دنبال آبجی کوچیکه رفتم دندونپزشکی , ناهار را چون دیر پخته بودم , نرسیدم بخورم. توی دندونپزشکی از شدت گرسنگی رو بخدا بودم , تو کیفم را دنبال شکلاتی چیزی گشتم که شکر خدا شپش دوقاپ مینداخت و بالاخره یک بسته آدامس یافتم و جلوی پیرنردی که با دقت حرکات من را از سر حوصله رفتنش نگاه میکرد , باز کردم و با لذت شیرینی آدامس را جویدم و وقتی تموم شد اخمام را کردم تو هم و زل زدم به پیرمرد بیچاره که رویش را برگردوند و آخرکلافه از جاش بلند شد. چنین دختر خوبیم من:)))
روز دختر به همه دوستان مونثم تبریک میگم.
اون چیزی که میخوام بنویسم برداشت ذهنی من از یک آدمه , شاید اون آدم مثل اون چیزی که تو ذهن من مونده نباشه , ولی تصویر ذهنی من ازش اون چیزی هست که مینویسم.
ابتدایی که بودم دوبار مدرسه عوض کردم , نه اینکه فکر کنید ما جابه جایی داشتیم , نه . دوتا مدرسه روبروی هم بود , مدرسه اولم مدیرش که تغییر کرد , مدیر جدید با شلنگ بچه ها را میزد و تو انبار مدرسه ساعتها زندونی میکرد , به صلاحدید پدر و مادرم رفتم مدرسه جدید که از این ادا و اطفارها نداشت , یعنی دقیقا یک مدرسه ابتدایی دیگه روبروی همون مدرسه!!!!
مدرسه جدید یک سرایدار جوون و مجرد داشت که نهایتا ۲۳ سالش بود , من هیچوقت از نگاههاش خوشم نمیومد و حس بدی را بهم منتقل میکرد , حسی که حتی سالها بعد که دبیرستان بودم و اون آدم متاهل شده بود و سه تا بچه داشت هم وقتی دیدم , هنوز تو نگاهش برام زنده بود. زمانهای بعد از جنگ اگر یادتون باشه , دورانی بود که هنوز خیلی چیزها آزاد نبود , صحبت کردن در مورد خیلی چیزها تابو محسوب میشد ,من توی خونواده فوق العاده بسته ای بزرگ شدم , پدر و مادرم اصلا صلاح نمیدونستن خیلی چیزها را بگن و البته با توجه به تربیت اون دوره این بهترین نوع تربیت بود . اما بودن کسایی تو همون مدرسه که تو همون دوران چیزهای بدی در موردشون گفته میشد و البته چیزهایی هم دیده بودن . از همونها شنیدم که بعضی ها از دوست دخترهای سرایدار مدرسه هستن . البته که دوست دختر واژه جدید و بی معنایی بود برام , ولی از خنده ها و شوخی هایی که با اون میدیدم دور از چشم مدیر و معاونمون میشه , خیلی خیلی بدم میومد و چندشم میشد.
حتی یکبار یادمه که ساعت بین کلاس برای رفتن بجایی با عجله فقط میدوییدم (من نسبت به سنم رشد زیادی داشتم که مربوط به تغذیه ام بود.) و اون توی حیاط با نگاه و لبخند بمن نگاه میکرد , علیرغم اینکه واقعا عجله داشتم , ولی وقتی این نگاه و لبخند را دیدم , آروم شدم و یواش حرکت کردم بسمت جایی که میخواستم برم.حتی یادمه اگر مجبور نبودم اونجا نمیرفتم و وقتی رفتم علاوه برقفل کردن در اونجا گریه میکردم. همه این رفتارها را در دختربچه ای ببینید که از کمترین مسایل آگاهی نداره .
بازم میگم اونچیزی که مینویسم تصورات وتصویرهای ذهنی من و افکارمه , شاید واقعا اشتباه باشه . چون نمیخوام تهمت بشه .
اینها را نوشتم تا برسم بخوابی که دیدم , توی خواب یک مدرسه بودم که جشن بود , اکثر دوستان و همکلاسی های من بودند , یکی از دوستانم , دربین همه دوستانم ازدواج عاشقانه داشته و اونهم چه عاشقانه بامزه ای , توی خوابم اون بود که کنارم ته سالن مراسم نشسته بود , میگفتیم و میخندیدیم , که اون مرد را دیدم , همونقدر جوون , مثل اون سالها , با دیدن ما لبخندی زد و کنار ما نشست. دوستم اخمهاش را کرد توی هم و سعی کرد خودش و من را فاصله بده از اون مرد , روی زمین نشسته بودیم و مرد با اصرار میخواست پاکت نامه ای را بهم بده و من قبول نمیکردم . آخر سر پام را بلند کرد و گذاشت زیر پام و مدام بهم میگفت بردار و بخون . وقتی برنداشتم و حتی سعی کردم اون پاکت را پس بزنم , دوستم برداشت , با خوندن هرخطش بیشتر اخماش را کشید توی هم , سعی کردم براساس کنجکاوی بفهمم توی اون نامه چیه , ولی دوستم اجازه نمیداد , بی خیالش شدم و بلند شدم برم پیش مامانم که توی مراسم بودند که مرد به دنبالم اومد , من را میترسوند , درگیروحشتهام بودم که از خواب پریدم.
