من اعتراف میکنم حسودم

اعتراف سختیه , خوب بمامان که نمیتونم بگم , ولی امشب حسودیم شد و فهمیدم آدم حسودیم :(( من میدونم زندگی هیچ آدمی تماما گل و بلبل نیست و توی اینستا هم , همه فقط بخش گل و بلبلشون را نمایش میدن .

ولی امشب که همکار پدرم را با خانمش و دختراش سرحال و درحال خنده دیدم و بعدش تو اینستا تولد سورپرایزی و عاشقانه اون خانمه را ...

خوب من یک دخترم و متاسفم که مینویسم حسودیم شد و الان اشکم از اینکه چرا حسودیم شده دراومده , ولی فقط اینجا میتونم راحت اعتراف کنم , من خسودیم شد . همین:\

عنوانی نبود

میخواستم چیز دیگه ای بنویسم , اما امروز دوتا خطای بزرگ کردم و خدا همین نیمه شب چنان زد پس سرم و پاسخ خطام را داد که کاسه اشکم که خشک نشده هیچ , قلبمم درد میکنه .

خدا بخواد بزنه پس سر آدم,بد میزنت , مراقب خودتون باشید.

دختردایی

یک دختردایی دارم که سالها هیچ حسی بهش نداشتم , یک چیزی نزدیک هشت سال از من کوچیکتره . من نه ازش خوشم میومد و نه بدم !بی حسی مطلق ! تا سالها گذشت , یادمه من دبیرستانی بودم و عاشق پدربزرگم , یک مرد قدیمی با بوی همیشگی سیگارش و ته ریش صورتش که صورت را اذیت میکرد ,ولی من عاشقش بودم . پدربزرگم طبق رسم همه خیلی قدیمی ها  که قبل از وارد شدن به بازار اول یکبار درس "مکاسب" میخوندن و بعد وارد بازار میشدن , خونده بود و حالا زمستونها که برخلاف الان تو شهر ما پاییزه بیشتر تا زمستون , توی, سرمای هوا اعتقادی به پالتو و... نداشت , یک عبای ضخیم داشت که میگفت از همه چیز بهتره  هرچی مامانم اینا میگفتن آقا پلیور بپوشید و کتتون یا پالتو ,پدربزرگم میخندیدن و میگفتن بابا کتم را پوشیدم  ولی این عبا را دوس دارم , گرمم میکنه ,کاری بمن نداشته باشید. 

محال بود برم سمت بازار و پدربزرگم را نبینم و بزور بوسشون نکنم و صداشون را درنیارم که بابا زشته اینجا بازاره , منم میخندیدم که آقاجون تابلوست من نوه شمام ها !!! بکبار پدربزرگم درهمون هییت دخترداییم رو تو خیابون دیده بودن و رفته بودن جلو و بهش گفته بودن بابا و اون احمق روش را برگردونده بود و رفته بود و به دوستش که گفته بود این آقا کی بودن؟گفته بود نمیشناسم و نمیدونم !! وبعدتر بواسطه مادرش که تلفن زده بود بخاله بزرگم پیغام داده بود که به پدربزرگ بگید تو خیابون من را میبینه جلو نیاد ,, من خجالت میکشم از لباساشون!!! کجای دنیا خجالت داشت اون مدل لباس که این احمق خجالت کشید؟!!! درحالی که اون مرد عشق من بود همه جوره , از وقتی نظرش را شنیدم ازش متنفر شدم ,یک خط قرمز کشیدم روی اسمش و گفتم برای همیشه برای من مرد. بعدها هر خبری ازش شنیدم گفتم به جهنم !! حقیقتا ببینمش از نگاهم هنوز اون حجم نفرت را میفهمه ,بخاطر توهین به عشقم هرگز نبخشیدمش ,چون آدم نبود. درحالی که دخترهای بقیه داییهام که آخرین مد را همیشه پوشیدن و میپوشن , هرگز این الفاظ را بکار نبردن و مثل من عاشقش بودن و با افتخار همه جا میگفتن پدربزرگمون .

