-
...
سهشنبه 3 مرداد 1396 19:33
دنبال آبجی کوچیکه رفتم دندونپزشکی , ناهار را چون دیر پخته بودم , نرسیدم بخورم. توی دندونپزشکی از شدت گرسنگی رو بخدا بودم , تو کیفم را دنبال شکلاتی چیزی گشتم که شکر خدا شپش دوقاپ مینداخت و بالاخره یک بسته آدامس یافتم و جلوی پیرنردی که با دقت حرکات من را از سر حوصله رفتنش نگاه میکرد , باز کردم و با لذت شیرینی آدامس را...
-
خواب وحشتناک
سهشنبه 3 مرداد 1396 10:58
اون چیزی که میخوام بنویسم برداشت ذهنی من از یک آدمه , شاید اون آدم مثل اون چیزی که تو ذهن من مونده نباشه , ولی تصویر ذهنی من ازش اون چیزی هست که مینویسم. ابتدایی که بودم دوبار مدرسه عوض کردم , نه اینکه فکر کنید ما جابه جایی داشتیم , نه . دوتا مدرسه روبروی هم بود , مدرسه اولم مدیرش که تغییر کرد , مدیر جدید با شلنگ بچه...
-
اینروزها
جمعه 30 تیر 1396 19:09
خواهرم یک هفته بیشتره مریض شده , ضعف شدید بدنی داره و تقریبا هیچی را نمیتونه قورت بده . هردکتری برای خودش تجویز خودش را داره , تملم داروهاشم بموقع میخوره , ولی کمترین اثر بهبودی تا الان که نداشته . مدام تب بالا داره , یکهفتس مامان تقریبا شاید روزی سه ساعت خوابیدن , سعی میکنم کمک باشم , ولی نمیدونم چرا اینقدر حس خستگی...
-
از تجربیات زندگی
شنبه 24 تیر 1396 22:38
دقت کردین چقدر بچه خوبیم و اینروزها تند تند پست میزارم!!!شاید چون اینروزها بشدت آدم بی حوصله ای هستم و کوه کارهای تلنبار شدم را رها کردم و از رو هم الحمدالله نمیرم از بس پررویم:))) آبجی بزرگه میخواست مهمونی بره , دقیقه نود با معضل لباس ندارم چیکار کنم روبرو شد ,, زنگ زد مامان برید برام لباس بگیرید شویم اومد بیام خونه...
-
مراقب خودتون باشید!!
شنبه 24 تیر 1396 12:08
اعصاب ندارم و بقول معروف , قسمت پاچه گیر روحم حسابی فعاله!! اینقدر که فکر کنم خواستگار خواهرم را با همین روحیه پروندم , چون شصت و هفت بار پشت تلفن ازم عذرخواهی کرد , مراقب خودتون باشید اینروزها
-
تولد دل انگیزم مبارک
جمعه 23 تیر 1396 21:33
فردا تولد من به قمری هستش , رفتیم بیرون کلی خودم برای خودم دست زدم و آهنگ تولدت مبارک خوندم و آخر با خرید کیکی به ظاهر زیبا که طعمش به لعنت خدا نمی ارزید اومدم خونه , هیچوقت غروب جمعه آرومی نداشتم. دقیقا نماز که خوندم دیدم صدای دعوا میاد!!!بله آبجی کوچیکه بود که شام فست فودی میخواست و مادر که عصبانی که فکر اضافه وزن...
-
چه شبی بود!!
جمعه 23 تیر 1396 01:46
خواهرم اینا خونه قبلیشون آپارتمان بود و از این درهای فلزی هم روی درشون جوش داده بودن و خلاصه فی المثل سه قفله بود!!چون آپارتمان شلوغی بود نسبتا و اکثرا در را باز میزاشتن همسایه ها. خونه جدید چندک میلیان تومان خرجیدن و درب ضد سرقت گرفتن و اون در فلزی را دیگه جوش ندادن ,,دیشبی که حایی شب مهمان بودن یک آقای دزدی وارد...
-
من یک عدد غرغرو هستم
چهارشنبه 21 تیر 1396 19:39
شکر خدا که یا هیچکسی نمیخونه یا اگر میخونه ، نظر نمیزاره . من عشق خرید حسابیم ، یعنی کسی پنج تا دکمه هم بخواد بخره من بدنبالش میرم ، در این حد خرید کردن را دوست دارم. چند روز پیش تهران بودم برای دکترم که ماه رمضان باید میرفتم و چون نرفته بودم حالا رفتم . البت که نظر دکتر مثل قبل بود و حوالم داد به چندماه بعد، ولی یک...
