آخرین پست سال ۹۶ !!

آخرین پست امسال!!!

قبل از نوشتنش , پیشاپیش سال جدید را تبریک میگم و آرزو میکنم , سگ خوشبختی و سعادت پاچه همتون را توی سال جدید بگیره و ول نکنه.

.........

عنوان آخرین پست هم میشه عاشقانه های من و  دایی جان  ها !!!

مامان خونه نبودن , بعد من گوشی را جواب دادم و گفتم مامان خونه نیستن که خان دایی , بی هوا و یکمرتبه پشت تلفن گفتن , ققنوس جان خیلی دوست دارم !! اصا من پشت تلفن انقدر سورپرایز شدم که تا چند دقیقه اصلا هیچی نمیتونستم بگم :))

رفته بودیم مغازه یکی از دایی جانها , مامان باهاشون کار داشتن , من بودم و آبجی کوچیکه و مامان , که وسط حرفهاشون دایی جان نگاه عمیقی بمن کردن و گفتن این دختر خیلی خانمه , خیلی دوسش دارم . و باز من بودم که سورپرایز شدم و نیشم سه متر باز :))

آبجی کوچیکه میگه اخ و تف میرسه به من , آی لاو یو میرسه به تو 

ماجراهای من و عهد و عیال خان دایی جان !!

دایی بزرگم از اون مومن های بشدت متعصب هستش . از وقتی یادم میاد خونه دایی جان رفتن آداب خودش را داشت . جورابت حتما باید ضخیم بود و آستین لباست خیلی بلند و حتی الامکان آستینچه ای و شال و روسریت را کیپ میبستی و چادرت حداقل گردی صورت را کامل بگیره و تار مویی ازت پیدا نباشه !!!

خلاصه من که بقول خواهرام , خودم ,  اندش  هستم , پدرم درمیومد برای رفتن !!! تازه از وقتی یادمه دایی که فقط پسر داره , پسراش نه جواب سلام میدادن و نه خداحافظ و نه نگاهت میکردن اصولا !!! طی این سالها که آدمها عوض شدن , از تعصبات دایی جان هم اندکی کاسته شد و البته رویه زندگی خودش و خانمش همونه ,ولی دیگه کاری بکار بقبه نداره , نمونش حضور عروس قرتی خالم تو خونه دایی جان بود که بی حرف و حدیث تموم شد !!!

 بعدیش پسر دوم دایی جان بود که طبق یک خواستگاری سنتی , عاشق یک دختر قرتی شد و جلوی همه ایستاد که من همین را میخوام و ولاغیر !! و بدین ترتیب پسردایی ها تعدیل شدن !!

خلاصه که دایی جان مجبور شد انتخاب پسرهاش و تغییر رویه اونها را بپذیره !! نمونه خالصش همین پسردایی بود که چون خانم قرتیش ,ریش دوست نداشت , همه را به باد فنا داد و درمقابل اعتراض دایی جان گفت , خانمم دوست نداره من ریش بزارم !!

 حالا دایی جان فقط یک پسر توی خونه داره که چندباری هم از دستشون در رفت و خواستگاری بنده اومدن , که چون اعتقادی به ازدواج فامیلی ندارم , رد کردم و خیال همه را راحت کردم . پسردایی من واقعا پسر خوبیه و برای مامانم که عمش باشه , برخلاف بقیه پسرداییهام , اگر کاری از دستش برمیومده , همیشه انجام داده . ولی هیچوقت با دایی و زندایی تو خونه ما نمیومد , برای همین ما برخورد زیادی این سالها نداشتیم . 

دیروز بمناسبت عید و سر زدن بمامان دایی جان و زندایی جان اومده بودن و منم خسته  , بعد از خرابکاریهای زیادی که انجام داده بودم و بی اطلاع از حضور دایی جان , شلنگ تخته اندازان اومدم خونه . که یکمرتبه قامت پسردایی تمام قد ایستاده و لبخند ژکوند دایی جان و زندایی , اینجانب را همانجا دم در ورودی کاملا شوکه کرد !!! بقدری شوکه که وقتی پسردایی جان سلام و احوال پرسی کرد و خسته نباشیدی هم تهش بست و تصمیم گرفت , دست از نگاه خیره برداره و زمین را نگاه کنه , من به پشت سرم نگاه میکردم ببینم با من بود یا با کسی پشت سرم :))

 وقتی از شوک خارج شدم و دیدم بنده خدا هنوز سرپاست ,سر و ته همه تعارفات را جمع کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید !! و بالاجبار رفنم روبوسی دایی جان و زن دایی جان ( از شما پنهان نباشد , من از روبوسی اصولا بدم می آید !!)

خلاصش کمی نشستند و رفتند و مادرجان , من را بستند به توپ که دختره بی تربیت , چرا پسر برادرم احترامت کرد جواب ندادی , ادب نداری؟!! ما نیز در جواب فرمودیم , والا بعد از چهارده سال و اندی عمر که از خدای تعالی گرفته ایم , نخست بار بود چنین حرکتی میدیدم و در کف حرکت مانده بودیم , برای همین ادبمان رفت در کوزه تا آب بخورد :)))

تازش رفتیم آشپزخانه و برای آبجی کوچیکه ماجرای برخوردمان با پسردایی را در درمانگاه تعریف کردیم !!

