ققنوس کولی

پشت در اتاق عمل منتظر اومدن دکترجون نشستیم، هفته قبلترش دیر کرده بودیم و دکترجون رفته بود و این هفته زود اومده بودیم و دکتر بالا سرش خیلی شلوغ بود. انقدر که وقتی اومد که بره اتاق عمل از خستگی روی پاهاش بند نبود. 

من که انقدر رفتم اتاق عمل، که مثل آدرس خونمون حفظم هربار هم که دنبال کارهای پذیرشم هستم با این سوال مواجه میشم، برای مادرته؟ و من پوکرفیس نگاه میکنم که نه برای خودمه و باز این جمله خودت؟!!!! الهییی آخه چرا؟؟ و درآخر عزیزم خوب میشی، مرد و زن هم تفاوتی نداره  همه همین را میگن، این هفته وقتی پشت در اتاق عمل منتظر بودیم، چون هنوز لباسمو نپوشیده بودم با چادر نشسته بودم که خانمه اومد و دست همه یک کلاه و لباس داد تا برن بپوشن، لباس را پوشیدم  اما چون کلاهش الیاف بی نهایت نازکیه و عملا انگار چیزی روی سرت نیست، سرم نکردم تا لحظه آخر  و از اونجا که اونجا برای خودم فسیلی هستم خانم پرستار هم میدونست از اون کلاه واقعا بدم میادبهم گفت عزیزم خواستی بری داخل بزار سرت و ما نیز گفتیم چشمم!!

اما به بقیه خانمها گفت روسریتون دست همراهتون و کلاه سرتون، رختکنشون را هم نشونم داد و گفت با چادرت بزار اونجا، چادرم تو بغلم بود و میدونستم مامان من را ببینن اذیت میشن، بیرون بزور اینترنت و مثلا مشغول کردن خودشون نشسته بودن.خانم بغل دستیم یکمرتبه با یک لحن بدی گفت، چرا تونبایدکلاه بزاری؟چون چادری هستی بهت اینومیگن؟؟همینطورنگاهش کردم چون هیچ پاسخی برای این آدم نداشتم، هیچی.


اما تا دلتون بخواد باز تو اتاق عمل کولی بازی درآوردم و لذتش رابردم تازه دارم به این نتیجه میرسم خانم بودن بکارم نمیاد،کولی بودن بهتره خواهرم که میگه آخه کولی گریت هم درست و درمون نیست که،آبروریزیه، آبروی کولی ها را هم تو میبری

این متن را با آهنگ گلی نوشتم، بعد یکعالمه درد دل کردم و درنهایت مثل همیشه پاک شد، از درد و دل کردن متنفرم، گفته هام فقط در حد همین وبلاگه  که گاهی همینم بعد نوشتن حذف میشه، کلا ترجیح میدم با بقیه بخندم تا براشون بگم از چیزهای دیگه،. اما گوش خوبیم برای شنیدن و اصلا از اینکه کسی برام درد و دل کنه بدم نمیاد  چون میدونم اون آدم نیاز داره از نظر روحی خالی بشه، اما خودم باید بنویسم و گریه کنم و بخونم نوشتمو و بعد برای همیشه پاکش کنم. 

امیدوارم روزهای اخرسالتون همراه با سلامتی باشه و سال جدید را اگر نیومدم تبریک میگم، با آرزوی بهترینها برای دوستان

ببخشید که نوشته هام درهم بود و بی ربط، این دقیقا وضعیت ذهنی من اینروزهاس، موفق باشید و روزگار به کامتون


ماجرای ملاقات من و دکترجون

دکترجون را توی یک بیمارستان خصوصی تهران میبینم، چون تنها روز و ساعتی که من میتونم دکتر را ببینم همونروز و بعدازظهرش هست، شاید اگرسال قبل بود همونم برام امکان نداشت، چون بعدازظهرها سرکار بودم  اما به دلیل یکسری تغییرات و منفعت طلبی ها، اونکار از دست رفت و رسید به دست یک آشنای...

خلاصش داشتم میگفتم تاما حرکت کنیم  واقعا دیر شد  بخصوص ترافیکهای آخرسال تهران،واقعا آزاردهندست،خلاصه که تا ما برسیم  ، گیت پذیرش دکتر را بسته بودن و نوبت نمیشد گرفت، همزمان با من دوتا خانم رسیدن که چشم یکیشون ضربه خورده بود و درد شدیدی داشت. بسیار بسیار بد دهن ، با من کنار دستگاه بودن، اما هرحرف زشتی که تصور کنید از نوع بدترین و رکیک ترینهاش این دوتا زدن  چه به بیمارستان  چه به پذیرش و... باحالترش ادعای فرهنگشون بود که معتقد بودن مردم این جامعه یک مشت بی فرهنگ فلانند. رفتم با اونها سمت پذیرش و اول اونها بحث کردن که همزمان منشی دکترجون که البته چون تغییر کرده بود , من اونموقع نمیدونستم کی هست و... اومد به مسیول پذیرش گفت , به هیچوجه گیت را باز نکن و مریض زیادی تو نوبته و دکتر وقت نداره:||

