-
آرزوهاتون برآورده بشه انشالا
جمعه 11 فروردین 1396 01:25
دیشب لیله الرغایب بود، من و مامان و داداش کوچیکه تصمیم گرفتیم روزه بگیریم. داشتم برای داداش کوچیکه اعمالش را توضیح میدادم که برای فهم بهترش رفتم رو مثال نمازهای شب قدر، یکمرتبه گفت مگه بعد از شب قدر روزه هم میگیرن؟من یادم نمیادا، یکعالم خندیدم چون یاد سوتی خودم افتادم توی گزینش که یکسری چاخان داشتم میبستم برا خانومه ،...
-
سال نو مبارک
جمعه 27 اسفند 1395 09:29
مهم نیست که چیزی ننوشتم چون عملا کسی نمیخونه، اینجا را تازمانی که دلم باز طلب نوشتن بکنه رها میکنمش. سال نوتون پیشاپیش مبارک و با آرزوی بهترینها درسال جدید
-
تلفن
یکشنبه 1 اسفند 1395 13:47
یکروزهایی سرصبح یک تلفن غیرقابل پیش بینی و کاملا سورپرایزی کاری میکنه که حتی سه تا نیروگاه اتمی هم نمیتونن بکنن، منظور تزریق فوق العاده انرژی بود؛)
-
ولنتاینتون مبارک؛)
دوشنبه 25 بهمن 1395 21:34
برای روز ولنتاین ۴۰۰ تا خروس و خرس عروسکی پسندیدم یکی از یکی بزرگتر، بخصوص خرسها که حتی اندازه خودم بودن بعضی هاشون و اصرارم داشتن برام بخرن:))))) امروز خواهرا رفتن بیرون و وقتی برگشتن یکی از آرزوهای کودکیم را خریدن و ولنتاین بهم کادو دادن:)))یک جعبه مداد رنگی۴۸ رنگه ،چیزی که همیشه دلم میخواست و دوازده رنگه نصیبم بود....
-
تسلیت بمناسبت شهادت بی بی دوعالم
شنبه 23 بهمن 1395 10:54
دیروز یکی از اقوام روضه گرفته بود بمناسبت فاطمیه، هرچی سعی کردم نرم چون حوصله ندارم ، حریف مادر نشدم و رفتم. آقاشون از اول تا آخر در مورد بچه دارشدن حضرت مریم حرف زد و آخراش محض خالی نبودن عریضه دوخطم برا فاطمه زهراگفت و من و دخترخاله هامم فقط از اول روضه تا اونجاش که برا فاطمه زهرا بخونه خندیدیم و چادرمون را کشیدیم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 بهمن 1395 17:40
با مامان رفته بودم بیرون که یک خونواده را دیدیم توی اون سوز سرما بستنی قیفی خریدن و میخورن،مامان گفتن آخه کی تو این سرما بستنی میخوره؟سرما میخورن. من گفتم نمیدونید چه کیفی داره! مامان گفتن اگر دلت میخواد برات بخرم گفتم نع. راستش چند روز قبلترش با خواهرم بیرون بودیم ، گفت من گرسنمه بریم یک چیزی بخوریم، گفتم بریم. هرچی...
-
بوی پدر
چهارشنبه 13 بهمن 1395 20:11
دلم برای پدرم امروز خیلی تنگ شده، حتی وقتی بهش فکر میکنم اشکم درمیاد. نشسته بودم و قسمت آخر سریال میوه ممنوعه را میدیدم، یک مرتبه آقای نصیریان را با کت و شلوار که دیدم حس کردم بوی پدرم را انگار حس میکنم. پدرم همیشه عادت به کت و شلوار پوشیدن داشت. شلوارش اتو داشت طوری که بقول معروف میگن انگار هندونه را میخواد قاچ بزنه...
-
خواهر فردوسی
یکشنبه 10 بهمن 1395 18:28
ایا شما میدانستید فردوسی خواهری داشت۸ به نام فرزانه؟! یکی از نوه ها امروز موقع تکلیف نوشتن این کشف را کرده:)) نوشته بوده حکیم فرزانه فردوسی که برگشته گفته مامان ، چرا قدیمی ها اسم ها را درست نمیزاشتن؟یکی ابوالقاسم، یکی فرزانه!!!!مامانش گفته فرزانه را از کجا آوردی؟گفته ایناهاش اینجا نوشته حکیم فرزانه فردوسی. دیگه...
