تولد دل انگیزم مبارک

 فردا تولد من به قمری هستش , رفتیم بیرون کلی خودم برای خودم دست زدم و آهنگ تولدت مبارک خوندم و آخر با خرید کیکی به ظاهر زیبا که طعمش به لعنت خدا نمی ارزید اومدم خونه , هیچوقت غروب جمعه آرومی نداشتم. دقیقا نماز که خوندم دیدم صدای دعوا میاد!!!بله آبجی کوچیکه بود که شام فست فودی میخواست و مادر که عصبانی که فکر اضافه وزن خودت و بقیه باش و...

معمولا دراین گونه موارد یک گوشه میشینم  و نگاه میکنم چون ناخودآگاه لنگ من وسط دعوا هست و من اونوسط یکربط بی ربطی پیدا میشه که باشم. همینم شد , خواهرم عصبانی میگفت هرچی میخواد براش میخرید کیک خریدید به فکر اضافه وزن نبودید ولی ....من بچتون نیستم و این بچتونه , صدالبته که من را میفرمودن ...

خوب حقیقت اینه که همیشه خنگترین و وابسته ترین و ضعیف ترین عضو خونواده معمولا بیشتر مورد توجه قرار میگیره و من دقیقا مورد مذکور هستم!!ولی نمیدونم چرا تا هرکسی تو خونواده خواسته اش عملی نمیشه و حرفش خونده نمیشه , من مقصر شناخته میشم و اسم من وسط میاد !!! اینم از غروب جمعه و تولد دل انگیز من!

چه شبی بود!!

خواهرم اینا خونه قبلیشون آپارتمان بود و از این درهای فلزی هم روی درشون جوش داده بودن و خلاصه فی المثل سه قفله بود!!چون آپارتمان شلوغی بود نسبتا و اکثرا در را باز میزاشتن همسایه ها. خونه جدید چندک میلیان تومان خرجیدن و درب ضد سرقت گرفتن و اون در فلزی را دیگه جوش ندادن ,,دیشبی که حایی شب مهمان بودن یک آقای دزدی وارد آپارتمانشون که بخاطر کم بودن واحدها و طبقات میشه گفت حالت خصوصی داره وارد شده بود و با پیش گوشتی افتاده بود به جان درب بدبخت و تا تونسته بود نزدیک اولای در کنده کاری کرده بود.همسایشون هم که مسافرته یکهفته و خونه نبوده و درنتیجه آقای دزد نتونسته بود کاری از پیش ببره و فقط کنده کاری کرده بود وکسی هم نفهمیده بود و تا برگشته بودن , نصف شب پلیس بیاد و...

چنین شد که صبح شوهرخواهر که رفته بود سرکار , خواهرمم زنگ زد مامان ترو خدا بیایید من میترسم! مامانجان از صبح ما را با عناصر ذکور خانواده رها کردند و رفتند و ظهرکه زنگ زدیم تشریف نمیارید گفتن ناهار یک چیزی بپز بده بچه ها بخورن !!! دلم از عصری اصولا سنگین بود و مامان زنگ زدن پاشید شام بیایید اینجا که دل بچم یکم بازشه دزد اومده خونش ترسیده و ما بساط جمع کرده و رفتیم خونه آبجی خانم , مثل یک معتاد واقعی گوشیمونم زیربغلمون و بدو بدو رفتیم.همچین یکم تو نت داشتیم میگشتیم که بک عدد عزیزتر از جانی پیام دادن حالشون بده و چنین شد که فهمیدیم چرا همچین از عصری حالمون خوش نیست و خورد به تایم شام و عزیزجان ناراحت رفتند.

بعدشام بحث تولد قمری من بود که در تایم نزدیکی است که داماد گفتن شام امشب اصلا بخاطر تولدت بود که منم شیک و مجلسی گفتم شام بدون کادو یعنی شام خشک و خالی و ابدا که قبول کنم و تا اعتراضات جمع بلند شد که زشته , گفتم دولت از من خواسته مامور وصول مالیات بشم و این مال حلال را از حلق مالیات دهندگانی که میلومبونن و برو ی خودشون نمیارن بدن پس بگیرم که همه خندیدن و گفتن الحق برای اینکار مناسبی!!!

در کل شب بدی نبود البته اگر تکه دل همچنان سنگینمان را فاکتور بگیریم.

من یک عدد غرغرو هستم

شکر خدا که یا هیچکسی نمیخونه یا اگر میخونه ، نظر نمیزاره .

