آبجی کوچیکه بالاخره رفت کلاس رانندگی و من از تنبلیم نرفتم، حالا که نرفتم میزارم به شرط زنده بودنم شهریور که هوا خنکتر میشه.

جلسه اول آموزشیش تهران رفتم نمایشگاه کتاب که به نظرم حداقل تو حیطه کتابهای تخصصی من افتضاح بود و شما بیشترین چیزی که پیدا میکردید رمانهای بازاری بود و بس ! و وقتی سراغ کتاب تخصصی میگرفتی ، میگفتن چیزی نیاوردیم. خیلی بد بود و اصلا راضی نبودم. ولی از بس با دوستم مثل پت و مت گم شدیم و سالن ها را هزارباره رفتیم ، اینقدر خندیده بودم که دل درد شدم . گرمای هوا هم که بی نهایت ...:(

 جلسه دومش دیروز بود که به زور مادر که چون تو گرمای سه ظهر جلسه اول رفته بودن وگرمازده شده بودن قرار شد من برم همراهش . 

خب من خسته از سرکار برگشته بودم ، ناهار درست کرده بودم و بخاطر ترس از گرما و بد شدن حالم ناهار نخورده بودم و رفته بودم، و واقعا از زور خستگی رسیده بودم به اون اخلاق شاهکارم که بهتره کسی بهم نزدیک نشه ، چون هرچی پیش بیاد گردن خودشه!

اونوقت اصلا به سلام به مربی خواهرم فکر نکردم(بی شخصیت هرکی گفت ، خودشه:)) ) من بهش سلام نکردم و خواهرم بعدا گفت سه بار بهت گفته سلام کردن چیز خوبیه!!!! خدایی شانس آورده بود نشنیدم  ، وگرنه چنان حالی ازش میگرفتم که فراموشش نشه :)) 

تازه من اصلا از مربی خواهرم خوشم نیومد، من زمانی که مامان تعلیم میدیدن یکی دوباری باهاشون رفته بودم ، خدا رحمتش کنه ، یک آقایی بسیار جدی با دیسیپلین نظامی که تازه احترام مادر را نگه می داشت و حتی وقتی مربی اون یکی خواهرم شد هم نظامی نظامی برخورد میکرد ، اگرچه معلم بازنشسته بود.ولی هیچوقت خارج از آموزشش حرف نمیزد و واقعا هم سخت میگرفت. 

یا خواهر بزرگم مربیش همسایشون بود ، باوجود همسایگی و شناختن دامادمون یک کلام حرف اضافه نمیزد ولی این یکی حرص من را دیروز درآورد ، ازآدرس خونه که گرفت تا کار داشتن به سن خواهرکم و حتی داستان سرهم کردن برای گرفتن شمارش و حتی پا فراترگذاشت تا اسم کوچیکش را بپرسه ...من را به درجه انفجار رسوند. من نمیدونم شما که میخونید با چه فرهنگی بزرگ شدید ، ولی اینجا از این حرفا برنمیداره و خیلی سفت و سخت باید مراقب باشی . اینقدر ازش حرصم دراوند که حتی خداحافظی هم باهاش نکردم ، چون در لحظه می خواستم خفش کنم ، از آهنگهای چرتی که گذاشت ....یعنی رسما داشت کار بجایی میرسید که جنازش را تحویل آموزشگاه بدم و صدالبته که آبجی کوچیکه را بعدش یکعالمه دعوا کردم که بار دیگه با این مردک غیر از مسایل آموزشی حرف بزنی ، کشتمت

نظرات 3 + ارسال نظر
Sepanta جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 23:48

پس بهتر که نرفتم پول بنزینش هدر میرفت باحوصله باش دیگه ؛ آفرین فقط نکشی این یارو مربیه رو

رهاش کردم

Sepanta جمعه 29 اردیبهشت 1396 ساعت 21:56

صابخونه کم کار شدیا قدیم زیاد متن مینوشتی امیدوارم خوب و سرحال باشی

آره ، میدونی یکم تنبل و بی حوصله شدم:(

Sepanta چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 ساعت 02:07

این چجور مربی آموزشگاه بوده !!! من امسال نشد برم نمایشگاه کتاب ؛ البته از خیلی از دوستان هم همین حرفای خودتو شنیدم ؛ که کتابای آنچنان جالبی نیاورده بودن

والا بزار بازم ازش مینویسم ، من میدونم آخرش با این مردک دست به یقه میشم
والا اصلا جالب نبود ، بیخود نبود که اینهمه تبلغ کردن ، خودشون میدونستن چه گندی زدن، خدا را شاکر باش نرفتی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.