امشب با آبجی کوچیکه بیرون بودیم , توی خیابون دیدمش تنها و البته با وظیفه و شغل جدیدش که پسند خانواده ما نیست و تو فرهنگ خانوادمون تعریف نشدست و اعتراض کل خانواده مادریم و حتی مادرشوهرش به داییم این شد که حریفش نیستم , چیکارکنم؟!! خودش اومدجلو وسلام کرد , وگرنه بمن بود روم را میکردم اونطرف و میرفتم. اومدم خونه وبمامان گفتم دیدمش و... نمیدونم چی شد که بحث به اینجا رسید که گفتم آخرین نفری که تو دنیا میتونه برام سرسوزنی اهمیت داشته باشه اینه که مامانم عصبانی گفتن نگو فامیل توست , خون تو توی رگهاشه و آبروی اون آبروی توست ,گفتم مامانجون از نظر من , ما سرسوزنی خون مشترک نداریم و اون اصلا فامیل من نیست . من اون را آدم حساب نمیکنم , چه برسه به فامیل , هرغلطی میخواد بکنه , بمن چه .

به نظرم دنیا عوض شده و خیلی سنت ها تغییر کرده , بهتره با دید بازتری نگاه کنیم. بعضی فامیل ها بهتره حذف بشن و جایگزینشون آدمهایی باشن که حالت را خوب میکنن , هی بخوای فکر کنی فلان فامیلم چیکار کرد و آبرومون نره , که زندگیت با حال بد تموم شده ,من اصلا آدم فامیل دوستی نیستم و تو حذف همشون استعداد بالایی دارم . بیحس و بی احساس هرچی میخواهید بگید , ولی معتقدم لذت یک لحظه بودن با آدمهایی که حالت را خوب میکنن , می ارزه به هزارتا فامیل بی مصرف !!


آدم متفاوت خوبه یا بد؟

من از اون دسته آدمهام که زود بهشون برمیخوره , زود حتی با یک نیم جمله شدیدا شاد میشن و درعین حال احساساتشون را مطلقا نمیتونن نشون بدن.شاید از توی نوشته هام شما بتونید فکر کنید من را شناختین , ولی در نهایت وقتی روبروتون باشم , اگر بهم نزدیک باشید یک دختر با نیش باز و اگر یکم غریبه تر باشید , دختری با سکوت که زل زده بهتون میبینید .

من حتی تو برخورد با خونوادمم همینطورم , یکجورایی نمیتونم حسم را نشون بدم .و البته آدم کم حوصله ای هم هستم , مثلا تو مریض داری افتضاحترین پرستار عمرتون منم !!! خصوصا اگر مریض مثل خواهرم غرغرو باشه که رهاش میکنم و میرم ,دراین حدافتضاحم !!! خواهرم خیلی خصوصیات خوب داره و من عاشقشم , اینقدر که خیلی ازکارهایی که درحالت عادی مطلقا با تو بمیرم و من بمیری هم انجامش نمیدم , مثل دست زدن به پای کسی بدون پوشش یک پارچه بین دست من و پای اون آدمه یا جورابش مطلقا حاضر به تنجامش نیستم را ,بخاطر خواهر مریضم انجامش دادم و پاهاش را که دردناک بود ماساژ دادم که جیغ زد تو اصلا ماساژور خوبی نمیشی و منم از خدا خواسته پاشدم که شرمنده همینقدر بلدم:)) خداییش اگر خواهرم نبود محال بود اینکار را بکنم !!!

یا وقتی کمرش را ماساژ میدادم که بازجیغ زد و گفت اینطوری ماساژ میدن , رهاش کردم و از اتاق زدم بیرون !!!اونم گفت خدا آدم را محتاج تو نکنه !! ولی واقعیت اینه من حتی خودمم مریض میشم , تحمل اینکه دست کسی به بدنم بخوره را ندارم !! درحالت عادی هم نمیتونم تحمل کنم و اصلا فضایی که دراز میکشم تاچندمتری اصولا نباید کسی باشه , وگرنه بهم فشار میاد واعصابم بهم میریزه و دقیقا به همین خاطر کسی مریض میشه با منطق خودم نزدیکش نمیشم , چون این دقیقا چیزیه که خودم طالب اونم !!

