آخر سر چی شد؟!

توی اینستا نوشته بود تیپ شخصیتیتون را برای دیگران محکم نشون بدید , ولی خوب من اینجا غر نزنم و اشک نریزم , تو خونمونم بخاطر مامان خیلی نمیتونم , پس کجا بریزم حرفامو , میمیرم که !!

دیروز رفتم دکتر و گفت عمل اورژانسی , سریع نامه مینویسم بیمارستان و برو دنبال پذیرش !! بخاطر مهمونمون با آبجی کوچیکه رفته بودم و مامانمم نبودن , گفتم عمل نه ! گفت منم تو پروندت مینویسم که خودت ممانعت کردی . از اونجا اومدیم بیرون اسنپ گرفتیم تا مترو , وایییی چه اسنپ باحالی بودا .بی ام دبلیو بود , نو , روکش صندلی هاش بوی نویی میداد , من که از اول که نشستم صورتم سمت پنجره و زار زدم , جایی که وسطاش نفس کم آوردم . نه بخاطر ترس از عمل ها , نه , چون با توضیح دکتر نسبتا عملم آسونه و چندساعت بیشتر نیست .

بلکه ترس و اون سونوگرافی که بقول رفیقم اون بیلبیلک روی شکم نیست , بلکه نوعی دیگست و برای من غیرقابل هضمه و چون اینجا نیست , بازم باید برم تهران انجامش بدم. 

خواهر کوچیکه بنده خدا هرچی جک و کلیپ و خاطرات خنده دار گفت فایده نداشت که نداشت.حالا یک خانمه بود قبل من تو اتاق دکتر سرطان داشت ,ماشالا روحیه , فقط گفت و خندید و آخرشم دکتر گفت برو کارای عملت را انجام بده , با خنده به دکتر گفت من حالم خیلی خوبه , ولی چون تو میگی باشه . حالا مشکل من که نصف اونم محسوب نمیشه , من اینجور عزا گرفتم , تازه تو اتوبوس با رفیق عزیزم حرف زدیم و یکعالم حالم خوب شد , ولی تا اومدیم خونه و چشمم بمامان افتاد زار زدن از سر گرفته شد , اینقدر که برای اولین بار رفتم تو بغل مامانم شب خوابیدم

خلاصه که اوضاع روحی بیشتر از جسمی داغونه ,از بس بقول مامانم ترسو تشریف دارم و دست هرچی ترسو تو عالمه از پشت بستم . تازه به رفیقم گفتم من عمل کردم بدکتر بگو تو را برام تجویز کنه , حالم زودی خوب بشه:)))


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.