یک مشت کلمه:))

دیشب خونه یکی از اقوام مادری روضه بودم , زن دایی مامانم سه بار من را خطاب قرارداد و حال خونواده را پرسید , عین سه بار نه که کورم , ندیدم و فکر کردم با خالمه که بغل دستم نشسته و خالمم تصورش همین بود و آخر سر بغل دست من گفت زن دایی گیج میزنه , خواهرای  من که همه باهاش احوالپرسی کردن چرا حالشون را میپرسه؟! و زن دایی مامانم دم رفتن بهم گفت سه بار با تو بودم یکبارشم جواب ندادی و چقدر من خندیدم :)))

..........,..,

من باید سالی یکبار برای معاینه چشمهام برم دکتر , دکتری که من میرم قاعدش به این شکله شنبه سحر میرید تو نوبت پشت در مطب تا ۷ که دکتر و منشی هاش بیان و براساس صف نوبت بدن , آقا ما داشتیم میرفتیم تو صف بایستیم , بعد کنار جایی که من بودم یعنی درست روبروی من یک ماشین بود , یکمرتبه حس کردم یک چیز حجیم و خیس داره با سرعت از سمت بالا میاد پایین , خودمو از کنار ماشین کشیدم عقب تر که بعلهههههه یک پرنده تو آسمون معلوم نبود بیچاره چی خورده بود ,وضع معدش ناجور بهم ریخته بود و بیرون رویش اینقدر زیاد بود که نصف صندوق عقب اون ماشینه را رنگین کرد:)))ینی خدا بهم رحم کردا , وگرنه که خدا میدونه چه بلایی سر من بیچاره میومد:)))

...............

دکتر خودش روی نوبت دهی نظارت داره و کسانی که خارج از صف میدون و میان جلو یا بیشتر از یک نوبت بخوان را میندازه بیرون , چقدر من امروز خندیدم از دست دکتر , که دنبال سه چهارتا آقایی کرد که با زبون خوش و قربون صدقه نرفتن و با زورگویی میخواستن حرفشون پیش بره و دکتر آخرسر بغلشون کرد و تا آخرصف که میرفت تو خیابون برد و تا دوییدن دوباره بیان سر صف , دکتر بدنبالشون که شوتشون کنه ته صف , ینی من که غش کردم از خنده از بازی مردهای گنده که از زورشون برای پیشبرد اهدافشون میخواستن استفاده کنن و نمیتونستن .