نمیدونم به چشم زخم اعتقاد دارید یا نه؟! اما من عجیب اعتقاد دارم و متاسفانه بارها شاهد بودم که چشم خودم در مورد خودم فقط گیراست!!! یعنی کافیه از خودم پیش خودم تعریف کنم , صاف از آسمون یک سنگ میاد و میخوره توی سرم و میشینم سرجام!!
ماجرای غار نوردی بود, خب من به توصیه اکید پزشکم حق پیاده روی طولانی و از اون مهمتر تر تر پله بازی را ندارم , حالا سرخوشانه با کفش پاشنه دار هرکاری دلم خواسته بود کرده بودم . صبح شادان بودم که دکتر هم یک چیزی برای خودش گفتا , من چقدر خوب و خوشحا , هنوز به ل , خوشحال نرسیده , دیدم اوضاعم خفن ریخته بهم و به همین راحتی رختخواب نشین شدم , تازه مهمون هم میومد و مامان دست تنهاباید کارها را میکردن و من شرمندگی کل وجودم را گرفته بود.نتیجه برابن گرفتم که چشمان مبارکم را برخودم ببندم و کمافی السابق بخودم فحش و فضبحت بدم تا سالم بمونم:)))
همه تابستون مهمون بازی کردیم , تازه بقیه میگن ما کی اومدیم خونتون:||
امروز خواهرک با همسرجانش زدن بیرون و ما هم زدبم به جاده , رفتیم غار نخجیر . میدونستم مبخواهیم بریم یکجایی روستایی , ولی خدایی فکر غار را نکرده بودم:)) هرچی با خودم کلنجار رفتم تا کتونی بپوشم , چون بخاطر گرمای هوا شلوار پارچه ای پوشیده بودم , دیدم تیپم خراب میشه و دلم نیومد و درنهایت کفش پاشنه دار پوشیدم و حالا با افتخار کامل میگم نخستین غارنورد با کفش پاشنه بلندم که همه آروم میرفتن تا به عمق سکوت زمین برسن , که یکمرتبه من میگفتم تق تق و عمق سکوت شکسته میشد:))) کرم هم خودتون دارین:))) تازه یکی دستم را گرفته بود تا لیز نخورم:)) نزدیک به دویست و خورده ای پله و ۱۲۰۰ متر رفتم , دستکم میگم ارزش یکبار رفتن را داره , حتما برید و ببینید . هرچند بلیطش واقعا گرونه , ولی برای یکبار خوبه که ببینید .جزو غارهای زندست و سنگهای آهکیش خیلی خوشگله .
تازه کف زمین چون برخی جاها خیس بود من را یاد یک خاطره انداخت و کلی خندیدم . من یک دوست از دبیرستان دارم که خیلی اهل های کلاس هست و توی هرچیزی اول نگاه میکنه ببینه به کلاسش میخوره یا نه !!!
