ظهر از سر کار که اومدم تند تند داشتم ناهار را آماده میکردم و همزمان هم کتری را روی اجاق میزاشتم که جوش بیاد , بعد اومدم درکتری را بزارم , از بس خسته و بیحال بودم , اصلا نگاه نکردم درقابلمه داغ غذا را برداشتم و میخوام بزارم روی کتری , فقط مدام میگفتم من که الان زیرکتری را روشن کردم ؟!! چرا داره دست من میسوزه؟! ا الان باید سرد باشه در کتری , تازه جالبتر این بود که روی کتری هم نمیزاشتم !!!  که  یکمرتبه نگاه کردم و دیدم...

عصری تو اوج خواب بودم که دیدم یکی با صدای بلند مدام حرف میزنه , تو دلم گفتم کاش دهنش را میبست تا من بخوابم که یکم بعدتر فهمیدم خودمم دارم حرف میزنم تو خواب تازه بعدش هم با صدای بلند خودم از خواب پریدم , اصن یکوضعی

 فسقلی خواهرم , اومدن عوضش کنن , خرابکاری کرده و حسابی لباسهاش را خیس کرده , بلافاصله هم زده زیر گریه , بخواهرم میگم از حالا سیاست مدارانه رفتار میکنه , میخواد برای خرابکاریش دعوا نشه , جلو جلو گریه میکنه که...

شنیدم خیلی هم بداخلاق و اخمو هستش ,فعلا که بخاطر بیماری نمیتونم ببینمش , تلگرامم پرید , از دیدن عکساشم محروم شدم فعلا همینا بود 



خوب باشید !

د و هفته مزخرفی را گذروندم , هنوزم اوضاع مثل قبل داغونه . تنها تفاوتش تو سرماخوردگی منه که حتی با اونهمه آمپول و قرص و دارو هنوز حالت تهوع و سرگیجه و چرک گلو و  تبم تغییری نکرده . تلگرام لعنتی چند روزه اصلا باز نمیکنه و هرکاری میکنم مثلا بالا میاد , ولی پیغامها را نشون نمیده .زندگی اینروزها روی سگش را داره نشون میده و اصلا دقت نداره تحمل من تقریبا تموم شده .خستم , ولی خوب میشم. امیدوارم خوب باشید.

رژ لب

اولین باری که رژ زدین چه سنی داشتین؟

من یادمه مامانم عروسی به عروسی آرایش میکردن , چون پدرم هیچوقت آرایش دوست نداشتن . بعد یکسری رژلب داشتن که درب قوطی شبیه قو بود , من هنوزم عاشق اون رژهام.یکسری هم سوغاتی از سوریه آوردن که رژهای سرخ سرخ ۲۴ ساعته بود . یکبار با آبجی جان  ابتدایی بودیم , رفتیم و تا آبجی بزرگه مدرسه بود رژ سرخ مامان را برداشتیم و کشیدیم روی لبهامون , حالا بلدم نبودیم تا نوک دماغمونم رژ زده بودیم ://

چقدر بهم خندیدیم که بماند , فقط آبجی بزرگه راکه از مدرسه برگشته بود را  گذاشتیم پشت در و تا نیمساعت توی سرویس بهداشتی مشغول شستن لب و دهن  بودیم که چون ۲۴ساعته بود پاک نمیشد . واکنش آبجی بزرگه یک دست کتک بود و واکنش پدرومادرم خنده به چهره ما دوتا:))

بار دوم , دانشجو بودم که آبجی جان بردم  که برام لوازم آرایشی بخره , اونموقع رژ حجم دار و اکلیلی تازه مدشده بود با به چشم من تازه بود , وسط اونهمه رنگ رژ ,  قرمزترینش را مم انتخاب کردم:)) سرجمع دوبار نزدما , ولی تا چندسال پیش یادگاری داشتمش:))

کلا از کل لوازم آرایش فقط رژ دوست دارم و سرمه که مهمونی به مهمونی یادم بمونه میزنم:)) تلاشهای مامان و خواهرها هم با خرید یک کیف پرلوازم آرایش بقدری بی نتیجه موند که آبجی کوچیکه برای عدم اسراف هربار یکیش  رابرمیداره خودش استفاده کنه :)))