اون دوتا که دعواشون شد با پذیرش که چرا وقت نداره و این درد داره و شما چه اورژانسی هستین و... اصرار از پذیرش که ما اورژانس نیستیم و بیمارستان خصوصیه و شما حق اعتراض ندارین :|| بنده هم کانهو سیخ نگاه میکردم . بالاخره با فحاشی بلند بلند خانمهای ادعای ادب و فرهنگ که من رسما خجالت زده شدم ,چون آقایون زیادی اون سمت نشسته بودن و این فحش ها ,فحشی نبود که یک خانم بده , خیلی خیلی خیلی زشت بود , اونها رفتن . بنده هم که قبلا با دکترجون هماهنگ کرده بودم که برم , به خانمه گفتم , دکترخودشون فرمودن که بیا !! خانمه هم وقتی این کلام را شنید و چک کرد که من بیمار خودشونم , برام نوبت زد , البته فرستادم اپتو الکی و گفت بعدم برو اتاق دکی:))

خانم اپتو که اصلا گوش نمیداد , اینهمه براش توضیح دادم , باز سوال چرت و پرت میپرسید و آخراش کله ام را از دستش میخواستم بکوبم توی  دیوار. درنهایت نشستم تا هرکار دوس داره بکنه و اون برگه زیردستش را از الکی پرکنه بده من برم پیش دکترجون:))

 وقتی برگه را گرفتم , هرچی اطراف را نگاه کردم , دیدم هیچکسی نیست من بپرسم حالا شماره نوبت ندارم , چیکار کنم؟؟ نتیجه این شد که سرم را مثال جی انداختم پایین و رفتم دم اتاق دکتر و تا مریض دراومد , ب مثل یک خودلوس کن واقعی , نیش را با پنجاه و پنج متر انحنا از هرسمت باز کرده و گفتم سلام آقای دکتر:)) از آنجا که مثل جوجه اردک بدنبال مادر , من تهران را با دکترجان دور زدم , من را میشناسه و گفت سلام خانم ققنوسیان , بفرمایید داخل , ما نیز چون عقابی تیزپا اومدیم بریم داخل که خانم منشی چون عقابی عصبانی از جاپریده و فرمودن , کی بهت گفت بیای؟شمارت چنده؟؟ بعد با حالت جندشناکی ما را داشتند هدایت میکردند بسمت بیرون !!!

که دکترجون در حرکتی انق..لابی خانم منشی را صدا کردن  و گفتن دخالت نفرمایند، خانم منشی هم عصبانی و شاکی گفتن دکتررررررررر، اما خب دراین جنگ نابرابر اینجانب برنده شدم و خانم منشی شکست خوردن

من واقعا به این حرف معتقدم، البته  برای جلوگیری از هرشبهه ای بگم که به تلاش و رسیدن معتقدم، اما بعضی چیزها خارج از اراده ما هستن. چیزی که معتقدم اینه که( هرچه خدا خواست همان میشود، آنچه دلم خواست نه آن میشود)خمثالش پیروزی من بر خانم منشی که مشخص بود ازچادری ها خوشش نمیاد، اما خب خدا برام ساخت کارمو

یکهفته طول کشید همین چهار خط را بنویسم، ببینید دیگه اوضاع چقدر داغونه

آخرشم برای اینکه بخندین، دیشب که خونه خواهرجان بمناسبت سالگرد ازدواجشون دعوت بودیم، قول دادم براش یک وسیله را ببرم، ولی دقیقا عین پت و مت 4 بار قفل ها را باز کردم و برگشتم و یادم رفته وسیله را بردارم، آخرش همه بهم خندیدن و من را نشوندن تو ماشین و خودشون رفتن آوردن





سوتی های من:))

رفتم داروخانه , خیلی شیک , بدون نگاهی به اطراف داشتم میرفتم سمت پیشخوان که نگو جلوی پام پله بود و من ندیده بودمش , شتلپ از پله شوت شدم پایین و نفراول خودم بودم که هرهر خندیدم و بعد آقای داروخانه چی:)))

..........،.،،،،،

رفته بودیم با آبجی کوچیکه ویترین کفشها را میدیدیم , یکمرتبه شیشه را نمیدونم  چرا ندیدم و با مغز رفتم تو شیشه , کل مغازه که بیکار نشسته بودن و مگس میپروندن منفجرشد:))))

.....................

