سحرها

تو خونه ما کلا کسی حال سحری خوردن نداره جز من، که یک سنت پایدلر میمونه  بر ام و معتقدم باید سحری بخوری:)

برای همینم پیگیرش فقط خودمم و خودم

هرسال تا سحر هرجوری بود خودمو بیدار نگه میداشتم و سحری درست میکردم ،ولی امسال نمیدونم چرا تا افطاری میخورم و فقط دلم خواب میخوادو بعد نماز خر و پفم هواس:))

قرار بود برنج را برای سحری من بپزم ، ساعتم را برای ۲ کوک کرده بودم و تخت خوابیدم به امید ساعت ۲ ،ولی ساعتم به هردلیلی زنگ نزد ، بخاطر باد کولر سردم شده بود از جام بلند شدم یک چیزی بکشم روم که چشمم خورد به ساعت که بلهههه ساعت ۳ بود!!!!از جا پریدم و قابلمه آب برنج را گذاشتم روی بزرگترین شعله گاز تا زودتر به جوش بیاد که نمیدونم چرا لجباز جوش نمیومد ، به بدبختی برنج را دم کردم و صدالبته دم نشده بخورد ملت روزه دار دادم:)) که داداشم هی میگفت هرکی این برنج را درست کرده توی کارنامه آشپزیش بهتره ثبت نکنه که فقط مایه آبروریزیه براش:))) از اونشببه بعدم که یکسره سحری خواب میمونم و دیر بیدار میشم:)))


قبول باشه

از وقتی قرار شد مامان برن دنبال آبجی کوچیکه برا تعلیم ، انداختن سفره افطار و کلا کارهاش با منه!!! منم که اصا اعصاب ندارم و بخصوص دم افطار تابلوی بمن نزدیک نشویدم:)) سفره را پهن میکنم و هرچی تو یخچال هست و نیست را وسط سفره میریزم تا بخورن و صدای هیچکی درنیاد:))و به طرز عجیبی بعد افطار خوابم میاد:))

سال قبل از اون اتفاقی که برای پسرهای ایرانی تو فرودگاه جده  افتاد، ما مکه بودیم. هرچند همون وقت هم رفتار بدی داشتن و کم اذیت نمیکردن ، ولی اولین روز ماه مبارک را کنار خونه خدا افطار کردن لذتی داره که با وجود اینهمه سال گذشتن ازش ، هنوز زیر دندونمه . ما گروه یکی مونده به آخری بودیم که برای عمره اونجا بودیم و بعد فقط یک گروه و تمام . من که بخاطر عمل پام که اورژانسی یکروز قبل از سفر انجام داده بودم و دکتر گفته بود پات به هیچوجه آویزون نباشه و مدام بشور و پانسمان را عوض کن  اوضاع خوبی نداشتم و درنهایت بخاطر یک بخیه ناقابل زیرپوستی که هنوزم میگم خدا خیر بده و سلامتی به دکترتوی مکه که با محبت نه با وحشی گری دکترهای مدینه که زخم پای عفونت کرده من را کاری که نکرد ، دعوامونم شد ، بده . نمیتونستم روزه بگیرم و باید کپسولهای قوی سرساعت میخوردم.نهایت دوتا روزه تو ده روز گرفتم:)))) و مشکلات دیگه ای که پیدا کردم ، بخاطر بیسوادی یک دکتر توی ایران و آمپولهایی که مجبور شدم بزنم و عوارضش حالا گریبانگیرمه ، کلا با هزارتا مشکل رفتم ، ولی هنوزم بگن بهترین سفرهایی که رفتی میگم اولبن عیدی که توی محرم نبود و پدر نبود و دلم نمیخواست کسی عید دیدنی بیاد و رفتیم کربلا و سال تحویل تو مرز بودیم . و سفر مکم با همه بیماریهام که بقدر یک بانک خون ، تو مکه و مدینه خون دادم و برگشتم:))) 

طاعاتتون قبول ، دعا برای من فراموشتون نشه؛)

گفتم بالاخره

همه چیز را به مامان گفتم ، حتی هرچی اینجا نوشتم و بخشیش را پاک کردم. مامان بی نهایت عصبانی شدن ، از کارم و گفتنم اصلا ناراحت نیستم ، چون معتقدم کارم درست بود . اما نمیدونم چرا ته دلم خوشحال نیستم و بی نهایت غمناکم . اینقدر که اشکم ناخودآگاه میاد.نمیدونم چرا؟!