چیزی که باعث نوشتن رژ شد , بساط امروز من تو بقالی بود:| آقا من با یک من ابروی پاچه بزی که به اصرار خونواده دست نزن و تو ربیع برو خوشگلش کن را بلند کردن که آماده شو بریم مهمونی و دیر شد و.,,

خلاصش  چون صورتم فهمیده بود مهمونیه , خیلی شیک به ترتیب خط کش و با حفظ فاصله پنج تا جوش مجلسی یکی از یکی بزرگتر تو این صورت ما دراومده نگفتنی , چقدر کرم زدم که بماند که اصلا پنهان نشد شکر خدا , سرمه هم کشیدم , موند رژ !! به آبجی کوچیکه گفتم من دیرمه , یک رژ بمن بده , یک آدرس داد که من هیچی نفهمیدم !!! در کیف لوازم آرایشو باز کردم که یک رژ دیده بودم توش همونو بزنم , چشمتون روز بد نبینه , چندسال پیش , من باز به نیت قدیم بک ۲۴ ساعته قرمز آتشین خریده بودم , نگو اون بود تو کیف و ..,:)))

تازه بعد اتمام عملیات , خودمو که دیدم شبیه خون آشاما بودم با اون ابروهای پاچه بزی و سفید لیته و رژ آتشین:))از این بدتزش این بود که با مامان جان یادمون اومد وسط خیابون ما ظهرپیاز خوردیم و آدامس تو ماشین نداریم و من با همون قیافه رفتم تو بقالی و حالا پراسترس فقط میخواستم هرآدامسی دم دستم رسید بخرم و بپرم تو ماشین تا بیشتر از این سه نشده که آقای بقال گیر به مارک آدامس داده بود و اون رفیقشم دست زیرچونه اش فیلم سینمایی میدید :||  ینی آبرویی از من رفت نگفتنی:))

خلاصش خواسدم بگم نکنید , رژ قرمز نزنید , والا , مگه قحطه رژ :)) ابروهاتونم پاچه بزی نکنید , کردید آرایش نکنید:)))اینم یک درس دیگه از زندگی,:))

ربیع الاول بر همه دوستان مبارک:))

از سری درس های چندش زندگی

هی نشستم بخودم گفتم بنویس , ننویس ,زشته و... درآخرتصمیم گرفتم بنویسم , شاید بدردیکی خورد:خنده:

مامان معتقدن آدم تو خونه تنهاست حموم نباید بره و من هربار حرف گوش نکن میرفتم  , اینبار دستگیره حموم از داخل شکسته بود و بنده از خاطرم رفته بود و بعله , درست حدس زدید گیرافتادم چه گیرافتادنی:خنده:

اینوسط هرچی از مهندسی به ذهنم اومد هم انجام دادم از فروکردن هرمیخ و سیخی که دم دستم پیدا کردم بجای دستگیره حمام :خنده: تا باز کردن پنجره کوچک نورگیر حمام و سعی عبث برای ردشدن و دست به دامان نذوزات و...

درنهایت خسته که شدم  , نشستم روی صندلی سرحمام فحش بخودم دادم که چرا عادت ندارم گوشی بیارم حمام , تا به کسی زنگ بزنم :خنده: و چون قبل حمام رفتن رفته بودم نت و مطابق معمول گوشیم هنگ کرده بود و رهاش کرده بودم نگران خانوادمم بودم که ببینن من آنلاینم و جواب تلفن و درخونه و پیغامشون را نمیدم , نگران میشن چه کنم؟!!

داشتم برای خودم سناریو مینوشتم از واکنششون , که زنگ درخونه را انقدر زدن که سوخت:// درنهایت صدای در ورودی اومد که آبجی جان بودن و با فریاد یکی منو نجات بده , در را باز کردن و من با نیش باز نجات پیدا کردم , وقتی بخواهرم میگم دوساعت دقیق نشستم و منتظر نجات بودم , میگه بازخوب روحیه ات را حفظ کردی , من بودم که الان یکوری شده بودم :))

نتیجه اخلاقی ماحرا: حرف مامانتون را گوش کنید تا به عقوبت عمل گرفتار نیایید:خنده:

.......................

