اندرسوتی های من

تلفن خونمون یکجوری هست که  شما بی سیم دستتون باشه و تو حیاط باشید , با یک دکمه میتوتید زنگ بزنید به تلفن ثابت و بجای نعره زدن از تو حیاط ارتباط برقرار کنید و حرف بزنید!!!

این چندوقته من از این فرایند زیادی استفاده کردم و چون زنگش مثل زنگ تلفن عادیه , اونبار که تلفن زنگ زد من از تو خونه و مامان از حیاط برداشته بودن و من بمامان گفتم جونم مامان؟!! مامان گفتن تلفن زنگ زد کی بود؟!! گفتم نه بابا زنگ نزد , شما الان زنگ زدین , خب کار ندارین من برم که یکمرتبه یک صدای سرفه مردونه اومد و پشت بندش یک صدای نخراشیده که آبجی ها اونجا مغازه است؟!! و من که از خنده اینطرف پهن روی فرشها بودم:))

...............

عمه جانم  و درواقع تنها بازمانده نسل اولی خاندان پدری اعتقاد عجیبی دارن که وقت چشم زخم خوردن , یک تخم مرغ بچرخون دور سرت یا دور سر مورد منظوره و شوت کن به سمت کوچه, !!

یکبار خونه ما بودن و یکی اومد خونمون و با رفتنش یکمرتبه اوضاع قمردرعقرب شد و خلاصه وضعی شد که عمه جان سریع بمن گفتن , مادر بدو تخم مرغ دور سر همه بچرخون و بنداز تو کوچه   صدقه هم یادت نره . منم با سرعت برق همین کار را کردم و از اونجا که نمیخواستم بیفته روی دیوارهای حیاط یا پیاده رو جلوی خونه , با تمام قدرت پرتاب کردم سمت کوچه , که هنوز لحظه ای نگذشته بود که یک صدای آخ از ته دل اومد و منی که از کف خیاط با کفگیر خودمو جمع کردم و رفتم تو خونه و نگاههای عصبانی بقیه که مگه الان وقت هرهرکرکره را دیدم . تازه چندوقت پیش تو یک جای عمومی که مامان پراضطراب نشسته بودن و حالشون بدبود تعریف کردم , مامان گفتن دروغ میگی ؟ گفتم نه والا , و باعث خنده مامان شدم و تلطیف فضا:))



بعد نوشت:

رفتم بیرون با دوستان , یکی از دوستان گفت ظرف آحیل کنار پای توست تعارف میکنی , اومدم روی زانو بلند بشم , در ظرف هم شل بود , یکمرتبه از دستم رها شد و همزمان اون یکی دستم زیر این یکی که ظرف دستم بود خورد و باران آجیل به صورت باور نکردنی بر سر نشستگان باریدن گرفت . من که از شدت خنده ولو شده بودم و بقیه از خنده های من میخندیدن :)))

...........

بنده با افتخار اعلام میکنم یک عدد ققنوس خرابکار هستم:))

خسته گی هامو ببخشید که باعث شد پاسخ محبت هاتون را ندم.

 از روزی که ننوشتم , ده بار تا الان صفحه ام را باز کردم , نظرات دوستانم را خوندم و وبلاگهاشون را . با خنده هاشون خندیدم و با گریه هاشون گریستم , اما از اونجایی که روح آدمیتم خیلی اوضاع داغونی داره اینروزها , نه  کامنت گذاشتم و نه پاسخ کامنتهای پرمحبتشون را دادم.

من اقرار میکنم آدم کم حوصله ای هستم و خیلی زود خسته میشم و جذابیت یک مسیله برای من خیلی کمه !! اعتراف میکنم توی تمام عمرم یک کتاب را حتی دوبار نتونستم بخونم , حتی وقتی میدونستم که اون کتاب تخصصی را بقول معروف باید خورده باشم و مسلط برم جلو , ولی صفحه اول به دوم نشده کتاب شوت میشد و من خسته و عصبی به هرچیزی چنگ میزدم !!! 

حتی وقتی پشت کنکور قرار گرفتم , هم همین روحیه مزخرفم باعث عقب افتادنم و درنهایت با مشاوره با یک مشاور که با سه بار جلسه بمن گفت فقط میتونم بهت بگم رشته ات را تغییر بدی , وگرنه تو داغون میشی , با تغییر رشته رفتم دنبال آرزوهایی که اون سالها برای امثال من سخت بدست میومد و... حتی حالا برای ادامه اش توان ندارم , هزاربار عهد کردم و شروع کردم , اما دیدن دوباره متونی که قبلا خوندم , من را مجنون میکنه و اشکم را درمیاره ...

حکایت من فقط برای کتاب نیست , درمورد همه چیزه !! من به دنیای هنر خیلی سرک کشیدم و آموختم , چون علاقه خاصی همیشه داشتم و دارم , اما حتی خلق آثار جدید هنری هم آرومم نکرد و الان از هرچیزی که آموختم یک یادگاری به اعضای خانواده دادم و چون متنفرم برای خودم چیزی درست کنم , خودم هیچی ندارم . حالا هم کلی وسیله دارم که توی انبار خاک میخوره و من..,

من از خودم خسته شدم , بخصوص اینروزها که پایان روزهای کاری منه و با بهانه نداشتن بودجه دارم بیکار میشم , خستگی ها و بیحوصلگی هام دهها برابره . فقط خواستم بگم اگر نیستم , هستم , اما از راه دور , فعلا روحم خسته است و باید درمانش کنم , قبل از اینکه من را رها کنه و کنج عزلت را انتخاب کنه . یاحق.