راویان شکرشکن بلاگ اسکای چنین روایت کردند که روزی برای سونو گرافی رفته بودیم درمانگاه مجهزی که دکترش را بسی قبول داریم و طرف قراداد بیمه مان نیز میباشد. خانمی که نوبت میداد , گفت چون تاریخ سونو گذشته برو پیش دکتر عمومی و بگو برایت دوباره بنویسد , وگرنه باید آزاد پرداخت کنی !!!

درمانگاه دو دکتر عمومی داشت خانم و آقا !! پرسیدیم در زمان نوبت گیری که کدام سرش خلوت تر است , گفتن دکتر خانم سه تا مراجع دارد جلوتر از ما و آقا پونزده تا ! خب عقلمان حکم کرد که سراغ خانم بروبم ,, رفتیم و یکربع نشستیم و هنوز عددشمار مراجعین خانم تکان نخورد که برای آقا دهمی را هم رد کرده بود !! رفتیم نوبتمان را عوض کردیم که دیدیم نوبت شمار آقا گیر کرد و برای خانم راه افتاد !!! یعنی کارد میزدی خونمان حتی به غلیان نمیفتاد!! بالاخره بعد از قرنی نوبتمان شد , البت قبلش پسردایی جان را با آزمایشی در دست دیده بودیم و خیلی شیک و مجلسی کوچه علی چپ را انتخاب کرده و ندید گرفته بودیم . وی نیز مدام چپ و راست میرفت و تا ما تو رفتیم اومد با ما داخل و به دکتر گفت فقط یک سوال کوچیک دارم دکتر !! دکتر عصبانی  گفت نوبت خانمه !! پسردایی نیم نگاهی فرمودن و گفتن من که کاری ندارم , یک سواله و اینجانب نقش اون گیاه وسط قیلمهای خارجی تلویزیون را باز میکردم ,, بی مصرف و ناکارآمد:))بالاخره دکتر با یک من اخم جواب پسردایی جان را که آزمایش مادرش , آن هم مال سه ماه پیش بود را داد و رو بمن کرد و با لبخند فرمودن خوب عزیزم مشکل تو چیه ؟!! 

ما که همچنان در جهت حفظ سلامتی کل فامیل , در کوچه علی چپ بسر میبردیم , با چشمانی بقدر پرتقال دکتر را نگریستیم که میزاشتی بره از در بیرون , بعد حمام خون فامیلی برای من راه مینداختی دکترجون !!!

ما میگفتیم و خواهرجان غش کرده بود از خنده !! چون بعد فرمایش دکتر , نگاهی غضبناک حوالت ما شد !! و گفت تو چرا قبول نمیکنی؟!! دایی جان که عاشق توست , چون منطبق بر دیدگاهای دایی جانی و شباهت بی حدت به مادرجان , هم دلیل دیگرش , خودش هم که از تو خوشش می آید و پسری است مقبول و خوب, که ما نیز در پاسخ فرمودیم تو بله بده , من خودم بدایی جان میگویم بخواستگاری تو بیایند:)) در خوب بودن پسردایی جان شکی ندارم , اما ازدواج لقمه دندان گیر زندگی من نیست ؛)

تازش تا اینجا را گفتم بقیشم بگم !! چندسال پیش با اون یکی خواهرجان رفتیم بانک , که کارمند بانک , گرفتار عسلهای چشم خواهرجان شد و مادرش را عصر همونروز فرستاد خواستگاری !!! اما خواهرجان حواله ما کردن و چقدر مادر و خواهرش پسندیدن و صدها بار زنگ زد ند, ولی ما قاطعانه گفتیم نه !! چون وی , اصلا ما را به آن گندگی ندیده بود و عاشق عسل نگاه خواهرجان بود . ابجی کوچیکه دیشب فرمودن اشتب کردی اون را رد کردی !! گفتم هرگز آن را بعنوان خطا قبول ندارم , چون که من انتخابش نبودم , ولی خواهرکوچیکه درحالی که بلند میشد , چشمکی زده و فرمودن , من که میگویم اگر قبول میکردی , مرید درگاه خودت بود . و در جواب چرای ما لبخندی حوالت فرموده و رفتند !! شما میدانید برچه اساسی گفته؟(آیکون موجودی در فکر فرو رفته )

سوتی

  داشتم داداش کوچیکه را میفرستادم غذا بخره و خودمم له له روی تخت افتاده بودم و صدای موسیقی هم تا آخر زیاد و با صدای جذابم , همراه خواننده عزیزم میخوندم , که وسطهاش شنیدم داداش کوچیکه یک چیزی گفت . از اونجایی که نشنیده بودم چی میگه , گفتم حتما خدافظی کرده , داد زدم خدافظ !!از کنار برو !! که اومده , آهنگم را خاموش کرد و گفت خوشحال !!میگم رمز کارتت چنده , خدافظ چیه ؟!!! اینقدر خندیدم که تا ده دقیقه رمز نمیتونستم بگم :||

.....................