دانشگاه ما با هم فرق میکرد , اون دانشگاه تهران میخوندو یکبار که اردوی کوهنوردی داشتن بمن گفت تو هم بیا بریم , منم شادان دنبالش بدو بدو رفتم , خودش کتونی پوشیده بود که کناره هاش هم دوخت خورده بود و من کتونیم کناره هاش چسب بود , خوب اون دهمین سفرش بود و من اولین سفرم و کاملا بی تجربه! فکر کنید ۴۰ تا دختر بودیم با یک استاد حقوق مرد که کلا زیادی ریلکس بود و کاری به کار هیچکسی نداشت . از جاهایی که ما را میبرد واقعا زیبا بود ولی همش از توی آب بود و بالطبع چسب کفش کم کمک خودش را رها میکنه و بله , یکی از کفشهای من اول دهن باز کرد و کم کم رویه کفش اصلا نبود و با پلاستیک بستیمش به کف کفش تا توی پام بمونه . من اینقدر خندیده بودم که کمرم صاف نمیشد و رفیقم گریه میکرد و میگفت من حتی نمیفهمم تو به چی میخندی؟!تو الان باید گریه کنی و من بخندم , ولی اوضاع برعکسه !! تازه برگشتیم شهر دخترا استاد را مجبورکردن ببره رستوران و به خرج خودش شام بده و من با اون وضعیت جلوی ملت تو رستوران جولون هم میدادم . ولی جزو به یادماندنی ترین خاطراتمه که هنوزم که هنوزه یادش که میوفتم فقط میخندم . البته خانواده متفق القولند که عقل ندارم که جایی که همه گریه میکنند , من دارم میخندم:)))شما چی فکر می کنید؟
واقعا میگن آدم باید جنبه داشته باشه برای هرچیزی حکایت من بی جنبه است:)))
تا نرفته بودم تلگرام , هی میومدم از ترک دیوار هم مینوشتم , تازه ایمیل میدیدم و گهگاهی تو مسنجر خدابیامرز با آشناها چت میکردم:)) بعد که همه رفتن تلگرام من بواسطه دوستی با یک سایت آشنا شدم و راه براه عکس و...میزاشتم اونجا و کیف میکردم, بعدتر به تشویق دوستان رفتم تلگرام , اوایل جذاب بود, چون کتاب آنلاینهای جالبی میخوندم , آهنگ اینقدر دانلود کردم که خفه شد و از هنر هم اندکی سردرمیاوردم , کم کمک خسته کننده شدم و از چشمم افتاد ,, بعد اینستا نصب کردم , فعلا که برام جذاب شده:)) چرا؟!
الان بهتون میگم , اینقدر فضولی کیف داره که حد نداره:)) مثلا رفتم تو صفحه یک خانم ایرانی که شوهر هندی کرده و آمریک ,..ا زندگی میکنه , نوشته هاش کاملا طنزگونست و جالب یا عکسهای بازیگرا , یا طنز نویسهایی که عکس میزارن و مطلب طنز مینویسن , نمیدونید چه لذتی داره , این قسم فضولی ها , بدون اینکه کسی شما را بشناسه :)))
خلاصه تا نیمه های شب گاهی بیدارم , صرفا برای فضولی , ولی لذت بخشه اصولا:))))
همین , حرف نداشتم بزنم , اومدم اینو نوشتم:)))که صرفا بگم آدم بی جنبه ای هستم:))
آبجی خانم مرخص شد , هرچند حالش خوب نیست و بخاطر ضعف استراحته , ولی باعث شادی منه , نبودنش تو بیماستان و اومدنش به خونه , به همین مناسبت یک لاک قرمز جیغ زدم به ناخنهام و خودم کلی دلم شاد شد :)))بعد امروز دیگه ما تو این مدت خونه را خالی کرده بودیم با مامان رفتیم خرید تا درستش کنیم. تو فروشگاه اومدم فیش را از آقاهه گرفتم و از اونجایی که من یک خانم نسبتا محجبه هستم (بقول خواهرم میگه گاهی آ. ن تو میشی:))) آقاهه چشمش خورد به لاک ناخنم , هی بمن نگاه کرد و هی به ناخنم , و من هنوز از یادآوری نگاهش دارم میخندم . خوب چه گناهی دارم من !!! برای شادی دل خودم ناخنمو رنگی کردم , مردم یکم باید چشمهاشون را جمع کنند , گناه من نیست رنگ لاکم قرمز جیغ بود:))) تازه محجبه بودن دلیلی برای انجام ندادن برخی کارها نیست , مثل یک خانم خیلی پیر که دوست مامانمه و مادر دوتا شهیده , ولی خودش میگه با اینکه چشمهام درست نمیبینه , ولی همیشه آرایشم سرجاشه , تا یک جوون من را میبینه نگه اه این چقدر زشته و... اینجوری جلب من بشه و منم باهاش حرف بزنم و راهنماییش کنم . اینقدرم خوش زبونه که خدا میدونه , تو هر ده تا کلمه اش , شش تاش قربون صدقت میره , وقتی نصیحت میکنه اصلا حس بدی نداری چون گزینش کلماتش عالیه و با بهترین کلمات , منظورش را بیان میکنه .من که دوسش دارم.
