بقیه روند دکتر رفتن ها :/

رفتم یک دکتر جدید باز هم برای مشاوره عدم عمل :خنده:

این دکتر که بالای هشتاد سال سن داره , به قولی از این نوع جراح ها معروفه ! اسمش را کافیه هرکجا ببرید تا بهتون بگن شما این غول را تو شهرتون دارید و آواره جاهای دیگه اید !!! خلاصه که منشی دکترجان زحمت تلفن جواب دادن را هم نمیکشن و باید حضورن بری و برای چندماه بعدوقت بگیری که با یکم پارتی بازی و هماهنگی با کمک پارتی با خود آقای دکتر و زیر چشم غره های خانم منشی , میتونی برای همونروز وقت بگیری و بری پیش دکتر که بداخلاقیش شهرت جهانی داره.

دکترجان البته اگر الان دکترهای عزیز بمن حمله نمیکنن , تر..یاکی هستن که اگر اصل و جنس خوبش گیر منم میومد , والا بخدا که می کشیدم . چون باعث عمرطولانی میشه . دیدم که بهتون میگما . یکی از آشنایان خودم نزدیک ۹۰ سالشه و میکشه و از سلامت کامل بدنی برخورداره . چون درکنارش چیزهای مقوی میخوره .

یک نکته در مورد تر..یاک بگم که اگر اصلش را گیر بیارید و بعدش با پسته و بادوم و کباب خودتون را تقویت کنید , قول صد درصد میدم سالهای طولانی زنده اید و سرحال !! اگر اینهمه روی اصلش تاکید دارم , چون در تجارت جدید و برای سود بیشتر دیگه اصل نیست و سرب قاطیش میکنن که در عرض چندماه تر...یاکی محترم را راهی دیارباقی میکنه !! دیدم که میگما !! اینا همش از روی تجربس نه از سر شکم سیری . ساقی هم ساقی های قدیم , یکم مسلمونتر بودن و یک چیز درست درمون میدادن دست ملت ,   والا !!

خلاصه که شانس من دکتر دیروز کشیده بودن و بسی بسیار خوش خلق , به ناف ما دخترجانم و عزیزم بستن و ما از خوش خلقی دکتر لذت بردیم و البته نظریات ایشان کاملا وحشتناکتر از دکترهای قبلی بود و سکته کامل و ناقص را با هم بما دادن ,درجا !!

هیچی دیگه فهمیدیم راه فرار نداریم:||همین گزارشات را داشته باشید با اونهمه نکات تا بعد من بیام:))

راستی در ادامه قضبه تر...یاک ! من بوش را حس کردم , چون دندانپزشک قدیمم هم تر...یاکی بود و یکبار بعد از استعمال , کله مبارک ما دربغل ایشان بود و خفه کرد منو با بوی تر..یاک , از دید من که بوی خیلی خیلی وحشتناکی میداد:\\

نداریم , نگرد , عنوان را گفتما

موهام را پسرونه پسرونه زدم , هی عمه جانم نگاه میکنن و لبخند میزنن و میگن وقتی یکهویی میای فکر میکنم یک آقا پسر اومده , بعد خوب نگاه میکنم , میبینم تویی:))

........................

دقت کردین تیشرتهای مردونه لامصب چقدر جنسشون بهتر از تیشرت های زنونس !! اصا قابل قیاس نیس جنسش

در همین راستا , یک تیشرت فروشی مردونس که همیشه آخر پاییز که یکم هوا سرد میشه اینجا تا حراجی میزنه , من وسط مغازشم و دارم هرچی رنگ صورتی  و آبیه برای خودم میخرم :خنده: 

چند روز پیشا با خواهرم رفتیم  , من حلو فروشنده سوتی دادم و یک تیشرت صورتی خوش رنگ داشت ,بخواهرم گفتم اون را ببین , به نظرت به من میخوره سایزش؟! خواهرم گفت سه تا خریدی بسه بیا بریم, گفتم نه اونم هم رنگش را دوس دارم و هم جنسش خوبه, بزار بخرم و این صحبتها درحالی بود که تو مغازه فقط ما بودیم و آقای فروشنده با چشمهای گرد که باورش نمیشد , من دارم برای خودم میخرم , نه کسی دیگه:)))))

من حتی توی زمستونم تیشرت میپوشم , چون اصولا با آستین لباس مشکل دارم:خنده: فکر نکنید خونمون خیلی گرمه ها , نه ما خونمون با سیبری تو زمستون یکیه, چون آقای بنا دقیقا سیمان را ریختن تو کانال لوله بخاری و بسته ,برای همین بخاری نمیتونیم بزاریم . یک اتاقمون میشد گذاشت که همسایه کوچه پشتی در ضمن ساخت زدن اونم سوراخ کردن و ما هرچی رفتیم شکایت رخ نشون ندادن و ...

