کنتوری که آتش گرفت و سوخت

داروهایی که باید استفاده کنم، بقدری زیادن که تا نیمه های شب معمولا بیدارم. چندشب پیش ها آبجی کوچیکه گفت اینبار میام با دکترت دعوا کنم که اینهمه دارو؟؟؟ اونم همه زمان مصرفش شب!!!!

خلاصش گذشت تا دیشب که کنتور خونمون به دلیل گرمای هوا و قدمت آتش گرفت و منفجر شد!!

من و داداش کوچیکه بیدار بودیم که یکمرتبه صدای انفجار اومد از اونجا که یکی هست که چندوقته زیادی عاشقمون شده و تا الان چهار تا پنج مورد طلسم کف حیاط خونه یا باغچه کوچمون رویت شدهمن گفتم حتما یک چیزی شوت شد از تو کوچه تو حیاطداداش کوچیکه را فرستادم بره حیاط و خودمم ایستادم دم در ورودی، وقتی گفت اگر دزد بود چی؟ من گفتم تو داد بزن دزد، منم در را قفل میکنم و زنگ میزنم پل. یسدرحالی که میرفت گفت از تو نامرد جزاین انتظار نداشتم

منم ایستاده بودم و روحیه میدادم که یکمرتبه صدای فریاد داداش کوچیکه بلند شد که آتیششششش آتیشششش. ینی نفهمیدم چطوری بسمت اتاق مامان پرواز میکردم و جیغ میزدم آتیششش انقدر استرس داشتم که حواسم نبود، مامان یکم بدخوابن و دست بهشون بزنی با استرس ازجا میپرن، دیگه با جیغ من بدتر شد. مامان داشتن از تخت میوفتادن که گرفتمشون و گفتم آتیش گرفته کنتور

خلاصششش انقذه هول شدم که شماره آتش نشانی یادم نمیومد و به آبجی کوچیکه میگفتم زنگ بزن، اون میگفت چنده؟ میگفتم زنگ بزن صدوهجده بپرس چنده؟ البته فک کنم صدوپونزده بود خواهرکوچیکه گفت برو برو هیچی نگو اون که اورژانسه خلاصش که تا آتشنشانی بما برسه،. دوتا انفجارم پشت سر گذاشتیم. چون جلوی کنتور یک پرنده خونه ساخته بود و زوج کفتر عاشق ظاهرا خطر را حس کرده بودن که بموقع رفته بودن،فقط چوبهای جلوی کنتور یعنی خونشون، دامن زد به آتش بیشتر 

چون پنج دقیقه طول کشید از بس شهرداری محترم راههای دور برگردان را بستن و صدکیلومتر باید بری تا دور بزنی و بری اونطرف، اینوسط آبجی کوچیکه یادش رفت با تلفن خونه زنگ زده به آتشنشانی و با موبایل من دوباره زنگ زد که آقای آتشنشان گیج شده بود و گفته بود خانم ادرست کجا بود؟ کی زنگ زدی؟ 

تو این هیر و ویر و اومدن اتشنشان ها من و آبجی کوچیکه تو تاریکی از پشت پنجره حیاط را نگاه میکردیم، من که دارو استفاده کرده بودم ومیکردم و گیج، مدام بین صندلی ها و پنجره در رفت و آمد بودم. آبجی کوچیکه هم میگفت راه میری یک اهن و اوهونی بکن، مثل روح نرو و بیا. منم که هربار به زعم خودم صدا میکردم که البته اون نمیشنید و هربار یک مشتی، لگدی چیزی بمن میزد از بس میترسیددیگه آخرش گفتم یک زنگم بزن به صدوپونزده بگو یک مصدوم بعد آتش سوزی داریم که نسوخته ها، ولی زیرمشت و لگد له شده. غش غش میخنده و میگه البته روح مصدوم بگم سنگین ترم

و درپایان ممنونم از اداره برق که بخوبی و بدون اغراق نیمساعت پشت خط انتظار موندیم،. چون بنا به اعتراف کارمندای خودشون اپراتورهای شب کار عزیزشون میخوابن و یک نفر پاسخگو میشه تا نوبت بعدی برسه، تا بالاخره پاسخگو باشن و بیان با قطع برق، آتشنشان های عزیز بتونن آتش کنتور را خاموش کنند. ولی خداوکیل هرچقدر اپراتورهاشون مضخرف بودند، اون آقایونی که برای قطع برق اومدند آقا بودند. و سپاس بیکران از آتشنشان های عزیز که واقعا واقعا واقعا عالی بودندو تا آخرین لحظه یعنی چیزی نزدیک یکساعت پیش ما بودند و تا برقراری ارتباط و اومدن مامورها اون چندتا انفجار را هم کنترل کردند تا آتش وسعت بیشتری پیدا نکنه.

آخرش که تموم شد من به خواهرکوچیکه گفتم بجای دعوای دکتر برو براش یک جعبه شکلات ببر و بگو با دادن این حجم از دارو و دستور مصرف در شب، جون ما را تو نجات دادی،. خیر ببینی دکترجون

نظرات 1 + ارسال نظر
انسان دوشنبه 20 خرداد 1398 ساعت 22:42 http://tarah1368.blogsky.com

دیازپام بخور خوابت نمیبره
فقط نگی از این همه بزن بزن بیداری شب دیدی

خدا وکیل هیچی از کامنتت متوجه نشدم انسان جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.