-
ریش
یکشنبه 10 بهمن 1395 15:06
داداشم ریشاش را زده بود، من بهش گفتم چرا زدی بهت نمیاد اه ! چند بار بهت بگم ریش بزار من دوست دارم. بلند میگه لا الله الا الله از دست این دوتا! ماجرا اینه که من دوست دارم داداشی ریش بزاره! و آبجی کوچیکه نمی پسنده ، به این ترتیب دایم غر میشنوه از دست ما دوتا:))) میگه زن نگرفتم گیرشما دوتا افتادم:)))) پدرم همیشه صورتش...
-
۰۰۰
چهارشنبه 6 بهمن 1395 11:41
با مامان اینا میخواستم برم بیرون ، آخرین نفر من بودم. در ماشین را باز کردم سوارشم که مطابق معمول ماشین خواهرم شلوغ و بهم ریخته بود، یک پام تو ماشین تا اومدم وسیله ها را بریزم اونطرف بشینم ، ماشین راه افتاد. منم که از وحشت جیغ میزدم ،یک پامم تو ماشین گیر کرده بود، یک پامم بیرون، دستمم به درماشین با زانو خوردم زمین و یک...
-
ترکیبی
یکشنبه 3 بهمن 1395 19:54
رفته بودم تو مغازه لباس فروشی ، خسته بودم. شلوارهاش یا کوتاه بود یا چسبون، قیمتهاشم بالا!تازه هی از هم می پرسیدن قیمتها را و حتی قیمت کالا را نمیدونستن، اومدم بیام بیرون دستم را گرفته بودم سمت لولای در و هرکاری میکردم باز نمیشد، آهرش که فهمیدم قهقهه من بود که بهوا بلند شده بود. ...................... به آبجی بزرگه...
-
به نیت رفتگان پلاسکو فاتحه بخوانید.
جمعه 1 بهمن 1395 10:10
دیروز اخبار ندیدم، وارد نت نشدم، فقط دلم خواست بازار تهران را ببینم. پس کار را پیچوندم و رفتم تهران تا بازار را ببینم. رسیدم بازار تهران تلفن باران شدم که کجایی؟ سمت پلاسکو نرفتی که؟کدوم خیابونی؟اصلا لازم نکرده گردش کنی برگرد و... توی مترو شنیدم که چی شده . اومدم خونه و توی نت دیدم فیلم ها و عکس ها را، میخواستم از...
-
آلزایمر
دوشنبه 27 دی 1395 23:29
با آبجی کوچیکه رفتیم بیرون ، بحث در مورد آلزایمر که شد، آبجی کوچیکه گفت من را ببر یکجایی که هیچ کسی منو نشناسه ، گفتم خانه سالمندان دو...لتی میبرمت که زود بکشنت:))خصوص..ی بخاطر پول زیادی نگهت میدارن:)))میخنده و میگه یکجو معرفت نداری:)) ولی من بهش گفتم من آلزایمر شدم شوتم کن جلوی ماشین یک پولدار ، که برا گرفتن دیه عذاب...
-
ح رفی برای گفتن
جمعه 24 دی 1395 09:56
با آبجی کوچیکه رفتیم بیرون، خودش ایستاده دم در مغازه و نمیره تو، بعد بمن میگه خوب بیا تو دیگه، بهش میگم از روی تورد بشم بیام:)))) نمیدونم چرا حرفم برا گفتن نمیاد:||
-
دعا
شنبه 18 دی 1395 12:12
میگن نیمه های شب اگر از خواب پریدی،بلافاصله نخواب.دو رکعت نماز بخون و دعا کن، تنبلیت اومد،دعا کنی هم خوبه.دیشب ده بار از خواب پریدم و هربار خواب و بیدار دعا کردم ، اما یک دعا از دهنم در رفت گفتم که حالا هرچی فکر میکنم که چرا این دعا را کردم نمیدونم و غصه دعای دیشبم را دارم:((
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 دی 1395 18:59
اینجا مینویسم، مثل همیشه بی نظم و گنگ و پرغلط املایی:)))) من که میگم دندانپزشکم قاطی کرده، هیچکسی باورش نمیشه. دیشب داشتم درمورد یک مسیله باهاش مشورت میکردم ، برگشته میگه ببین تو جای خواهرم، دخترم، خوب تا اینجاش موردی نبود یکمرتبه گفت خانمم!!!دهن من۱۵متر باز مونده بود که دکتر چرا شیش و هشت میزنی بابا!!!:|| امروز رفتم...