دلم میخواد خفش کنم

بالاخره بمامان گفتم خودشون برن ، چون این بشر فضول آمار کل خانواده را از دهن آبجی دهن لق من تا میزان حقوق دریافتی و آدرس دقیق خونه را درآورد و منم در یک حرکت انقلابی همه را گذاشتم کف دست مامان جان و تصمیم گرفتم قبل از بیخ پیدا کردن ماجرا ، مشکل را حل کنم .

البته که من خودم یادم باشه تو آفتاب عینک دودی میزنم ، ولی بعد شونصد جلسه اونم وقتی آفتابگیر صندلی کمک راننده را تازه اینبار میاره پایین و با عینک دودی هم میشینه ، یعنی این آدم یک مرضی تو وجودش هست و استفاده از واژه های فاحشه در مورد یک زن توی خیابون و... تحملم را آخر به زیر صفر رسوند و بمامان اینا را نگفتم ولی بقیش را گفتم و گفتم بصلاحه بقیش را شما برید ، من نمیرم.

یکبار که خیلی بیش از حد دیرم شده بود تاکسی گرفتم ، راننده تاکسی پسری خدودا بیست و دو سه ساله و کناریشم تو همین حدود بودن ، من سوار شدم اونها مشغول صحبت بودن و بحثشونم درمورد راننده های شخصی بین جاده ای و داخل شهر بود که قابل اعتماد نیستن و حتی راننده تعریف کرد که نیمه شب خودش شاهد آزار یک زن بوده تو ماشین و پلیس خبر کرده و..وقتی برگشتم خونه برای مامان تعریف کردم و بماند که چقدر دعوا شدم که باید پیاده میشدی و پول را پرت میکردی تو صورت مرتیکه که جلوی تو این حرفها را زده ، نه که بشینی ، نهایت یکساعت دیر میرسیدی ، فدای سرت...

بازهم تعلیم رانندگی و...

اینبار که دنبال آبجی کوچیکه رفتم دقیقا سه بار بهش سلام کردم که یکیشم جواب نداد ، به آبجی کوچیکه گفتم یکبار دیگه بگی بهش سلام کن من میدونم و تو . اونم گفت خب تلافی جلسه قبل را درآورد ، گفتم مرد گنده بچه است که با من لجبازی کنه؟!گفت ولش کن ، تو هرکاری دلت خواست بکن.

بار پیش حوصلم سر رفته بود اینبار با یک کیف پر رفته بودم و نشستم به انجام کارهام ، صدای خش خش کاغذ اینقدر عصبانیش کرد که هی چندبار به سمت عقب نگاه کرد که یک چیزی بمن بگه و نتونست ، البته که فدای سرم این به اون آهنگای مزخرفش در:))) آخه کدوم تعلیم رانندگی آهنگ میزاره اونم با صدای بلند!!!!!

تازه یک خرابکاری کردم در حد تیم ملی!!! حواسم نبود و اسم آبجی کوچیکه را جلوش آوردم و اونم از قصد هی آبجی کوچیکه را با اسم کوچیک صدا میزد ، یعنی کار را بجایی رسونده بود که می خواستم کفشم را دربیارم و چندبار محکم بزنم پس کلش که اینطور روی اعصاب من رژه نره ، من نمیدونم چه اصراری به صمیمیت و دوستی داره ، آخرش میدونم با این مردک دست به یقه میشم ، خیلی روی روان من میره...

اینوسط تلفن من که سالی یکبارم زنگ نمیخوره ، زنگ خورد. خب من که نمیتونم از ماشین در حال حرکت پیاده شم، تازه گوشی الاغم چندوقتی هست قفل میکنه و نه صدای زنگش قطع میشه و نه میشه پاسخ داد و مجبوری به صفحه زل بزنی  و حرص بخوری تا خفه بشه ، حالا تو ماشین هم همین شد . اعتراض آمیز به آبجی کوچیکه میگه به خواهرت یک چیزی بگو!!!! والا مگه دست منه! تلفن واجب بود ، بار دوم حرف زدم تا بسوزه ، خب واجبه بشر:)))