-
کنکور
شنبه 17 تیر 1396 13:42
من بدون باز کردن کتاب رفتم کنکور دادم ، میدونم کار احمقانه ای هست، برادرم همه کتابها را برام دانلود کرد تا با گوشیم بخونم ، ولی عملا نشد . لذت ورق زدن صفحات کتاب یک چیز دیگه است اصلا ، و خوب من نخونده رفتم سرجلسه کنکور. پدر و مادر و خواهر و برادرهای زیادی اومده بودن بدرقه دخترک کنکوریشون . و زمانی که بیرون اومدم خیلی...
-
عزا و حرف و حدیثش
پنجشنبه 15 تیر 1396 17:22
بعد از عروسی به نظرم جا یی که بیشترین حرف از توش درمیاد عزاست!!! اینو از تجربم میگم ، دیروز سالگرد یک آشنا بودم که خونوادش هرچی دلشون خواست تو مراسمش گفتن .دیروز هم تکرار مکررات بود. اونوقتی که دانشجو بودم استادم میگفت متن ها بیانگر شرایط روحی آدمها هستن ، مثلا آدم ناراحت کلماتش سادس ، نمیتونه قلمبه حرف بزنه و برامون...
-
جنون محض
شنبه 10 تیر 1396 20:26
اگر یادتون باشه یک پست نوشتم در مورد ازدواج چیز مزخرفیه و بنا به دلایلی پاکش کردم . و گفتم پاسخ نظریات دوستان را اینجا می نویسم ، دوست عزیزی که لطف کردن و برام نوشتن آرامش دوران متاهلیشون را هرگز با دوران محردی عوض نمیکنن ، میخواستم بگم آفرین ، خوش بحالتون و براتون خوشحالم که این آرامش را دارید و دوسش دارین . در مورد...
-
ختم قران
جمعه 9 تیر 1396 12:15
از وقتی یادمه همیشه ماه رمضون رسم بود تو خونمون قران را یکبار ختم کنن ، من که هیچوقت حالش را نداشتم. نهایت دو جز اونم به زور مامان:))تا اینکه دوسال پیش روز اول ماه رمضان مامان گفتن هرکسی تا آخر ماه رمضان قرانش را ختم کنه یک جایزه تپل داره و به این ترتیب من برای اولین سال قرانم را ختم کردم و الحق و الانصاف جایزه خوبی...
-
عید دوستان با تاخیر مبارک
پنجشنبه 8 تیر 1396 14:11
من عاشق مسافرتم ، اصلا توی سفر روحم جلا پیدا میکنه و آرامش عمیق روحی بهم دست میده . برای عید فطر نیت داشتیم بریم جای خنک ، چون خیلی هوا گرمه ، خواهرم اینا که زده بودن زودتر رفته بودن شمال ، گفتن بیایید که هوا اینقدر خنکه ما شب با لحاف میخوابیم . ما هم به اعتماد اونا روز قبل از عید تو یک جاده خوب رفتیم شمال ، چشمتون...
-
پست موقت
شنبه 3 تیر 1396 04:35
بنا به دلایلی پست قبلی حذف شد ، اما پاسخ دوستانی که نظر گذاشتن و زحمت کشیدن را در پایان همین پست موقتی میزارم:))
-
جام جهانیمون مبارک
سهشنبه 23 خرداد 1396 02:13
خیلی خوبه که رفتیم جام جهانی ، من که یادمه آخرین جام جهانی من مدرسه میرفتم و بچه ها به بهانه آب خوردن دم سرایداری مدام آمار گل های خورده شده و زده را میگرفتن. حتی یک کلاس یادمه یکی از بازی ها یواشکی رادیو برده بودن که گل که زده بودیم با جیفی که توی کلاس کشیده بودن لو رفته بودن و کل کلاسشون تنبیه شدن. بازی ایران و...