من عشق خرید حسابیم ، یعنی کسی پنج تا دکمه هم بخواد بخره من بدنبالش میرم ، در این حد خرید کردن را دوست دارم. چند روز پیش تهران بودم برای دکترم که ماه رمضان باید میرفتم و چون نرفته بودم حالا رفتم . البت که نظر دکتر مثل قبل بود و حوالم داد به چندماه بعد، ولی یک خدابیامرزی بود ، همیشه موقع کلاس گذاشتن میگفت من فقط از کوروش خرید میکنم ، خوب راستش تو این سالها اسم کوروش را زیاد شنیده بودم ولی هیچوقت کنجکاو دیدنش نبودم ، از اونجایی که نسبت به بقیه جاهایی که دلم میخواست برای تغییر روحیم برم ، کوروش نزدیکتر بود ، گفتم بریم اینم ببینم ندید بدید از دنیا نرم!!! من نمیدونم نظر شما چیه ، ولی بالشخصه به هیچوجه از این مرکز خرید بزرگ خوشم نیومد ، گران و بیخود!!من فقط لباس نخی میتونم بپوشم و به کمترین درصد پلاستیکی بدنم واکنش نشون میده و آخر بیچارگی منه  ، رفتیم مثلا یک لباس فروشی که خیلی چیز بود:))قیمتها که باور نکردنی ، مثلا مانتویی که من هفته قبل تو یکی از گرون فروش ترین پاساژهای شهر تن زده بودم هفتاد تومن ، و علیرغم اصرار فروشنده که نخ صد درصده تا پوشیدم بدنم آلارم داد ، اونجا صدوهفتاد قیمتش بود!!! دوتا کاسه بستنی دراومد چهل هزارتومن!!!! و البته تو آسانسور گیرافتادیم که ملت دیوانه فقط سلفی میگیرفتن ، و آقایی که ایستاده بود روبروی من دیگه تو حلق من بود که تو سلفی بقیه نباشه و من یک نفس عمیق فقط میکشیدم تو بغلش بودم کاملا!!!! شام هم که جای دوستان خالی رفتیم رستورانی همونجا که فقط ظاهر قشنگی داشت ، وگرنه با کترینگ نزدیک خونمون از نظر طعم و عدم خوشمزگی برابر بود کاملا!!! 

میدونم همش غرغر شد ، ولی حقیقتا از جانب من به شما نصیحت ، هرکی گفت فلان جا خوبه ، باور نکنید، چون سلایق و افکار همه ما با هم متفاوته !دیدگاههای ما هم متفاوته، باید ببینید چی به سلیقه خودتون نزدیکتره .یاحق.

کنکور

من بدون باز کردن کتاب رفتم کنکور دادم ، میدونم کار احمقانه ای هست، برادرم همه کتابها را برام دانلود کرد تا با گوشیم بخونم ، ولی عملا نشد . لذت ورق زدن صفحات کتاب یک چیز دیگه است اصلا ، و خوب من نخونده رفتم سرجلسه کنکور. پدر و مادر و خواهر و برادرهای زیادی اومده بودن بدرقه دخترک کنکوریشون . 

و زمانی که بیرون اومدم خیلی هاشون قران بدست و یا کتاب دعا بدست پشت در جلسه نشسته بودن ، اما چیزی که برام جالب بود، اکثریت دخترکانی بود که حلسه کنکور را با سالن عروسی اشتباه گرفته بودن و اکثرا نه یک آرایش معقول و لایت که آرایشی که بدرد مجلس عروسی میخوره داشتن و من بینشون دقیقا به یک بچه دبیرستانی دماغو شبیه بودم!!!!

یاد خودم افتادم که وقتی تغییر رشته دادم برای کنکور، روز کنکور مامان بنده خدا را مجبور کردم تا بمونند تاکنکورم تموم بشه:)) و بعدش هم به زور بردمشون خرید و خوردن بستنی و پیراشکی :)) چقدر اونروزها دور ، ولی درعین حال نزدیکه ، روزهایی که رفتن به دانشگاه واقعا یک آرزو بود  اما گذر زمان اثبات کرد آواز دهل شنیدن از دور خوش است ، صرف داشتن یک مدرک جذاب بود وگرنه پرازخالی بود، حداقل از دیدگاه من این بوده و هست.

عزا و حرف و حدیثش

بعد از عروسی به نظرم جا یی که بیشترین حرف از توش درمیاد عزاست!!!

اینو از تجربم میگم ، دیروز سالگرد یک آشنا بودم که خونوادش هرچی دلشون خواست تو مراسمش گفتن .دیروز هم تکرار مکررات بود. اونوقتی  که دانشجو بودم استادم میگفت متن ها بیانگر شرایط روحی آدمها هستن ، مثلا آدم ناراحت کلماتش سادس ، نمیتونه قلمبه حرف بزنه و برامون مثال زد و گفت همیشه هرمتنی بیانگر حس طرف مقابله .این شد برای من یک نگاه به حرفها و کارها و گاهی دست نوشته های دیگران . من عمیقا معتقدم آدم ناراحت تو رفتارش نشون میده ، حتما نیازی به جیغ زدن و حرکات نمایشی و زار زدن نیست ، چشمهاش و حرکاتش  و روحیش نشون میده ، دلم نمیخواد این حرف را بزنم ، ولی وقتی همه حرکاتت نشان از بازیگریت داره ، فریادهایی که ...

خیلی دیروز خو دمو کنترل کردم تا از رفتار صاحب عزا نخندم ، حرفهایی که میزد و...اما بغل دستی من که جاری متوفی بود هی گفت و خندید . اما من سعی کردم نخندم گرچه از روضه خوان که از اول به آخر چرت و پرت گفت تا فریادهای صاحب عزا صحنه پرخنده ای را بوجود آورده بود.

از من بشما نصیحت تو عزا نخندین ، هرچقدر دور بود ، هرچقدر ازش بدتون میومد نخندین ، گاهی یک آه ،زندگی آدم را زیر و رو میکنه !دیدم که میگم گوش بدید.