با یک چشم براتون تایپیدم:))

از قبل از عید ازش خبر نداشتم، باز زده بود تو فاز فکرهای آزار دهنده که میدونه اینقدر عصبانیم میکنه که میتونه در حد یک قاتل من را ببره،شانس آورد نزدیکم نبود وگرنه دونه دونه موهاش را میکندم.، بهم گفت چشمات خیلی قشنگه ، حرف زدیم اشکم را اینقدر درآورد که از ترس اینکه مامان بفهمن گریه کردم  ، از خیر خوردن شام گذشتم وخودمو به خواب زدم. فرداش هی ایستادم جلو آینه و چشمهام را نگاه کردم که ببینم قشنگ هستن یا نه؟آخه فقط یک نفر دیگه بهم گفته بود چشم قشنگم، اونم معلم ریاضی دبیرستانم بود که بهم گفته بود چشمات خیلی خوشگله میدونستی؟! از نظر خودم معمولین:)) 

خلاصه همه جلو ایستادنها شد عصری که همه دور هم داشتیم چایی میخوردیم و من حرف میزدم و انگشتام نزدیک چشمم داشتم علامت شمردن پول را درمیاوردم که خواهرم اومد بزنه رو دستم که دستمو بیا ه پایین ، همون ضربه باعث  شد که ناخنم محکم بخوره توی چشمم . اینقدر درد داشتم که تا نیم ساعت چشمم باز نمیشد و فقط اشک از چشمم میومد.در نهایت که بازش کردم ، یکمرتبه درد کلافم میکرد. آبجی کوچیکه مجبورم کرد بریم دکتر ، دکتر اول عادی نگاهم میکرد که از یک چشم قرمز عین شلنگ آب میاد و وقتی بهش گفتم چی شده هول شده گفت بشین پشت دستگاه ، قطره ریخت و اشک من شدیدتر شد ، حالا دستمال را نمیداد خودم پاک کنم چشمم را که ، هی با دستمال خودش محکم میکشید رو چشمم و اشکمو پاک میکرد:))) آخرشم گفت باید بسته بمومه چون زخم شده و مثل زخم رو بند انگشت هست که تکون ندی زود خوب میشه ولی با هربار پلک زدنت این زخم سرباز میکنه و در د می کشی و دیر خوب میشه . خوب من به دکتر بیماریم و مشکل جدیدی که پیدا کردم که دکترگفت انعقاد خونت مشکل داره  را نگفتم ، از دیروز همه میگن چرا نگفتی ، لازم بوده بگی و...

من هنوزم دارم فکر میکنم چشمام قشنگن؟!

چقدر تایپ با یک چشم سخته ها:(((

از ته دل بخواهید!

مشهد و امام رضا را خیلی دوست دارم، امیدوارم قسمت هرکسی دوست داره بشه. آخرای بهمن خواهرم باتور لحظه آخری با چندتا از دوستاش داشت میرفت مشهد، من سرکار بودم زنگ زد گفت میای برای تو هم ok کنم ، گفتم صبرکن ببینم شرایطم چطوره؟ زنگ زدم به مدیر و با ناراحتی گفت اگر اون یکی همکارت باهات جابه جا کنه من مشکلی ندارم، زنگ زدم به همکارم که حتی ندیدمش چون با من نیست ، درحالی که صدبار تا حالا بخاطر مشکلاتش بدون اینکه حتی تماس مستقیم با من داشته باشه و از طریق مدیر روزم را باهاش جابه جا کرده بودم ، ولی اون هیچوقت برای من از این کوتاه اومدنا نداشت. یکبار که از ۱۲ توی ام آر آی بودم تا ۴ گرسنه و تشنه صبحشم سرکار زنگ زدم که جا بجا کنید که حالم واقعا بده و گفتن نمیشه خودت هرجوری هست بیا. اینقدرحالم بد بود از زور سردرد و سوزش روی دستم بابت سوزن ضخیمی که روی دستم بد زده بود و تا یکهفته جاش کبود بود، گرسنگی و خستگی و... دیگه روی پا بند نبودم ، خلاصش اینکه بهش زنگ زدم و خودم را معرفی کردم و خانمانه خواستم یکبارم شده کوتاه بیاد  و جاش را بامن جابجا کنه تا من بتونم این سفر را برم که خیلی شیک و مجلسی فرمودن نه!!!! خوب ایشون چون رسمی هستن خر مبارکشون میره و بنده قراردادی خرم توی گل کلا میمونه! 

خیلی دلم از نه ای که گفت شکست، خواهرم رفت و تقریبا سه نفر  از آشناهام همون هفته رفتن مشهد، کار بجایی رسید  که یکبار که آهنگ امام رضا  را که پخش میکرد با قهرتلویزیون را نگاه کردم و گفتم یا امام رضا باهاتون قهرم ، این رسمش نبود ، دل من را اینطوری بشکنید. 

ما واقعا نیت رفتن به مشهد را نداشتیم و نیتمون سفر به جنوب بود، برناممونم ریخته بودیم که یکمرتبه جا برامون جور شد مشهد و برنامه جنوب کنسل شد، اگر توی اخبار دیده باشید ، جاده بینالود نزدیک مشهد تصادفات بدی شد، ما همون زمان تو جاده بودیم، بخانوادمم گفتم باور نکردن ولی بطرز عجیبی ته دلم قرص بود که همون که دعوت کرد ما را سالم میرسونه ، و واقعا سلامت رسیدنمون شبیه معجزه بود چون شما اصلا یک متر جلوتر را از شدت مه نمیدیدین ، بخصوص که بعضی ها با لجبازی چراغشون را روشن نکرده بودن و گاها سبقت بدی میگرفتن،که این خودش عامل تصادفات زیادی شد،برگشت  هم وقتی گفتن امکان همون مه هست ، باز میدونستم سلامت میرسیم ، چون ایمان کامل داشتم به دعوت کنندم. اینا میخواستم بگم،سعی کنید دل نشکنید ، و اگر چیزی را واقعا میخواهید از ته دل بخواهید ، لغلغه زبونی فایده نداره ، بجایی نمیرسونه شما را. امیدوارم به همه آرزوهای نابتون برسید

آرزوهاتون برآورده بشه انشالا

دیشب لیله الرغایب بود، من و مامان و داداش کوچیکه تصمیم گرفتیم روزه بگیریم. داشتم برای داداش کوچیکه اعمالش را توضیح میدادم که برای فهم بهترش رفتم رو مثال نمازهای شب قدر، یکمرتبه گفت مگه بعد از شب قدر روزه هم میگیرن؟من یادم نمیادا، یکعالم خندیدم چون یاد سوتی خودم افتادم توی گزینش که یکسری چاخان داشتم میبستم برا خانومه ، که یکمرتبه گفت شما ۲۲bahman میری راهپیمایی دیگع؟ که منم هول شدم گفتم نه چون سرکارم نمیتونم  ، یکم نگاهم کرد و گفت خانم تعطیله ها!!!!من هنوز اصرار داشتم نه تعطیل نیست! و من نمیتونم برم:)))))) خلاصش که از این سوتی ها زیاد دادم;)