 داشتم پیاده روی میکردم ,نگو آسفالت اونجا خراب بو,د , عین ماشینی که یکهو هندل میزنه و وسط خیابون خاموش میشه , شروع کردم تپ تپ کردن و خودم خندم گرفته بود و تا رد شدن ازاون قسمت بساطم همین بود و نیشم تا بناگوش باز :)))

............،،،،،،،،،،،،،،،،،،

فک کنم کولی بازی هفته قبلم زیاد بود که دکترجون این هفته شکایتمو به مامان کرد و گفت , من نمی ونم چرا خانم ققپوسیان اینبار خیلی بی تابی کردن؟ ظاهرا   دردشون زیاد بوده ؟منم تند تند میگفنم آره دردش خیلی بود:|| ینی ته مثقال آبرو نذاشتم برا خودم:)) ماجرای دیدن دکترجان هم ماجرایی که بعدا میگم :))

................................. 

داشتم میرفتم بیرون که صدای موتور شنیدم  از اونجایی که پشت دیوار ما ایستاد فهمیدم آقای پستچی اومده، منتظر زنگ زدنش نشدم و در را باز کردم. بنده خدا سرش تو کار خودش بود و داشت بسته را نگاهرمیکرد که درسته یا نه که من در را باز کرده بودم، یک لحظه ترسید:)) ترسش را پشت خندش پنهان کرد، ولی خب من نیشم را تا ته براش باز کردم. گفت بموقع رسیدما  بازم من خندیدم و گفتم بله دقیقا  بازم لبخند زد و خداحافظی کرد و رفت  :))تجربه ترسوندن پستچی نداشتم که یافتم:))

چکار کنم؟

من هیچوقت برنمیگردم وبلاگمو بخونم، اما امروز برحسب اتفاق دستم خورد و وبلاگم که باز شد، دیدم خیلی از متنها نصفه است، درحالی که کامل نوشته بودم  بی نهایت از بلاگ اسکای عصبانیم، خیلی بی ادبه  من واقعا یادم نمیاد خیلی وقتها چی نوشتم، چون درلحظه مینویسم و فراموشم میشه. حالا به نظر شما با بلاگ اسکای چیکار کنم؟ 

ما خونمون دوتا تلفن داره، من اون یکی تلفن را چون استفاده نداریم، شمارش را حفظ نیستم. برامون مهمون اومد، موقع رفتنشون میخواستم تاکسی تلفنی بگیرم، چون با اون تلفن گرفته بودم  وقتی خانومه گفت شمارتون  حواسم نبود و گفتم من این شمارمون را حفظ نیستم، اون یکی را میگم

.............      ...... 

خواهرم ساعت پنج نوبت دندونپزشکی داشت، ساعت هفت رفته بود و تارسیده بود بخانم منشی گفته بود من پنج نوبت داشتم درواقع از خاطرش رفته بود پنج اونجا باشه و اشتباهی هفت رفته بود، از بس بخودش یادآوری کرده بود که پنج نوبتشه، با دیدن خانم منشی ناخودآگاه اون جمله را گفته بود

............................. 

دندونپزشکی را هرگز تنها نمیرم، چون اکثرا بعدش فشارم افتاده و سردردهای وحشتناک دارم و حتما باید همراه داشته باشم، بخصوص که داروهای بی حسی به هیچوجه به بدنم نمیسازن و سردردهام بخاطر اونهاست. اینبار مجبوری تنها رفتم، حالم بعد تموم شدن کار دکتروافعا بد بود و دهنمم پرخون و مواد   داشتم میرفتم سرویس بهداشتی دهنمو بشورم، فقط یک آقای جوان با چشمهای درشت و مژه هایی خیلی بلند دیدم که نزدیک سرویس نشسته بود، انقدر چشمهاش درشت و مژه هاش بلند بود که همین توجهمو جلب کرد و نگاه کلی نکرده رفتم سرویس  بهداشتی، وقتی برگشتم حس کردم چادرم داره کشیده میشه  اومدم یک عملیات دفاع شخصی را پیاده کنم روی اون مردی که جرات کرده چادر من را بکشه، که دیدم همون مرد جوان هست  با صورتی فوق العاده زیبا، اما معلول بود. یک مدل معلولیت خاصی که من قبلا هم تو یکی لز اقوام دور دیده بودم که با تلاش خودش و خانوادش جزو ورزشکاران معلول کشور بود و حتی رفت تیم یک کشور اروپایی و الان با خانمش سالهاست که اونجا زندگی میکنه.

اول که واقعا بخاطر حالت تدافعیم شرمنده شدم و بعد وقتی لبخندش و نگاهش را بخودم دیدم شرمنده تر، فقط با احتساب حال بدم و سردردی که هرلحظه داغونتر میشد ته تلاشم شد یک لبخند و دبدو که رفتی

به آبجی کوچیکه میگم شانس ندارم، یک خوشگلم که من را پسندید اینطوری بود و مثل ما دوتا میشه، کوری عصاکش کور دگر شود، اینهمه دکتر رفتم یکیش مجرد نبود سهم من بشه، تازه تو مطب هم یک مورد اورجینال اینهمه عشوه اومدم پیدا نشد، خواهرکوچیکم میخنده و میگه  تو اول عشوه را تعریف کن تا به بقیه مسایل برسیم