یکبار برای همیشه رفتم دستشویی موسسه که باراول و آخرم شد , گفتم آدم به یادکودکی گوشه کوچه خرابکاری کنه بهتر از اونجاست(مزاح بود البته)

من سالهاس که در توالتها را دیدم آلومینیومیه و فلزی نیست ,توالت موسسه درش فلزی بود و خراب , منم برای اطمینان با چه هول و فشاری درب را چفت کردم و قهرمانانه به کارخودم افتخار میکردم , که چشمتون روز بد نبینه در دیگه باز نمیشد:||

هرچی زدم به در که یکی من را نجات بده؟دریغ از یک نفر خیر:/ ینی همه بی مصرف :|| آخر با مصیبت و با کنده شدن پوست روی دوتا انگشت و شکوندن چهارتا ناخن , خودم دوباره قهرمانانه در را باز کردم و اومدم بیرون که یک آقایی را دیدم که انگار به یک دیوانه نگاه میکنه بمن نگاه میکرد:خنده: درحالی که من عملا دست راستم از کار افتاده بود و زیرلب هرچی دلم خواست بهش گفتم و تصمیم گرفتم حتی درموارد اورژانسی هیچ توالتی با در فلزی نرم:))

نتیجه اخلاقی: به توالت با در فلزی اعتماد نکنید , چون روی کمک بقبه نمیشه حساب باز کرد :||

ماجراهای من و دکترجون:/

رفته بودم پیش دکترجون برا معاینه , بعد آبجی کوچیکه گفت منم میام که چکاب کنم . گفتم بیا , ولی رفتیم تو نگو خواهر منی:)) اونم چپ چپ نگام کرد , گفتم دفعه پیش که آبجی جون گفت واکنشش چشم منو ترسونده تو نگو , گفت نمیگم , قبلشم من رفته بودم دم اتاق دکترجون و من را دیده بود و گفته بود ااا خانم ققنوسیان ؟ جطور مطوری و داشتم راه پیدا میکردم بی نوبت برم پیش دکترجون که منشیش با بداخلاقی گفت بشینید توی راهرو تا صداتون کنم , کجا راه افتادین؟!! منم دیدم نمی ارزه به بداخلاقی گفتم بسیار خوب !!

نوبت ما که شد , اول داشتم آبجی کوچیکه را میفرستادم بشینه که دکترجون گفت من خانم ققنوسیان را صدا کردم , شما؟!! آبجی کوچیکه گفت خوب منم خانم ققنوسیانم !! دکتر با عصبانیت که نزدیک بود بلندشه آبجی کوچیکه را بزنه , گفت  تووووو خانم ققنوسیانی , تووو ؟؟؟ من که دیدم کار داره بجای باریک میکشه , سریع گفتم دکترخواهرمند :|| تا اینو گفتم آبی بود بر آتش عصبانیت دکترجون و اوضاع کل و بلبل شد , ولی بعدش انقدر با آبجی کوچیکه خندیدیم , فقط تا خونه ما دوتا باهم میخندیدیم و آبجی کوچیکه میگفت اگر منو میزد مقصر تو بودی با اون پیشنهادت:)))

......................

من نمیدونم شما هم این تجربه را دارین یا نه , ولی من از بعد بیهوشیم به این سمت , بخش زیادی از حافظم را از دست  دادم و چیزهای زیادی از ذهنم رفته و گاهی با یک اتفاق مثل فلش بک برمیگرده و یادم میاد , ولی کلا حافظه کوتاه مدتم دچار مشکل شده و خیلی چیزها زود از خاطرم میرن ://

به آبجی کوچیکه میگم یکبار دیگه منو ببرن اتاق عمل , کلا از حافظم جز یک خط سفید هیچی نمیمونه:))