میخونده ، چون مثل بعضی آقایون مداح چون نمیتونسته از ترانه ها استفاده کنه درجهت خوندن ، از قوه تخیلش بهره کافی را برده برای داستان سرایی ! اگر مردم اشک نمیریزن اینقدر مهم نیست که ما شان اهلبیت را داریم با داستان پردازیمون گاها در حد حتی کمتر از یک آدم عامی میاریم پایین ، تا صرفا اشکی دربیاریم و همه بگن به به چه خانم خوبی بود ، برای مجلس بعدیم دعوتش کنم ! یکم مطالعه کنیم و با مطالعه اماممون و خانوادشون را به بقیه معرفی بکنیم ، نه با تخیلات واهی خودمون ! شما را به خدا یکم تغییر شیوه بدین ! دست کم یک مقتل بخونین ، بعد ادعایی سر بدین !
فقط یکجا را دوس داشتم و بدلم نشست ، چون نشان از مطالعه صحیح اون آدم میداد. شب تاسوعا توی یک مسجد خیلی زیبا و تمیز توی شهرمون اون آقای روحانی که با ذکر منبع و معرفی منبعش حرف زد ، واقعا صحبتهاش به دل می نشست . دنبال گریه درآوردن نبود ، دنبال معرفی صحیح بود . من تنها مجلسی که ازش بهره بردم و به نظرم خوب بود همون بود و بس . بقیشون را همه را رد می کنم و قبولشون ندارم.البته هر آدمی نظر خودش را داره !
قول داده بودم مورد آخر را بنویسم که به علت کهولت سن فراموشم شد:)
رفتم یک دکتر جدید باز هم برای مشاوره عدم عمل :خنده:
این دکتر که بالای هشتاد سال سن داره , به قولی از این نوع جراح ها معروفه ! اسمش را کافیه هرکجا ببرید تا بهتون بگن شما این غول را تو شهرتون دارید و آواره جاهای دیگه اید !!! خلاصه که منشی دکترجان زحمت تلفن جواب دادن را هم نمیکشن و باید حضورن بری و برای چندماه بعدوقت بگیری که با یکم پارتی بازی و هماهنگی با کمک پارتی با خود آقای دکتر و زیر چشم غره های خانم منشی , میتونی برای همونروز وقت بگیری و بری پیش دکتر که بداخلاقیش شهرت جهانی داره.
دکترجان البته اگر الان دکترهای عزیز بمن حمله نمیکنن , تر..یاکی هستن که اگر اصل و جنس خوبش گیر منم میومد , والا بخدا که می کشیدم . چون باعث عمرطولانی میشه . دیدم که بهتون میگما . یکی از آشنایان خودم نزدیک ۹۰ سالشه و میکشه و از سلامت کامل بدنی برخورداره . چون درکنارش چیزهای مقوی میخوره .
یک نکته در مورد تر..یاک بگم که اگر اصلش را گیر بیارید و بعدش با پسته و بادوم و کباب خودتون را تقویت کنید , قول صد درصد میدم سالهای طولانی زنده اید و سرحال !! اگر اینهمه روی اصلش تاکید دارم , چون در تجارت جدید و برای سود بیشتر دیگه اصل نیست و سرب قاطیش میکنن که در عرض چندماه تر...یاکی محترم را راهی دیارباقی میکنه !! دیدم که میگما !! اینا همش از روی تجربس نه از سر شکم سیری . ساقی هم ساقی های قدیم , یکم مسلمونتر بودن و یک چیز درست درمون میدادن دست ملت , والا !!
خلاصه که شانس من دکتر دیروز کشیده بودن و بسی بسیار خوش خلق , به ناف ما دخترجانم و عزیزم بستن و ما از خوش خلقی دکتر لذت بردیم و البته نظریات ایشان کاملا وحشتناکتر از دکترهای قبلی بود و سکته کامل و ناقص را با هم بما دادن ,درجا !!
هیچی دیگه فهمیدیم راه فرار نداریم:||همین گزارشات را داشته باشید با اونهمه نکات تا بعد من بیام:))
راستی در ادامه قضبه تر...یاک ! من بوش را حس کردم , چون دندانپزشک قدیمم هم تر...یاکی بود و یکبار بعد از استعمال , کله مبارک ما دربغل ایشان بود و خفه کرد منو با بوی تر..یاک , از دید من که بوی خیلی خیلی وحشتناکی میداد:\\