نمیدونم چرا این خواب را دیدم و چرا اون کسی که نزدیک بیست سال هست که دیگه ندیدمش و نمیخوام ببینمش . اما نوشتم تا ذهنم را آزاد کنم , چون از صبح درگیر خاطرات وحشتناکم از اون مدرسه دومه , شاید مدیرفوق العاده ای داشت , زنی بی نهایت مهربان که همیشه آرزوم براش سلامتی و شادیه . ولی معاونی عقده ای و بچه هایی بمراتب بدتر از اون , بظاهر با وضع مالی متوسط رو به بالا , حتی سفر به خارج از کشور که اون سالها کلاس فوق العاده ای داشت , بعضا دربین بعضیهاشون عادی بود , حتی یکیشون بزرگ شده انگلستان بود که بخاطر پدرش اومده بودن ایران , ولی رفتارهاشون نشان از سطح فرهنگ پایینشون داشت , آزارهای روحی که توی اون مدرسه دیدم , هرگز توی زندگیم تجربه نکردم. دردناکترین سالهای تحصیلم توی اون مدرسه شکل گرفت. حتی هنوز با گذشت اینهمه سال دلم نمیخواد اون مدرسه را بخاطر بیارم ,یا همکلاسیهای از خودراضیم را.
خواهرم یک هفته بیشتره مریض شده , ضعف شدید بدنی داره و تقریبا هیچی را نمیتونه قورت بده . هردکتری برای خودش تجویز خودش را داره , تملم داروهاشم بموقع میخوره , ولی کمترین اثر بهبودی تا الان که نداشته .
مدام تب بالا داره , یکهفتس مامان تقریبا شاید روزی سه ساعت خوابیدن , سعی میکنم کمک باشم , ولی نمیدونم چرا اینقدر حس خستگی دارم اینروزها و خوابم زیاد شده , حتی بیدار میشم هنوزم خوابم میاد , کسلم , حوصله خودمم ندارم چه برسه به شوهرخواهرم که میاد سر بزنه , وقتی میره بهشت منه .
من بیرون رفتن و گشت زدن تو خیابون و آخرش شاید خوردن یک بستنی را خیلی دوست دارم , ولی از وقتی خواهرم بیمارشده ,فقط یکبار با آبجی کوچیکه رفتم که اونم شکر خدا هرچی من گفتم توش نه آورد و من را گرسنه و گرمازده برگردوند خونه با پنج کیلومتر پیاده روی با کفش پاشنه بلند که رسما پاهای بیچارم به فغان اومدند!!! اصلا خوش نگذشت , بهش گفتم بمیرمم با تو دیگه بیرون نمیرم. تازه باهاش قهرم کردم:))
میشه برای سلامتی خواهرم دعا کنید؟لطفا!!
دقت کردین چقدر بچه خوبیم و اینروزها تند تند پست میزارم!!!شاید چون اینروزها بشدت آدم بی حوصله ای هستم و کوه کارهای تلنبار شدم را رها کردم و از رو هم الحمدالله نمیرم از بس پررویم:)))
آبجی بزرگه میخواست مهمونی بره , دقیقه نود با معضل لباس ندارم چیکار کنم روبرو شد ,, زنگ زد مامان برید برام لباس بگیرید شویم اومد بیام خونه شما بپوشم !با مامان چندجایی رفتیم تا یک چیزی خریدیم و با فروشنده تموم کردیم که برای کسی هست و برای تعویض شاید بیاییم . خوب آبجی بزرگه نپسنذید و بخصوص قیمتش را فهمید صدتا عیب رولباس گذاشت و گفتیم خب برو عوضش میکنیم . رفتیم با اون یکی آبجی و شوهرش عوض کنیم , هرچی آبجی گفت تو یک چیزی بردار اما من قبول نکردم , چون واقعا نیازی هم نداشتم . تو اتاق پرو از بین چندتا لباسی که برده بودیم یکیش را خواهرم پوشید و به همسرش گفت بیاد ببینه !از اونجا که اتاق پروش بزرگه و صندلی گذاشته تا بتونید بشینید , منم نشسته بودم , شوهر خواهرم پسندید و یکمرتبه این دوتا فیس تو فیس شدند که من که راه بیرون رفتن نداشتم , رویم را برگردوندم به سمت دیوار و شوهرخواهرم خجالت زده رفت بیرون!!!! آخه اتاق پرو جای ابراز احساساته!!! بعد از اون خواهرم هرکدوم را امتحان کرد , من همون اول زدم از اتاق بیرون! به هیچکسی نگفتم , ولی برای شما تعریف کردم, ببینید چقدر خوبم:)) اینا همه تجربه زندگیه , دستکم نگیرید:)))
اعصاب ندارم و بقول معروف , قسمت پاچه گیر روحم حسابی فعاله!! اینقدر که فکر کنم خواستگار خواهرم را با همین روحیه پروندم , چون شصت و هفت بار پشت تلفن ازم عذرخواهی کرد , مراقب خودتون باشید اینروزها