در نتیجه بخاری کلا نمیتونیم بزاریم , یک شوفاژ برقی خریدیم گذاشتیم که شب دوم کل برقا رفت و معلوم شد بارش را نمیکشه ,همین دیگه زمستون مساویه با سیبری کی بودی خونمون:خنده:ولی من چون آستینلباس را نمیتونم تحمل کنم , با تیشرت میچرخم و تقریبا کل زمستونم مریضم :خنده:

حکمتت را شکر

با آبجی کوچیکه دیروز رفتیم یک دکتر دیگه , دکتری که تعریفش را زیاد شنیده بودیم . چون نوبتهاش چندماهه بود همینجوری رفتیم و از ساعت سه و نیم تا یکربع به هشت اونجا بودیم و مریض آخر رفتیم تو . 

دکتر گفت اصلا حرف عمل نمیکنم و... را نزن خانم که به اندازه انار یکیش و اون یکی هم به اندازه یک پرتقال بزرگ شده غده ها و حتما باید هرچه سریعتر عمل کنی و اگر خدایی نکرده بترکن که بیچاره ای .

از بدو ورود هم بمن گفت خانم جان !!! و آبجی کوچیکه میگفت با اون وضع چادر سر کردنت بهت نگفته نن جون خیلیه:))) مامان هم معتقد بودن بهت احترام گذاشته بخاطر چادرت . در هرصورت دکتر یک مرد سن و سال دار بالای هفتاد بود و بی نهایت جدی و بداخلاق . فرمودن برو بخواب معاینت کنم , آقا تا دست دکتر بمن خورد , برق سه فاز از من پرید که دکتر بداخلاق خندش گرفت و درحالی که سعی میکرد نخنده گفت آروم خانم جان , آروم . من میخواستم بخودت محل غده ها را نشون بدم تا بدونی نمیشه از زیربار عمل در بری . و البته که همون تماس کوچک هم دردناک بود وحشتناک و من خودمم چیزی که دکترگفت را حس کردم واقعا . و چنین شد که رضایت به عمل دادم زورکی !! دکتر قبلی زیرمیزی برای عمل هیچی نگفت , ولی از یکی از غده ها این جلسه آخری حرف زد و این دکتر از هردو گفت و... 

باتوجه به تعریفهایی که از دکتر دومی شنیدم درمورد عملهاش و کسایی که پیشش عمل کردن , اگرچه از تظر درجه پایینتر از اولی هست , ولی ترجیح میدم خودمو را دست دکتر باتجربه تر بدم با درجه علمی پایینتر تا دکتری کم تجربه تر , ولی با درجه علمی بالاتر . بالاخره این عمل بنوعی بازی با آیندم هست . 

ولی بازم راضبم به رضای خدا .

دیروز فکر کردم به بیکار شدنم که دیر بهم گفتن و زمانی بود که عملا کاری نمیتونستم پیدا کنم و این در و اون در زدنم هم بی فایده بود , با توجه به عمل پیش اومده و استراحت ده روزه بعد عمل حکمت بیکار شدنم را فهمیدم , چون عملا با شغل من امکان ده روز استراحت مطلق نبود.

فهمیدن این مسیله هم  خودش برای خودش ماجرایی داشت از حکمت خدا . من بخاطر موهام و ریزش شدیدش یکسال تمام پیش یک دکتر یزدی میرفتم که میگفتن کارش شبیه معجزست و... از همه کشور پیشش میرفتن و البته منشی عوضی داشت که پول میگرفت تا زودتر تو را بفرسته داخل , هرچی بیشتر پول میدادی زودتر میرفتی که یکبار سر همین دعوای مفصلی باهاش کردم . 

دلیلی نداشت با اون حجم پول دارو و ویزیت و سفرم ,پول اضافی بهش بدم . آقایی که پنجاه تومن جلوی خودم بهش داد و گفت من را الان بفرست و اونم گفت چشم و شد سرآغاز دعوای مفصل ما و منم رفتم تو مطب و دکتر حق را بمن داد و گفت این مریض از اتاقم رفت , تو بیا .ولی بعد یکسال مصرف اونهمه دارو , هیچ اثری نداشت .نا امیدانه  بازرفتم پی یک خانم پروفسور که فرانسه تحصیل کرده بود و هرنوبت دارویی بالای یک تومن میشد که بیمه یک قرون نمیداد , بعد مدت کمی دیدم اینم اثر نداره و پول دور ریختنه و رهاش کردم.

نزدیک یکسال پیش وصف یک خانم دکتر را شنیدم ,خانمی بسیار آروم و خوش اخلاق هم خودش و هم منشی خوش مشربش , برای من توی قدم اول چندتا آزمایش و سونوگرافی نوشت و گفت اول باید علت یابی بکنیم و بعد درمان را شروع کنیم و همون شد سرآغاز فهمیدن مشکل امروزم . بقول مادرم , اگر اون نبود کی میخواست بفهمه چنین چیزی هست و خدایی نکرده دیر میفهمیدیم و وقتی متوجه میشدیم که من آسیب جدی تری دیده بودم . خدا پدرش را بیامرزه که تند تند دست به دارو نشد و اول ریشه یابی کرد .چون علت اصلی اونهمه ریزش هم مشکل الانمه . خلاصه که توی هراتفاقی حکمتی نهفته است , فقط ما الان نمیفهمیم . برای همین پشت هراتفاقی بجای غرزدن سرخدا , بگید شکرت , تو صلاح من را بهتر میدونی و هرچیزی که خیر من هست را توی این اتفاق بزار . این یعنی اعتماد بخدایی که از مادر هم نسبت به بندش مهربونتره. یاحق.