دیروز تهران اومدم , یک بخشی از مسیر بیمارستان را با مترو و بخش دیگه اش را با اسنپ . واقعا عالی بود و به دوستان تهرانی توصیه میکنم گیر کردید جایی ازش استفاده کنید , قیمتش هم به نسبت دربست که بخواهید بگیرید بمراتب کمتر و بهتره .
از مترو که بیرون اومدیم و منتظر تاکسیمون بودیم , یک ماشینه گیر داده بود بمن:))) آخه من نمیدونم من با اون تیپ افتضاح و اخمهای حاصل از آفتاب مستقیم توی صورتم که درهمه و نگاهی که دنبال پلاک ماشینی هست که قرار بود بیاد , چی دارم که هی من میرفتم عقب میومد عقب , میرفتم جلو میومدجلو!!!مدتها بود این مدل مزاحمت را ندیده بودم و فکر میکردم ریشه کن شده:))) آخراش میخواستم فحش کشش کنم :)))
رفتیم با آبجی کوچیکه بیمارستان و بیشتر از وقت ملاقاتم موندیم .اینقدر که ده هزاربار نگهبان اومد و گفت دل بکنید و برید:)) فقط یک چیزی باحال بود دیدنش , اون هم کراوات هایی بسیار باریک و بسیار بلند که تمام پرسنل آقا زده بودندو بیشتر باعث خنده من بود . من از کراوات خوشم میاد , یکجورایی شیکه و برعکس از پاپیون بدم میاد , چون اصلا شیکی نداره , ولی خوب نه هر کراواتی , یک کراواتی مثل نخ , نازک و بلند!!!! عمرا که قشنگ باشه!!!
من نمیتونم فضای بیمارستان را زیاد تحمل کنم , روحیم بشدت بهم میریزه , مثل دیروز که ده هزاربار بغضم را قورت دادم و حتی بعضی جاها جواب سوال خواهرمو ندادم از ترس ریختن اشکهام ! آخرشم به بهانه خرید باوجود چشم غره های آبجی کوچیکه زدم بیرون , چون تحملم به صفر رسیده بود.رفتم میلاد نور که نزدیک بیمارستان بود , چقدر چیزهای خوشگل و گوگولی داشت , اما با قیمتهای نجومی !چه خبر بود , البته من اینوسط یک مانتو هم خریدم:)))
ناهار که نخورده بودم و تقریبا غروب بود که رفتیم فست فودی توی حیاطش چیزی بخوریم , سوخته , بدطعم و چسبیده توی گلوم که با نوشابه میرفت پایین , تنهاوصفم از ساندویچ مورد علاقم بود که اونجا خوردم . حتی سیب زمینیش هم افتضاح بود. تو خاطرم موند که هرگز هرجایی یک چیزی نخورم , حتی اگر شکمم از شدت گرسنگی تقریبا قارقار میکرد!!!! خیلی بد بود , خیلی!
آهان اینم بگم و برم ,یک خانومه بود از این شلوار کوتاهها و تنگها که جدیدا مد شده پوشیده بود. بعد یک جورابم با اون شلوار پوشیده بود که کوتاهی شلوار را جبران میکرد و یک مانتوی تنگ جلوباز , بعد مدام جورابش را پایین میکشید که پایش پیدا نشه , یکی نبود بگه بابا خوب نمیپوشیدی!!! اونی که این شلوار را میپوشه میخواد پاهاش پیدا باشه , نه که با جوراب کوتاهی شلوار را جبران کنه!!مردم قاتی کردن والا !!!