-
مهمان ،عزیزاست همچو نفس /خفه می آید اگر آید و بیرون نرود
یکشنبه 21 خرداد 1396 01:50
مهمان داشتیم ، اونم با جمعیتی نسبتا بالا ، بقول مامان بحث مالی قضیه را بزاریم کنار ، بحث پذیراییش واقعا مشکله، اونم وقتی همه حس مهمون بودن دارن و ماشالا تکون نمیخورن و فقط از سر سفره ارد چایی دوم و سوم میدن و... بمامان گفتم یکی هم دعوتمون نمیکنه ، مام طعم مهمون بودن را یکم بچشیم ، والا خسته شدم . از اول ماه رمضون غیر...
-
من خیلی خوبم:)
سهشنبه 16 خرداد 1396 16:54
مامان یک گوشی خیلی ساده داشتن و چون نمیشد باهاش وارد دنیای نت شد ، و از طرفی داداش کوچیکه چندباری خیسش کرده بود و گوشی کلا خارج میزد ، برای مامان همه با هم پول گذاشتیم و یک تبلت قشنگ خریدیم که صفحش هم بزرگ باشه و برای مامان راحت . مامان یک همکار دارن که خدا نکنه چشمش بخوره به یک چیزی ، چون به معنای واقعی کلمه داغون...
-
چرا چنین شد
یکشنبه 14 خرداد 1396 17:19
حتما براتون سواله که اسم وبلاگ ققنوس هست ، پس چرا آدرسش به جای ق با گ شروع شده ، عرضم به خدمتتون بنده خواستم با ق بنویسم ، ولی بلاگ اسکای یی تربیت قبول نکرد و چنین شد که من نیز لز سر لجبازی با گ نوشتم ،تا باشد که چشمش از کاسه درآید:))
-
پیرو پست قبل
شنبه 13 خرداد 1396 12:16
دیدم پست قبلی طولانی شد گفتم تو این پست بگم ، یک همسایه خیلی پیر داریم که تو جوونی عاشقانه ازدواج کردن و هنوزم عاشق همند ، ولی آقاهه سرطان داره ، دعا کنید براش خدا شفاش بده ، قبل از بیماریش از اون مردهای قدبلند و چهارشونه و هیکلی بود ولی حالا که مریض شده بقدزی آب رفته که اصلا قابل قیاس با قبل نیست.خلاصه من سرجمع این...
-
قاتی پاتی
شنبه 13 خرداد 1396 12:09
داداشم نمیزاره من مامان را ببرم خرید، خوب شما کمترخانمی را میبینید که خرید دوست نداشته باشه و من یکی از خالص ترین عشق خریدها محسوب میشم:) دیشب مامان را بردم بیرون ، فقط یک تیشرت و شلوار خوشرنگ خریدم و برگشتیم ، بمن چشم غره میره و میگه خجالت بکش ، آدم میترسه با تو پا توی کوچه بزاره ، فقط مایه خرجی :( آخه من مایه خرجم:(...
-
سحرها
چهارشنبه 10 خرداد 1396 00:25
تو خونه ما کلا کسی حال سحری خوردن نداره جز من، که یک سنت پایدلر میمونه بر ام و معتقدم باید سحری بخوری:) برای همینم پیگیرش فقط خودمم و خودم هرسال تا سحر هرجوری بود خودمو بیدار نگه میداشتم و سحری درست میکردم ،ولی امسال نمیدونم چرا تا افطاری میخورم و فقط دلم خواب میخوادو بعد نماز خر و پفم هواس:)) قرار بود برنج را برای...
-
قبول باشه
دوشنبه 8 خرداد 1396 17:29
از وقتی قرار شد مامان برن دنبال آبجی کوچیکه برا تعلیم ، انداختن سفره افطار و کلا کارهاش با منه!!! منم که اصا اعصاب ندارم و بخصوص دم افطار تابلوی بمن نزدیک نشویدم:)) سفره را پهن میکنم و هرچی تو یخچال هست و نیست را وسط سفره میریزم تا بخورن و صدای هیچکی درنیاد:))و به طرز عجیبی بعد افطار خوابم میاد:)) سال قبل از اون...
-
گفتم بالاخره
دوشنبه 1 خرداد 1396 11:51
همه چیز را به مامان گفتم ، حتی هرچی اینجا نوشتم و بخشیش را پاک کردم. مامان بی نهایت عصبانی شدن ، از کارم و گفتنم اصلا ناراحت نیستم ، چون معتقدم کارم درست بود . اما نمیدونم چرا ته دلم خوشحال نیستم و بی نهایت غمناکم . اینقدر که اشکم ناخودآگاه میاد.نمیدونم چرا؟!
