شایدمدت طولانی نباشم ,اما دلم برای شما بی معرفتها و وبلاگم تنگ میشه

  پنج شنبه با اضطراب و استرس فراوون پای کامپیوتر داشتم کارهامو میکردم و خیلی وقت هم نداشتم و اوضاع واقعا بیریخت بود ,که خواهرم کامپیوتر را خلموش کرد و گفت وقت دکتر گرفتم تهران و برو دنبال چشمهات که یکساله درمانش را عقب انداختی !! 

با چه استرسی رفتیم و دکتر سریع دستور عکس داد و... خب دعوام کرد و در نهایت گفت نشسته بودی کور بشی و بیای سراغ من !! هرچند تا کوری فاصله ای نداری و هردو چشمت خونریزی شدید داره ,یا همین الان بشین لیزر کنم یا برو یکی را پیدا کن تا سریع لیزر کنه برات . خب گزینه من ,گزینه اول بود .بعد چندبار قطره های مختلف ریختن توی چشمهام ,دکتر لیزر کرد ,از شدت درد ,تمام ابرهای صندلی که روش نشسته بودم را با ناخن کندم . دکتر یک چشمم را که لیزر کرد ,گفت برو روی تخت بخواب تا حالت بهتر بشه و بعدی را شروع کنم ,که من که فقط درد دیوانه وار داشتم با صدایی لرزون گفتم ,فقط درد دارم,, دراز کشیدن نمیخوام.به دستور دکتر سه تا مسکن فوق قوی با هم همزمان منشیش گذاشت کف دستم و خوردم تا دردم کم بشه . چشم دوم را هم انجام داد و کفت برو تزریق . باید بری زیر زمین . 

بنده خدا مامان , اگر نبودن که من بیچاره بودم,,دستم را گرفتن و من را با چشمعای بسته بردن زیر زمین و کلا بعد تزریق و پانسمان , من یک نابینای مطلق بودم !! دو روز تمام در دنیای تاریکی بودم و امروز که باز کردم ,فقط اومدم بنویسم , زندگی کنار خوشیهاش , ناخوشی زیاد داره . مهم اینه وقت سلامتیتون دعا کنید برای همه بیمارها و لازم به ذکر نیست که برای خوب شدن چشم منم دعا کنید چون...

مرسی که هستین و غرغرهای منم میخونید ,من حالم خوبه , فقط غرغرویی هستم که اینجا غر میزنم.یا خق.راستی اگر نمیتونم اسم دکترمو بگم , ولی واقعا ازش ممنونم , خوش خلق , با شخصیت و کاربلد کمترین خصوصیات اخلاقی بود که براش میشد شمرد ,امیدوارم به تمام آرزوهاش برسه.

دومین شب قدر هم گذشت !

بچه که بودم شبهای قدر فقط مصلی شهر بود که میعادگاه ما با خاله ها و دخترخاله ها بود , که البته از وسطهاش یعنی از زمان خاموش شدن چراغ و شروع روضه خوانی ختم به خر و پف بود تا قران سر گرفتن هایی که با اونهمه دعا و روضه وسطش اصلا از سر و تهش هیچی عایدمون نمیشد ,چون نصفش را تو خواب رد کرده بودیم .

بعدترها که دیگه مصلی نرفتیم , هر سری یک جا میرفتیم , از مسجد خیلی قدیمی شهر با قدمتی صدساله گرفته تا انواع مسجدهای توی خیابونمون که باز هم با خاموشی چراغ همون حالت خواب کودکی دست میداد و قران سر گرفتن های عذاب آوری که مداح تازه یادش میومد نصف روضه هاش را باید الان بخونه :|| 

حتی یکبار تو مسجد محل جوری خوابم برد که موقع خونه رفتن مردم از خواب بیدار شدم وبرگشتم خونه و  با تلویزیون قران سر گرفتم :/ اما الان چندسالی هست که توی خونه دعا میخونم و با خانوادم قران سر میگیرم و بار دوم هم  با تلویزیون .ولی خدا خیر بده اونایی که موقع قران سرگرفتن زحر کش نمیکنن ملت را که بعضا حالت نیمه خواب دارن و پشت هم میگن و مدام وسطش به دشت کربلا نمیزنن . خداییش پیغمبر هم که سجده میرفتن رعایت حال کودکان و پیران و بقیه را میکردن , شما که پیامبر نیستین ,ولی یکجاهایی الگو پذیر باشید و به فکر یک جماعت خواب آلوده و مردم آزاری نکنید ,بقول شاعر عزیزمون : " می بخور , منبر بسوزان ، مردم آزاری مکن " 

التماس دعای فراوان و یاحق 

ماجرای مشهد و التماس دعای فراوان از دوستان

از لحظه ای که با اتوبوس راه افتادیم بسمت تهران ,یک اتوبوس سوار شدیم ,مثل کودکستان پر از بچه !!  تا رفتیم مترو که باز توی قطار مترو پر از بچه های کار و غیر کار !!! اینم بگم ایستگاه را اشتباه کردیم و با چه اضطرابی رفتیم تا ته خط و برگشتیم تا برسیم فرودگاه :)) البته شانسی که آوردیم این بود که دوساعتی زود رسیده بودیم تا بلیطهامون را از امانات فرودگاه تحویل بگیریم.