دلم میخواد خفش کنم

بالاخره بمامان گفتم خودشون برن ، چون این بشر فضول آمار کل خانواده را از دهن آبجی دهن لق من تا میزان حقوق دریافتی و آدرس دقیق خونه را درآورد و منم در یک حرکت انقلابی همه را گذاشتم کف دست مامان جان و تصمیم گرفتم قبل از بیخ پیدا کردن ماجرا ، مشکل را حل کنم .

البته که من خودم یادم باشه تو آفتاب عینک دودی میزنم ، ولی بعد شونصد جلسه اونم وقتی آفتابگیر صندلی کمک راننده را تازه اینبار میاره پایین و با عینک دودی هم میشینه ، یعنی این آدم یک مرضی تو وجودش هست و استفاده از واژه های فاحشه در مورد یک زن توی خیابون و... تحملم را آخر به زیر صفر رسوند و بمامان اینا را نگفتم ولی بقیش را گفتم و گفتم بصلاحه بقیش را شما برید ، من نمیرم.

یکبار که خیلی بیش از حد دیرم شده بود تاکسی گرفتم ، راننده تاکسی پسری خدودا بیست و دو سه ساله و کناریشم تو همین حدود بودن ، من سوار شدم اونها مشغول صحبت بودن و بحثشونم درمورد راننده های شخصی بین جاده ای و داخل شهر بود که قابل اعتماد نیستن و حتی راننده تعریف کرد که نیمه شب خودش شاهد آزار یک زن بوده تو ماشین و پلیس خبر کرده و..وقتی برگشتم خونه برای مامان تعریف کردم و بماند که چقدر دعوا شدم که باید پیاده میشدی و پول را پرت میکردی تو صورت مرتیکه که جلوی تو این حرفها را زده ، نه که بشینی ، نهایت یکساعت دیر میرسیدی ، فدای سرت...

بازهم تعلیم رانندگی و...

اینبار که دنبال آبجی کوچیکه رفتم دقیقا سه بار بهش سلام کردم که یکیشم جواب نداد ، به آبجی کوچیکه گفتم یکبار دیگه بگی بهش سلام کن من میدونم و تو . اونم گفت خب تلافی جلسه قبل را درآورد ، گفتم مرد گنده بچه است که با من لجبازی کنه؟!گفت ولش کن ، تو هرکاری دلت خواست بکن.

بار پیش حوصلم سر رفته بود اینبار با یک کیف پر رفته بودم و نشستم به انجام کارهام ، صدای خش خش کاغذ اینقدر عصبانیش کرد که هی چندبار به سمت عقب نگاه کرد که یک چیزی بمن بگه و نتونست ، البته که فدای سرم این به اون آهنگای مزخرفش در:))) آخه کدوم تعلیم رانندگی آهنگ میزاره اونم با صدای بلند!!!!!

تازه یک خرابکاری کردم در حد تیم ملی!!! حواسم نبود و اسم آبجی کوچیکه را جلوش آوردم و اونم از قصد هی آبجی کوچیکه را با اسم کوچیک صدا میزد ، یعنی کار را بجایی رسونده بود که می خواستم کفشم را دربیارم و چندبار محکم بزنم پس کلش که اینطور روی اعصاب من رژه نره ، من نمیدونم چه اصراری به صمیمیت و دوستی داره ، آخرش میدونم با این مردک دست به یقه میشم ، خیلی روی روان من میره...

اینوسط تلفن من که سالی یکبارم زنگ نمیخوره ، زنگ خورد. خب من که نمیتونم از ماشین در حال حرکت پیاده شم، تازه گوشی الاغم چندوقتی هست قفل میکنه و نه صدای زنگش قطع میشه و نه میشه پاسخ داد و مجبوری به صفحه زل بزنی  و حرص بخوری تا خفه بشه ، حالا تو ماشین هم همین شد . اعتراض آمیز به آبجی کوچیکه میگه به خواهرت یک چیزی بگو!!!! والا مگه دست منه! تلفن واجب بود ، بار دوم حرف زدم تا بسوزه ، خب واجبه بشر:)))

زمان پیاده شدن هم باز گوشیم زنگ خورد که آنتن نمیداد و البته آقا ایستادن و کل مکالمه بنده را شنیدن و در نهایت با لبخند ژکوند میگه خداحافظ!!!یکسره هم که از خاطرات دانشگاهش تو ماشین ما را مستفیض میکنه!!! اینطوری پیش بریم یا من اونو سکته میدم یا اون منو که البته مورد دوم محتمل تره ،اگر بخاطر مامان نبود که نمیتونن برن ، محال بود تحمل کنم . واقعا گاهی دلم خفه کردنش را میخواد و چهاربارم با ماشین از روش رد بشم:)))تازه میخواد فرار مغزها کنه ، من که موافقم بره زودتر :)))