ماجراهای من و دکترجون:/

رفته بودم پیش دکترجون برا معاینه , بعد آبجی کوچیکه گفت منم میام که چکاب کنم . گفتم بیا , ولی رفتیم تو نگو خواهر منی:)) اونم چپ چپ نگام کرد , گفتم دفعه پیش که آبجی جون گفت واکنشش چشم منو ترسونده تو نگو , گفت نمیگم , قبلشم من رفته بودم دم اتاق دکترجون و من را دیده بود و گفته بود ااا خانم ققنوسیان ؟ جطور مطوری و داشتم راه پیدا میکردم بی نوبت برم پیش دکترجون که منشیش با بداخلاقی گفت بشینید توی راهرو تا صداتون کنم , کجا راه افتادین؟!! منم دیدم نمی ارزه به بداخلاقی گفتم بسیار خوب !!

نوبت ما که شد , اول داشتم آبجی کوچیکه را میفرستادم بشینه که دکترجون گفت من خانم ققنوسیان را صدا کردم , شما؟!! آبجی کوچیکه گفت خوب منم خانم ققنوسیانم !! دکتر با عصبانیت که نزدیک بود بلندشه آبجی کوچیکه را بزنه , گفت  تووووو خانم ققنوسیانی , تووو ؟؟؟ من که دیدم کار داره بجای باریک میکشه , سریع گفتم دکترخواهرمند :|| تا اینو گفتم آبی بود بر آتش عصبانیت دکترجون و اوضاع کل و بلبل شد , ولی بعدش انقدر با آبجی کوچیکه خندیدیم , فقط تا خونه ما دوتا باهم میخندیدیم و آبجی کوچیکه میگفت اگر منو میزد مقصر تو بودی با اون پیشنهادت:)))

......................

من نمیدونم شما هم این تجربه را دارین یا نه , ولی من از بعد بیهوشیم به این سمت , بخش زیادی از حافظم را از دست  دادم و چیزهای زیادی از ذهنم رفته و گاهی با یک اتفاق مثل فلش بک برمیگرده و یادم میاد , ولی کلا حافظه کوتاه مدتم دچار مشکل شده و خیلی چیزها زود از خاطرم میرن ://

به آبجی کوچیکه میگم یکبار دیگه منو ببرن اتاق عمل , کلا از حافظم جز یک خط سفید هیچی نمیمونه:))

نظرات 2 + ارسال نظر
آرش یکشنبه 13 آبان 1397 ساعت 23:59 http://mnevesht.blogsky.com

حافظه و بیهوشی و اینا واقعیه؟ خوب نیست که.

اوهوم , واقعیه , متاسفانه خیلی بده:/

khatoon چهارشنبه 9 آبان 1397 ساعت 08:10 http://khaterat-engineer.blogsky.com/

من قسمت اول قضیه رو متوجه نشدم . چرا به خواهرت گفتی خودت رو معرفی نکن ؟ دکتر چرا عصبانی شد؟

در مورد قسمت دوم باید بگم من دقیقا همین حال و روز رو دارم حافظه ام به شدت کم شده یه چیزی رو بذارم جایی اگه بعد مدتی دوباره بخوامش محاله یادم بیاد کجا گذاشتم

من یکبار با اون یکی خواهرجانم رفتیم , بعد تا نشست و گفت خواهر ققنوسم , دکتر یک شکل بی ریختی از خودش درآورد که من مطلقا خوشم نیومد , برای همین به آبجی کوچیکه گفتم نگو :/

چون فکر میکرد آبجی کوچیکه پریده و نوبت منو غصب کرده , از بس من عزیز کردم عصبانی شد
خداییش معضلیه این حافظه ها , مثل شماره دادنم به تی تی جون که اشتباه داده بودم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.