تو سالن انتظار فرودگاه هم مثل کودکستان پر از فسقلی بود ,طوریکه به آبجی کوچیکه گفتم قشنگ ما با خودمون کودکستان را جابجا میکنیم :)) و یک نکته هم تو پرانتز بگم , حتی اگر یک روزه دار گرسنه همراهتون بود یا خود شکموتون خیلی گرسنتون بود , هرگز سعی نکنید غذای فرودگاه را امتحان کنید ,چون دقیقا مثل غذای هواپیما غیر قابل خوردنه و فقط پولای عزیزتون حروم میشه ,امضا :یک عدد شکموی ضربه خورده :)))

خلاصش شما کل سفر از تو هواپیما و هتل و حرم ما را با مدلهای متنوعی از کودکستان تصور کنید :|| تو هواپیما نشستیم , صندلی بغلیمون سر نشستن کنار پنجره هواپیما بین دوتا مرد بزرگ دعوا شد که با دخالت مهماندار ختم به خیر شد :|| بعدم دوتا بچه بامزه بودن که یکیشون به باباش میگفت هواپیما هواپیما که میگن اینه؟ باباش میگفت نه باباجون این شتره :)) من و خواهرجان که چقدر خندیدیم .

تازه مدام اصرار داشت پدرش کمربندش را ببنده و میگفت برای خودت میگم ببندا :)) و موقع تیک آف هواپیما با برادرکوچیکش چنان زدن زیر گریه که به هیچ طریقی آروم نمیشدن !! یعنی بساطی بود با این دوتا فسقل :))نیمه شب مشهد رسیدیم و دربست تا هتل تا غش کنیم و صبح بریم حرم !! خب من واقعا روم به دیوار ,گلاب به روی همتون , ولی بخاطر مشکل زانوم فقط توالت فرنگی نیاز دارم  اول تو هتل بما یک اتاق دادن که توالتش فرنگی بود , بعد بخاطر یک خانم و آقای پیر اتاق را از ما گرفتن و ... 

کاری را که در تمام عمرم نکردم این بود که تشریح کنم توالت رفتنم را برای سه تا مرد جوون , اونم نصف شب :|| یعنی انقدر با خواهرم بعدش خندیدیم و چیز بخودم کفتم که خدا میدونه ,وقتی فهمیدم چرا اتاق را عوض کردن بهش رو کردم و گفتم آقا من نیاز به توالت فرنگی دارم و نمیتونم توالت ایرانی استفاده کنم :/  اون سه تا هم زل زده بودن بمن و با تعجب نگاه میکردن که یعنی تو جوونی  چراچاخان میکنی؟ ولی منم سفت ایستادم و کوتاه نیومدم تا مشکل را یکجوری حل کردن . ولی از اون روز فامیلی ما افتاد سر زبون این سه تا و راه براه خانم ققنوسیان فلان ,خانم ققنوسیان بهمان , ولی من هنوزم یاد موضوع توالت میفتم غش غش میخندم , چون تصور شخصیم هرگز بر چنین موضوعی نبوده و نیست .

یکبارم از بیرون خسته و کوفته اومدیم , خواهرک گفت تو برو اتاق ,من کار دلرم میام , منم دستام پر رفتم برم اتاق یک فسقلی یک سال و نیمه تا در را باز کردم مثل فشنگ پرید تو اتاق و درم بست و سریعم رفت سمت شکلات من که روی تخت بود :||  وسایلمو همونجوری ریختم رو تخت , چون داشت دستبرد به عشق زندگیم میخورد و بدو بدو بچه را بغل زدم و میگم عزیزم بیا برو خونتون و در را باز کردم به امید دیدن یک مادر ویلان و نالان که به دنبال فسقلی باشه ,اما دریغ از یک نفر آدم !!! کل راهروهای طبقمون را گشتم ,ولی نه یک مادری , نه یک پدری , هیچی !! 

 دم یک اتاق که درباز بود و صدای بچه میومد ایستادم و گفتم خب خوشگله برو اتاقتون و مث فشنگ در رفتم و اومدم سمت اتاق خودمون که باز دیدم یک موشک فسقلی زودتر از من رسیده دم دراتاقمون و در هم میزنه و بمن اشاره میکنه در را باز کنم که با هم بریم تو !!!

ینی مونده بودم با اون موش موشک فوضول و شکمو که چشمش عشقای من را گرفته بود که یکمیش را هم خودم داده بودم لمبانده بود و دنبال بقیش بود چه کنم که تا بغلش کردم که ببرم بدمش پذیرش هتل , یک خانم پیری گفت اون موش موشک نوه اش هست و بدون حرفی تحویل گرفت و دو دقیقه بعد صداش میومد که به دخترش میگفت بچه ات دم اتاق مردم بوده و اونم میگفت اصلا نمیدونه بچه کی از اتاق بیرون رفته !!!

 در کل خلاصش هوا خوب بود , امام رضا خوب بود و بمن واقعا خوش گذشت ,بازم میگم دم امام رضا بابت مهمان نوازی عالیشون گرم ,حقیقتا خوش گذشت . امیدوارم هرکجا مسافرید یا هرکجا نیت رفتن را دارید ,,یکجوری برید که وقتی برگشتید بگید الهی شکر , سفر خیلی خوبی بود , خیلی خوش گذشت .

این شبهای قدر منم بین دعاهاتون جا بدین که سخت محتاج دعام .سپاس از تک تکتون .بعد از این شبهام دعا کنیدا , نکنه تو هزاردستوی ذهنتون گم بشم :))

دم امام رضا گرم

رفتیم مشهد اونم چه مشهدی , جای همه دوستان خالی .حقیقتا خیلی خوش گذشت , دم امام رضا گرم . من با یک دل پر از غصه رفتم و با یک لب پرخنده و آماده پذیرش همه مشکلاتم برگشتم . بعدا براتون تعریف میکنم که جی شد. فقط دم امام رضا گرم , مرسی یا امام رضا ,واقعا مرسی.

ما را دعا کنید دراین رنج بی حساب

 تنها چیزی که این روزها نیاز دارم را بهش میگن دعا و بس . مرسی که دعا می کنید.