درست برعکس خواهرام که واقعا جیغ جیغو میشن و میخوان مدام دور و برشون باشی و بهشون توجه کنی , خوب من متفاوتم چیکار کنم !! مامان خسته آخرش خواهرم را بردن دکتر که بزور رفت و میگفت دکتر نمیخوام و سردیم شده

داداش کوچیکه اومد گفت من دارم غش میکنم , پاشو یک چیزی درست کن بده من بخورم , گفتم شرمندتم من از اون مامانام که بچشون از همون اول میدونه باید مستقل باشه و ننه درست و درمونی نداره:)))میگه خدایی تو ننه افتضاحی هستی , بی بخارتر از خودت خودتی:)))

کاش کمی آدم باشیم!!!

یک وبلاگ نویس هست که من صفحش را دوست دارم و البته در کمال پررویی , کاملا خاموش میخونم:)) یکی دوتا پست نوشته بود , درباب مسیله مردسالاری و زحمتی که کشیده بود توی یک خانواده مرد سالار تا به جایگاه اصلی خودش برسه . خوب خانواده من هیچوقت مردسالار نبودن و طبیعتا درک چندانی از متنش ندارم .توی خونواده مادری مادرم  , پدربزرگم معتقد بودن باید به دختر علنی محبت کرد , برای همین دختراشون تا دختر خونه بابا بودن جاشون روی پای پدرشون بوده و موهایی که شونه میشده و چهل گیس بافته میشده .اما در مورد پسرها شیوشون سخت تر بوده و معتقد بودن , پسر چون باید بشه مرد زندگی , زیرپوستی باید محبت ببینه و نه علنی , تا مرد باربیاد و آماده سختی تو زندگی باشه . 

از اونطرف پدربزرگ پدریمم که قبلا نوشتم , دخترهاش زود به خانه همسر میرفتن و فرصتی برای دختری کردن نداشتن . اما همشون میگفتن که پدرشون تو همون سالهای اندک هم هواسش به دخترا بوده و اما مادربزرگم شدید پسری بوده و جونش وصل پسراش بخصوص ته تغاریش که پدر من بوده و همه باید در خدمتش میبودن و کی جرات داشته بهش بگه بالای چشمت ابروست!!! حتی سالهای بعد مادربزرگم خواهرا و برادرا همونطور رفتار کرده بودن و نفسشون به نفس ته تغاری خونشون وصل بود.

اما پدر خودمم , بابت تولد هر دختری کل بیمارستان را شیرینی داده بود و مبلغ های هنگفت به هرکسی که مژده تولد دخترش را بهش میداد و خاله ها که بهش تبریک میگفتن و جونش بند جون دخترهاش بود,نه که پسراش را دوس نداشته باشه ها نه  , فقط مثل پدرخانمش معتقدبود, دختر باید همه جوره از محبت پدر سیراب باشه تا دست و دلش جای دیگه نلرزه , این عقیده پدرم بود و برای همین ما همه پنهونی های خودمون را با پدرمون داشتیم و بسته به چیزی که مورد علاقمون بود , البته مثلا مامان خبر نداشتن و درواقع میدونستن  , کیفهای یواشکی خودمون را با پدر داشتیم . 

خوب قرار نیست همه مثل هم باشن و من دوستانی داشتم که خونشون مردسالار بود , اما این خانم وبلاگ نویس نوشت اینهمه سختی کشیده تا بخواستش رسبده و اونوقت یک آدم عقده ای براش یک کامنت پر از عقده های روحی نوشته بود , چیزی که زیاد توی فضای مجازی اینروزها دیده میشه و صدهزارمرتبه شکر که بمن هنوز نرسیده , ولی واقعا چرا؟!! چی بهمون میدن با توهین به دیگران؟؟ چرا طاقت خوشی های بقیه را نداریم و سعی میکنیم با توهین به بقیه شخصیت نداشته و حسادتمون را نشون بدیم؟؟ کدوم یکی از ما از حقیقت زندگی اون یکی و مشکلاتش خبر داره؟؟ ما فقط پوسته ظاهر زندگی بقیه را میبینیم و از تلخی های زندگی و سختی هاش خبر نداریم . کاش به جای اینهمه حسادت و خباثت کمی آدم بودن را یاد بگیریم.