دمپایی ها را گذاشته بودم تو وایتکس تمیز بشن , بعد به داداش کوچیکه گفتم برو آشغالها را بزار دم در , برگشته میگه با کدوم دمپایی؟! میدونستم بک جفت اون اطراف باقی گذاشتم , عصبانی اومدم نشونش میدم و میگم این متکاهات را بپوش و برو دیگه . تا یکربع بعد میگفت من با متکاهام رفتم آشغال گذاشتم دم در ://

........................

 داشتم برای یک جمعی حرف میزدم , اومدم مثال بزنم , گفتم مثل داستان خرگوش  و لاک پشت نباشید , نقش اون لاک پشته را بازی نکنید که آخرشم شکست خورد. کل سالن منفجر شد !!

 ...... جدیدا آمار سوتی هام و بی آبرویی هایی که به بارمیارم از حد شمارش خارجه !!!

سرماخوردگی خراست !!!

یک دکتر هست نزدیک خونمون , اون منطقه ای که هست مردمش عجیب معتقدن که تشخیصهاش شفا بخشه . خدایی هم وقتی آبجی کوچیکه مریض شد و سه دوره قرص خورد و بهتر نشد که هیچ ,بدتر هم شد , این آقا با یک نسخه بچمون را خوب کرد.

اینم تو پرانتز بگم , یک دکتری بود که بچگیهامون میرفتیم , معتمد بیمه مون بود و پیش اون فقط میشد رفت , از طرفی آشنای خونوادگی هم بود .زمان کودکی من بخوبی هفتاد سال را داشت . چون سید بود , از تمام روستاهای اطراف میومدن و میگفتن دست سید شفاست . شما یک لحظه مطبش را خالی نمیدیدن , تازه من هنوز اون دبه های ماست و دوغ و شیر و پنیر را که برای عرض ارادت بهش میاوردن را یادمه . عروس و پسرش هم دکتر عمومی بودن و تو ساختمون خودش , ولی حتی یک درصد به اندازه ایشون مشتری نداشتن . چون اخلاق فوق العاده ای هم داشت . میدونم که هنوز زنده است و بالای نود و خورده ای سالش هست , آخرین خبری که ازش شنیدم اینه که آلزایمر شدن .حکایتهای مربوط به این دکتر منطقمون را که میشنوم , فقط و فقط یاد اون بنده خدا میفتم و خندم میگیره . پرانتز بسته !!!  داستان شب که نبود کشش بدم :))

از آنجایی که سرماخوردگی خراست و بنده هم بالاخره گرفتار شدم و درمانهای خانگی کمترین افاقه ای که نداشت , هیچ . تازه اوضاع خرابتر شد . گوش های کیپ شده و بینی کیپ و صدایی که از قعر چاه درمیاد , تصمیم گرفتم برم پیش دکترجان !! خلاصش را بگم , چهره دکترجان عجیب آشنا بود , ولی به دلیل کهولت سن اصلا یادم نیومد کجا دیدمش , ولی برخوردش و نگاهش مشخص بود اون منو شناخته . که بعدتر مشخص شد اوشون , داماد یکی از اقوام میباشند :||

مشغول نسخه نوشتن شدند با چه جدیتی !!و فرمودن چه کرده ای که گلویت اینهمه عفونت کرده !! و  بعد فرمودن که آمپول داری بشین تا داروهات را بگیرن و بزنی !! آقا یک صفحه کامل دکترجان دارو نوشتند و سه عدد آمپول نیز ما نوش جان کردیم که خداییش روند بهبودی را تسریع داد و دست کم گوشمان خلاص شد از کیپ بودن . امااااااا بعد از آمپول چون به خانه وارد شده , دیدیم دکترجان بما یکسری کپسول چرک خشک کن مردافکن داده , به علاوه سه نوع متفاوت از مسکن های فیل افکن !!! اگر مسیر دور نبود ,برمیگشتم  و میگفتم دکترجان سه مدل مسکن !!! قربان چشم رنگیت ,خانمت برود , آخر بی انصاف سه نوع !!! و از آنجا که در کل حیاتم اعتقادی به مسکن خوردن هرگز نداشته ام , چرک خشک کن ها را لمبانده , (با ضمه بر روی لام بخوانید ) و از شدد ضعف غش میرویم :)) خواسدم بگویم , این دم عیدی مراقب خودتان باشید ,سرماخوردگی از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکتر است :))

گیج !

این وزها وحشتناک گیج میزنم , صبح سوار تاکسی شدم , از جایی که میخواستم پیاده بشم کیلومترها رد شده که یادم اومده , خاک عالم اینجا کجاست :/ جیغ زدم آقا نگه دار , آقای راننده عصبانی شد و گفت خیلی خب خانم  چه خبره !!! اما اونکه نمیدونست , من از سر گیجی خودم جیغ زدم !! کلی راه را پیاده برگشتم تا درس عبرتم بشه , با چشم باز ,ذهنم را نفرستم بخوابه !!!