ولنتاینتون مبارک؛)

برای روز ولنتاین ۴۰۰ تا خروس و خرس عروسکی پسندیدم یکی از یکی بزرگتر، بخصوص خرسها که حتی اندازه خودم بودن بعضی هاشون و اصرارم داشتن برام بخرن:)))))

امروز خواهرا رفتن بیرون و وقتی برگشتن یکی از آرزوهای کودکیم را خریدن و ولنتاین بهم کادو دادن:)))یک جعبه مداد رنگی۴۸ رنگه ،چیزی که همیشه دلم میخواست و دوازده رنگه نصیبم بود. هرچند به کارم نمیاد ، چون نقاشی اصولا بلد نیستم ، ولی یکعالم براش ذوق کر دم و جیغ زدم:)))

تسلیت بمناسبت شهادت بی بی دوعالم

دیروز یکی از اقوام روضه گرفته بود بمناسبت فاطمیه، هرچی سعی کردم نرم چون حوصله ندارم ، حریف مادر نشدم و رفتم. آقاشون از اول تا آخر در مورد بچه دارشدن حضرت مریم حرف زد و آخراش محض خالی نبودن عریضه دوخطم برا فاطمه زهراگفت و من و دخترخاله هامم فقط از اول روضه تا اونجاش که برا فاطمه زهرا بخونه خندیدیم و چادرمون  را کشیدیم سرمون و خندیدیم.

اما همش صبح ساعت هشت هنوز چشمم را باز نکرده ، با یک تلفن از دماغم دراومد. نمیتونم توضیح بدم، ولی اینقدر اثر بد روحی داشت روی من که دستهام یخ کرد ،تمام تنم میلرزید و بصورت اصولی تا خدا رفتم و برگشتم. درواقع بمن ربطی نداشت ، ولی برای من درد داشت. خیلی بده بیداریتون از خواب با یک خبر بد ناگهانی باشه. دقیقا تا مرز سکته رفتم، من چون هنوز بیدارنشده خبر بد بهم رسید.هنوز حالم بده ، امیدوارم بتونم بخودم مسلط بشم.

با مامان رفته بودم بیرون که یک خونواده را دیدیم توی اون سوز سرما بستنی قیفی خریدن و میخورن،مامان گفتن آخه کی تو این سرما بستنی میخوره؟سرما میخورن. من گفتم نمیدونید چه کیفی داره! مامان گفتن اگر دلت میخواد برات بخرم گفتم نع.

راستش چند روز قبلترش با خواهرم بیرون بودیم ، گفت من گرسنمه بریم یک چیزی بخوریم، گفتم بریم. هرچی من بهش گفتم اون مغازهه نرو ، از ظاهرشم معلومه و از شدت خلوتی و کثیف بودن صندلی هاش که آشغال فروشیه حرف گوش نداد که نداد ، رفتیم سفارش یک ساندویچ و چیپس وپنیر دادیم. چشمتون روز بد نبینه که من از هرکدوم یک ذره فقط خوردم وحالم بد شد. خواهرم که منو دید اصلا دست نزد و اومدیم بیرون. حال من که خیلی بد بود ، از کنار جوب رد میشدم از شدت تهوع ، که گفت میخوای بریم این آبمیوه فروشیه یک چیزی بخور طعم دهنت عوض بشه. رفتیم و من بستنی سفارش دادم، چون عشق بستنی واقعیم:))هرچی خواهرم گفت سرده آبمیوه بخور، من کار خودمو کردم و اونم مجبور کردم از بستنی من بخوره، دیگه اومدیم از مغازه بیرون حالم خوب شده بود ولی درحال یخ زدن بودم و خواهرمم یکسره میگفت نامرد خل و چل آدم بستنی میخوره، دارم یخ میزنم:))))فقط خودت میخوردی:)))و من که فقط میخندیدم و میگفتم وای چه سرد شدا:)))

بوی پدر

دلم برای پدرم امروز خیلی تنگ شده، حتی وقتی بهش فکر میکنم اشکم درمیاد. نشسته بودم و قسمت آخر سریال میوه ممنوعه را میدیدم، یک مرتبه  آقای نصیریان را با کت و شلوار که دیدم حس کردم بوی پدرم را انگار حس میکنم. پدرم همیشه عادت به کت و شلوار پوشیدن داشت. شلوارش اتو داشت طوری که بقول معروف میگن انگار هندونه را میخواد قاچ بزنه ، عطر خاصی میزد.مثل همه آدمها که بوی بدنشون خاص هست  و مخصوص خودشون ،من همون بو را حس کردم. بویی که هیچ کسی نداشته و نداره، انگار که بود و کنار من نشسته بود. دلم براش خیلی تنگ شده، راهی نیست که ببینمش؟شما راهی نمیدونید؟

خواهر فردوسی

ایا شما میدانستید فردوسی خواهری داشت۸ به نام فرزانه؟! یکی از نوه ها امروز موقع تکلیف نوشتن این کشف را کرده:)) نوشته بوده حکیم فرزانه فردوسی که برگشته گفته مامان ، چرا قدیمی ها اسم ها را درست نمیزاشتن؟یکی ابوالقاسم، یکی فرزانه!!!!مامانش گفته فرزانه را از کجا آوردی؟گفته ایناهاش اینجا نوشته حکیم فرزانه فردوسی. دیگه خودتون تصور کنید چقدر ما خندیدیم:))))