آخر سر چی شد؟!

توی اینستا نوشته بود تیپ شخصیتیتون را برای دیگران محکم نشون بدید , ولی خوب من اینجا غر نزنم و اشک نریزم , تو خونمونم بخاطر مامان خیلی نمیتونم , پس کجا بریزم حرفامو , میمیرم که !!

دیروز رفتم دکتر و گفت عمل اورژانسی , سریع نامه مینویسم بیمارستان و برو دنبال پذیرش !! بخاطر مهمونمون با آبجی کوچیکه رفته بودم و مامانمم نبودن , گفتم عمل نه ! گفت منم تو پروندت مینویسم که خودت ممانعت کردی . از اونجا اومدیم بیرون اسنپ گرفتیم تا مترو , وایییی چه اسنپ باحالی بودا .بی ام دبلیو بود , نو , روکش صندلی هاش بوی نویی میداد , من که از اول که نشستم صورتم سمت پنجره و زار زدم , جایی که وسطاش نفس کم آوردم . نه بخاطر ترس از عمل ها , نه , چون با توضیح دکتر نسبتا عملم آسونه و چندساعت بیشتر نیست .

بلکه ترس و اون سونوگرافی که بقول رفیقم اون بیلبیلک روی شکم نیست , بلکه نوعی دیگست و برای من غیرقابل هضمه و چون اینجا نیست , بازم باید برم تهران انجامش بدم. 

خواهر کوچیکه بنده خدا هرچی جک و کلیپ و خاطرات خنده دار گفت فایده نداشت که نداشت.حالا یک خانمه بود قبل من تو اتاق دکتر سرطان داشت ,ماشالا روحیه , فقط گفت و خندید و آخرشم دکتر گفت برو کارای عملت را انجام بده , با خنده به دکتر گفت من حالم خیلی خوبه , ولی چون تو میگی باشه . حالا مشکل من که نصف اونم محسوب نمیشه , من اینجور عزا گرفتم , تازه تو اتوبوس با رفیق عزیزم حرف زدیم و یکعالم حالم خوب شد , ولی تا اومدیم خونه و چشمم بمامان افتاد زار زدن از سر گرفته شد , اینقدر که برای اولین بار رفتم تو بغل مامانم شب خوابیدم

خلاصه که اوضاع روحی بیشتر از جسمی داغونه ,از بس بقول مامانم ترسو تشریف دارم و دست هرچی ترسو تو عالمه از پشت بستم . تازه به رفیقم گفتم من عمل کردم بدکتر بگو تو را برام تجویز کنه , حالم زودی خوب بشه:)))


امشو

عمه جانم که اینروزها زیاد سرحال نیستن , تصمیم گرفتند بیان شهرما و دیداری با اقوامشون داشته باشن .درست موقع دکتر بازی های من :)) تهران را که باید برم , چون دکتر شهرخودم که آزمایشهام و سونوم را دید تاکید کرد حتما همین هفته برو تهران و نظر دکترت توی تهران را بپرس .

بعد تو این فاصله که مدام تو دکتربازی بودیم , خونمون شده بود صحرای آفریقا:))) حالا امروز که دخترعمم زنگ زد که عمه جان دارن میان و فلان ساعت میرسن , رفتیم تا صحرای آفریقا را آباد کنیم که فامیل با حضور عمه جان سرازیر به این سمت هستن :)) قاعده فامیل اینه که , هرچندوقتی که عمه جان میان و خبر میشن و چون میدونن عمه جان جز خونه ما , جایی نمیمونند , اونها هم راه را سبک میکنن و هرلحظه ای دلشون بخواد تق تق در میزنن:))

با مامان و دخترخواهرم و خواهرم رفتیم خرید , من همیشه بشوخی با نومون موقع حرف زدن , با لهجه خودمون حرف میزنم و اونم غش میکنه و مثل خودم جواب میده , امشبو تو فروشگاه لیست را دادم دست مامان و ما دوتا رفتیم توی قفسه خوراکی ها و انقدر ادا درآوردیم و خندیدیم که خواهرم اومد گفت بسه شما دوتا آبرو ندارین :))

......................................

دخترخواهرم به خواهرم گفته , اگر قرار شد برای من خواهر بیاریدشبیه  خاله ققنوس  باشه , وقتی خواهرم گفت من خیلی تعجب کردم , چون رفیق جیک جیکها و اونی که مثل چسب بهش میچسبه آبجی کوچیکس نه من !!!  وقتی مامانش گفته بود حالا چرا خاله کوچیکه نه؟! گفته بود,درسته من عاشق خاله کوچیکم , ولی خاله ققنوس خیلی باحاله آدم کنارش میخنده , بیا مردم جای خواهر دنبال دلقکن , لابد منم دلقکم :||