ظهر از سر کار که اومدم تند تند داشتم ناهار را آماده میکردم و همزمان هم کتری را روی اجاق میزاشتم که جوش بیاد , بعد اومدم درکتری را بزارم , از بس خسته و بیحال بودم , اصلا نگاه نکردم درقابلمه داغ غذا را برداشتم و میخوام بزارم روی کتری , فقط مدام میگفتم من که الان زیرکتری را روشن کردم ؟!! چرا داره دست من میسوزه؟! ا الان باید سرد باشه در کتری , تازه جالبتر این بود که روی کتری هم نمیزاشتم !!!  که  یکمرتبه نگاه کردم و دیدم...

عصری تو اوج خواب بودم که دیدم یکی با صدای بلند مدام حرف میزنه , تو دلم گفتم کاش دهنش را میبست تا من بخوابم که یکم بعدتر فهمیدم خودمم دارم حرف میزنم تو خواب تازه بعدش هم با صدای بلند خودم از خواب پریدم , اصن یکوضعی

 فسقلی خواهرم , اومدن عوضش کنن , خرابکاری کرده و حسابی لباسهاش را خیس کرده , بلافاصله هم زده زیر گریه , بخواهرم میگم از حالا سیاست مدارانه رفتار میکنه , میخواد برای خرابکاریش دعوا نشه , جلو جلو گریه میکنه که...

شنیدم خیلی هم بداخلاق و اخمو هستش ,فعلا که بخاطر بیماری نمیتونم ببینمش , تلگرامم پرید , از دیدن عکساشم محروم شدم فعلا همینا بود 



نظرات 6 + ارسال نظر
khatoon یکشنبه 4 آذر 1397 ساعت 16:37

منم یه بار میخواستم کوکو درست کنم رفتم سر تفاله گیر ظرفشویی وایسادم که مثلا پوست تخم مرغ رو بندازم توش تخم مرغا رو شکستم اونجا پوستش تو دستم موند

khatoon یکشنبه 4 آذر 1397 ساعت 16:36

عه پس بگو این کارهای چپ اندر قیچی من از کجا نشات میگیره از مامامی خوشگلم به ارث بردم

آره ننه

طیبه پنج‌شنبه 1 آذر 1397 ساعت 17:22 http://almasezendegi.mihanblog.com

آخرین سوتی
امروز صبح تعطیل بودم و خیلی هم سرحال نبودم چون دیشب مثل هرشب تیکه تیکه خوابیده بودم
حدود ساعت نه صبح رفتم دوش گرفتم
شامپوی بدن رو زدم روی سرم به جای لیف روی بدنم خخخخخخخ
مگه از روی سرم می رفت

طیبه پنج‌شنبه 1 آذر 1397 ساعت 06:18 http://almasezendegi.mihanblog.com

بانو جانم ققنوسم
الان کلی از آرشیوت خوندم
متاسفانه کامنت دونی هات نمیشه چیزی ثبت کرد
حالا می دونم خواهر بزرگه هم داری.ایشالا سالم باشند.عناصر ذکور هم تو خانواده دارید که برقرار باشند
حالا باز هم چیزای جدید کشف خواهم کرد

طیبه پنج‌شنبه 1 آذر 1397 ساعت 06:01 http://almasezendegi.mihanblog.com

الهی
پیش میاد.خسته و بی حال بودی خب.
برای منم پیش اومده همه چی رو با هم قاطی کنم.یکیشون که بیشتر اتفاق افتاده شیر چای ساز رو باز میذارم که آب جوش بره تو قوری ،یلدم میره ببندم.همین دوسه روز پیش که مهناز خونمون بود باهم تو آشپزخونه بودیم حرف می زدیم آخرین بارش بود .اگه بابای نیکان می فهمید دعوام می کرد که تو چرا با این حالت پاشدی چای دم کردی .صبر می کردی من میومدم یا خود مهناز دم می کرد.نذاشتیم بفهمه سریه همه چی رو خشک کردبم

arash چهارشنبه 30 آبان 1397 ساعت 11:22 http://mnevesht.blogsky.com

شبیه وقتیه که بستنی خریده بودم به جای اینکه پوستشو بندازم توی سطل آشغال خودشو انداختم پوستشو نگه داشتم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.