زمان پیاده شدن هم باز گوشیم زنگ خورد که آنتن نمیداد و البته آقا ایستادن و کل مکالمه بنده را شنیدن و در نهایت با لبخند ژکوند میگه خداحافظ!!!یکسره هم که از خاطرات دانشگاهش تو ماشین ما را مستفیض میکنه!!! اینطوری پیش بریم یا من اونو سکته میدم یا اون منو که البته مورد دوم محتمل تره ،اگر بخاطر مامان نبود که نمیتونن برن ، محال بود تحمل کنم . واقعا گاهی دلم خفه کردنش را میخواد و چهاربارم با ماشین از روش رد بشم:)))تازه میخواد فرار مغزها کنه ، من که موافقم بره زودتر :)))

آبجی کوچیکه بالاخره رفت کلاس رانندگی و من از تنبلیم نرفتم، حالا که نرفتم میزارم به شرط زنده بودنم شهریور که هوا خنکتر میشه.

جلسه اول آموزشیش تهران رفتم نمایشگاه کتاب که به نظرم حداقل تو حیطه کتابهای تخصصی من افتضاح بود و شما بیشترین چیزی که پیدا میکردید رمانهای بازاری بود و بس ! و وقتی سراغ کتاب تخصصی میگرفتی ، میگفتن چیزی نیاوردیم. خیلی بد بود و اصلا راضی نبودم. ولی از بس با دوستم مثل پت و مت گم شدیم و سالن ها را هزارباره رفتیم ، اینقدر خندیده بودم که دل درد شدم . گرمای هوا هم که بی نهایت ...:(

 جلسه دومش دیروز بود که به زور مادر که چون تو گرمای سه ظهر جلسه اول رفته بودن وگرمازده شده بودن قرار شد من برم همراهش . 

خب من خسته از سرکار برگشته بودم ، ناهار درست کرده بودم و بخاطر ترس از گرما و بد شدن حالم ناهار نخورده بودم و رفته بودم، و واقعا از زور خستگی رسیده بودم به اون اخلاق شاهکارم که بهتره کسی بهم نزدیک نشه ، چون هرچی پیش بیاد گردن خودشه!

اونوقت اصلا به سلام به مربی خواهرم فکر نکردم(بی شخصیت هرکی گفت ، خودشه:)) ) من بهش سلام نکردم و خواهرم بعدا گفت سه بار بهت گفته سلام کردن چیز خوبیه!!!! خدایی شانس آورده بود نشنیدم  ، وگرنه چنان حالی ازش میگرفتم که فراموشش نشه :)) 

تازه من اصلا از مربی خواهرم خوشم نیومد، من زمانی که مامان تعلیم میدیدن یکی دوباری باهاشون رفته بودم ، خدا رحمتش کنه ، یک آقایی بسیار جدی با دیسیپلین نظامی که تازه احترام مادر را نگه می داشت و حتی وقتی مربی اون یکی خواهرم شد هم نظامی نظامی برخورد میکرد ، اگرچه معلم بازنشسته بود.ولی هیچوقت خارج از آموزشش حرف نمیزد و واقعا هم سخت میگرفت. 

یا خواهر بزرگم مربیش همسایشون بود ، باوجود همسایگی و شناختن دامادمون یک کلام حرف اضافه نمیزد ولی این یکی حرص من را دیروز درآورد ، ازآدرس خونه که گرفت تا کار داشتن به سن خواهرکم و حتی داستان سرهم کردن برای گرفتن شمارش و حتی پا فراترگذاشت تا اسم کوچیکش را بپرسه ...من را به درجه انفجار رسوند. من نمیدونم شما که میخونید با چه فرهنگی بزرگ شدید ، ولی اینجا از این حرفا برنمیداره و خیلی سفت و سخت باید مراقب باشی . اینقدر ازش حرصم دراوند که حتی خداحافظی هم باهاش نکردم ، چون در لحظه می خواستم خفش کنم ، از آهنگهای چرتی که گذاشت ....یعنی رسما داشت کار بجایی میرسید که جنازش را تحویل آموزشگاه بدم و صدالبته که آبجی کوچیکه را بعدش یکعالمه دعوا کردم که بار دیگه با این مردک غیر از مسایل آموزشی حرف بزنی ، کشتمت

جمعه بازار

امروز مامان را بزرو بردم جمعه بازار، وایییی من عاشق خرید کردن وسط اونهمه شلوغیم ، گرچه میدونم نصف چیزایی که میخرم عملا بدرد نمیخورن:)))