-
دلم میخواد خفش کنم
یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 20:37
بالاخره بمامان گفتم خودشون برن ، چون این بشر فضول آمار کل خانواده را از دهن آبجی دهن لق من تا میزان حقوق دریافتی و آدرس دقیق خونه را درآورد و منم در یک حرکت انقلابی همه را گذاشتم کف دست مامان جان و تصمیم گرفتم قبل از بیخ پیدا کردن ماجرا ، مشکل را حل کنم . البته که من خودم یادم باشه تو آفتاب عینک دودی میزنم ، ولی بعد...
-
بازهم تعلیم رانندگی و...
شنبه 30 اردیبهشت 1396 09:55
اینبار که دنبال آبجی کوچیکه رفتم دقیقا سه بار بهش سلام کردم که یکیشم جواب نداد ، به آبجی کوچیکه گفتم یکبار دیگه بگی بهش سلام کن من میدونم و تو . اونم گفت خب تلافی جلسه قبل را درآورد ، گفتم مرد گنده بچه است که با من لجبازی کنه؟!گفت ولش کن ، تو هرکاری دلت خواست بکن. بار پیش حوصلم سر رفته بود اینبار با یک کیف پر رفته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اردیبهشت 1396 13:03
آبجی کوچیکه بالاخره رفت کلاس رانندگی و من از تنبلیم نرفتم، حالا که نرفتم میزارم به شرط زنده بودنم شهریور که هوا خنکتر میشه. جلسه اول آموزشیش تهران رفتم نمایشگاه کتاب که به نظرم حداقل تو حیطه کتابهای تخصصی من افتضاح بود و شما بیشترین چیزی که پیدا میکردید رمانهای بازاری بود و بس ! و وقتی سراغ کتاب تخصصی میگرفتی ، میگفتن...
-
جمعه بازار
جمعه 15 اردیبهشت 1396 21:43
امروز مامان را بزرو بردم جمعه بازار، وایییی من عاشق خرید کردن وسط اونهمه شلوغیم ، گرچه میدونم نصف چیزایی که میخرم عملا بدرد نمیخورن:))) یک دسته اردک و غازی که رها شده بودن و برای خودشون تو محوطه نسبتا وسیعی میرفتن و صدا میکردن تا مشتری های خودشون را جذب کنند یا اون مرغ و خروسهای چاق و چله ، خیلی صحنه های حالب و قشنگی...
-
سونوگرافی(یکم بی ادبی)
شنبه 2 اردیبهشت 1396 19:59
من بخاطر یک مشکلی باید هرچندوقت یکبار برم سونوگرافی خوب اگر سونوگرافی رفته باشید میدونید که باید درحد چی شماره۱ داشته باشید ، منم که میدونستم هربار که میرم سونو سراین قضیه چقدر اذیت میشم .تصمیم گرفتم از صبح نرم توالت ، آقا تا ده که نوبتم بود لیوان لیوان چایی خوردم به امید اینکه مشکلی نداشته باشم،ده رفتم سونو ، بماند...
-
با یک چشم براتون تایپیدم:))
دوشنبه 21 فروردین 1396 11:16
از قبل از عید ازش خبر نداشتم، باز زده بود تو فاز فکرهای آزار دهنده که میدونه اینقدر عصبانیم میکنه که میتونه در حد یک قاتل من را ببره،شانس آورد نزدیکم نبود وگرنه دونه دونه موهاش را میکندم.، بهم گفت چشمات خیلی قشنگه ، حرف زدیم اشکم را اینقدر درآورد که از ترس اینکه مامان بفهمن گریه کردم ، از خیر خوردن شام گذشتم وخودمو به...
-
از ته دل بخواهید!
جمعه 11 فروردین 1396 01:42
مشهد و امام رضا را خیلی دوست دارم، امیدوارم قسمت هرکسی دوست داره بشه. آخرای بهمن خواهرم باتور لحظه آخری با چندتا از دوستاش داشت میرفت مشهد، من سرکار بودم زنگ زد گفت میای برای تو هم ok کنم ، گفتم صبرکن ببینم شرایطم چطوره؟ زنگ زدم به مدیر و با ناراحتی گفت اگر اون یکی همکارت باهات جابه جا کنه من مشکلی ندارم، زنگ زدم به...