 یک دسته اردک  و غازی که رها شده بودن و برای خودشون تو محوطه نسبتا وسیعی میرفتن و صدا میکردن تا مشتری های خودشون را جذب کنند یا اون مرغ و خروسهای چاق و چله ، خیلی صحنه های حالب و قشنگی بود.در کل میشد گفت خوش گذشت، هرچند وسعت جمعه بازارهای قدیم را نداشت و اکثر کالاهاش تکراری بود، قدیم تنوعش بیشتر بود:)

داشتم برای داداشم تعریف میکردم میگه یک عکسی فیلمی چیزی میگرفتی؟میگم زشته آبروم میرفت ، میگه تو خ،دت کلا نماد بردن آبرویی ، اینجا که رسیدی آبروت میرفت:\

سونوگرافی(یکم بی ادبی)

من بخاطر یک مشکلی باید هرچندوقت یکبار برم سونوگرافی 

خوب اگر سونوگرافی رفته باشید میدونید که باید درحد چی شماره۱ داشته باشید ، منم که میدونستم هربار که میرم سونو سراین قضیه چقدر اذیت میشم .تصمیم گرفتم از صبح نرم توالت ، آقا تا ده که نوبتم بود لیوان لیوان چایی خوردم به امید اینکه مشکلی نداشته باشم،ده رفتم سونو ، بماند که جاش عوض شده بود و چقدر گشتم تا پیدا کنم ، حالا رسیدم برخلاف همیشه که مثلا ده نوبتم بود ، دوازده من را صدا میکرد ، نفراول من را صدا کرد ، منم که اصلا شماره۱ بعد از اون بشکه چایی که بخودم بسته بودم نداشتم:)))رفتم تو به دکتر گفتم من شماره ۱ ندارما ، گفت برو خانم ، برو تا میتونی آب بخور ، رفتم آب سرد کن بیرون  نبود ، گفتن دوطبقه بروپایین برسی به آب سرد کن ، دیدم به زحمتش نمی ارزه رفتم بیرون بزرگترین بطری آب معدنی از نظر حجم را خریدم و برگشتم.

حالا شانس من تنها خانم توی صف نشسته من بودم و بقیه آقا ، همه هم از چشماشون داشت شماره۱ میریخت و تا من را با اون بطری دیدن زل زده بودن بمن ، منم که دراین مواقع خندم میگیره سعی میکردم قلپ قلپ آب بخورم که یکوقت نخندم و اصلا  و ابدا چشمم به کسی نخوره که منفجر میشدم. هی بخودم گفتم نهایت تا نصف بطری را بخورم ، منم مثل بقیه میشم ولی نشون به اون نشون که کل بطری را خوردم صدوچهل وپنج بارم طول سالن و پله رفتم ولی مثل بقیه نشدم که نشدم ، آخرشم دکتر میخواست بره منم الکی گفتم دستشوییم گرفته و رفتم تو .

ولی پام نرسیده به خونه از ظهرتا حالا تازه کلیه های من فعال شدن :))) یعنی مردم دیگه ، من همیشه گفتم پطرس فداکار وجود من ، فقط دم سونو پیداش میشه و باعث میشه من هربار سراین قضیه مشکل پیدا کنم، چون دفعه قبل دوتا بطری آب معدنی خوردم تا به نتیجه رسیدم ، یعنی درحدی که آب میدیدم حالم بد میشد و دقیقا بعد سونو من دم درتوالت جام بود:)))

تو بین این راه رفتنا یک خانم و آقا با پسر مافوق شیطون ۵سالشون اومده بودن سونو ، خانمه رفت تو وقتی اومد بیرون همسرش داشت برگه را نگاه میکرد که پسرشون داد میزد بده من بچه هامون را ببینم,  هی مامانش میگفت هیس زشته ، بچه میگفت چیو زشته میخوام آبجیامو ببینم ، بده من:)))مامانشم تند تند میگفت ایشالا:))) خیلی صحنه باحالی بود ، آخرش پاشدن برن بچه میگفت صبر کنید منم بیام بریم دکتر ببینم چی میگه درمورد بچه هامون:)))وسط اونهمه آب خوردن تنها صحنه جالب همین خونواده بودن:)