قاتی پاتی

داداشم نمیزاره من مامان را ببرم خرید، خوب شما کمترخانمی را میبینید که خرید دوست نداشته باشه و من یکی از خالص ترین عشق خریدها محسوب میشم:) دیشب مامان را بردم بیرون ، فقط یک تیشرت و شلوار خوشرنگ خریدم و برگشتیم ، بمن چشم غره میره و میگه خجالت بکش ، آدم میترسه با تو پا توی کوچه بزاره ، فقط مایه خرجی

:( آخه من مایه خرجم:(

با آبجی کوچیکه قبل از ماه مبارک یک شب بیرون بودیم ، شما که از علاقه من بدنیای رنگ خبر دارید و میدونید اگر استعداد نقاشی کشیدن ندارم ، ولی عاشق مداد رنگیم . و بسته مداد رنگی ۳۲ رنگ کادو تولدم جزو کادوهای ارزشمند و پنهان شدست، تو این گردش یکجا جعبه چوبی بیش از ۳۲ رنگ را با آبجی کوچیکه دیدیم ، پشت ویترین یک مغازه ، من که دچار غش الکی شدم و به آبجی کوچیکه گفتم این کادوی تولدمه و از چشام براش قلب میریخت و از آبجی کوچیکه اصرار به چه دردت میخوره؟برات یک چیز دیگه میخرم. آخرش به توافق نرسیدیم و اومدیم بریم که دیدم یک آقایی پشت سرم ایستاده و کبود شده از خنده ،مردم فضول شدنا:))خو چرا بحث دوتا خواهر را گوش میدین و میخندین ، زشته والا بوخودا زشته:)))

.............................

همه برچسب  چاه بازکن و اینا را سعی کردم از جلو در بکنم ، تازه بمامان که توی کوچه باغچه را آب میدادن ، با رعایت اصول همسایه تو کوچه نباشه کلی لوس بازی درآورده بودم و مامانی مامانی کرده بودم ، حالا سوار ماشین اومدیم رد بشیم ، دیدم آقای همساده تو تاریکی نشسته و من که اونو ندیده بودم و در طی یک اقدام غیرفرهنگی داشتم تمام برچسب ها را که گوله کرده بودم و مینداختم وسط کوچه را دید و بدین ترتیب حیثیتمان برفنای مطلق رفت ، نکن برادر من ، نکن ، چرا تو تاریکی میشینی و باعث میشی لذت کار غیرفرهنگی آدم و قبلش و...همه برفنای مطلق بره:))) دوستان جان نتیجه اخلاقی گفتمان این است که آشغال در کوچه نریزید:))))

سحرها

تو خونه ما کلا کسی حال سحری خوردن نداره جز من، که یک سنت پایدلر میمونه  بر ام و معتقدم باید سحری بخوری:)

برای همینم پیگیرش فقط خودمم و خودم

هرسال تا سحر هرجوری بود خودمو بیدار نگه میداشتم و سحری درست میکردم ،ولی امسال نمیدونم چرا تا افطاری میخورم و فقط دلم خواب میخوادو بعد نماز خر و پفم هواس:))

قرار بود برنج را برای سحری من بپزم ، ساعتم را برای ۲ کوک کرده بودم و تخت خوابیدم به امید ساعت ۲ ،ولی ساعتم به هردلیلی زنگ نزد ، بخاطر باد کولر سردم شده بود از جام بلند شدم یک چیزی بکشم روم که چشمم خورد به ساعت که بلهههه ساعت ۳ بود!!!!از جا پریدم و قابلمه آب برنج را گذاشتم روی بزرگترین شعله گاز تا زودتر به جوش بیاد که نمیدونم چرا لجباز جوش نمیومد ، به بدبختی برنج را دم کردم و صدالبته دم نشده بخورد ملت روزه دار دادم:)) که داداشم هی میگفت هرکی این برنج را درست کرده توی کارنامه آشپزیش بهتره ثبت نکنه که فقط مایه آبروریزیه براش:))) از اونشببه بعدم که یکسره سحری خواب میمونم و دیر بیدار میشم:)))


قبول باشه

از وقتی قرار شد مامان برن دنبال آبجی کوچیکه برا تعلیم ، انداختن سفره افطار و کلا کارهاش با منه!!! منم که اصا اعصاب ندارم و بخصوص دم افطار تابلوی بمن نزدیک نشویدم:)) سفره را پهن میکنم و هرچی تو یخچال هست و نیست را وسط سفره میریزم تا بخورن و صدای هیچکی درنیاد:))و به طرز عجیبی بعد افطار خوابم میاد:))

سال قبل از اون اتفاقی که برای پسرهای ایرانی تو فرودگاه جده  افتاد، ما مکه بودیم. هرچند همون وقت هم رفتار بدی داشتن و کم اذیت نمیکردن ، ولی اولین روز ماه مبارک را کنار خونه خدا افطار کردن لذتی داره که با وجود اینهمه سال گذشتن ازش ، هنوز زیر دندونمه . ما گروه یکی مونده به آخری بودیم که برای عمره اونجا بودیم و بعد فقط یک گروه و تمام . من که بخاطر عمل پام که اورژانسی یکروز قبل از سفر انجام داده بودم و دکتر گفته بود پات به هیچوجه آویزون نباشه و مدام بشور و پانسمان را عوض کن  اوضاع خوبی نداشتم و درنهایت بخاطر یک بخیه ناقابل زیرپوستی که هنوزم میگم خدا خیر بده و سلامتی به دکترتوی مکه که با محبت نه با وحشی گری دکترهای مدینه که زخم پای عفونت کرده من را کاری که نکرد ، دعوامونم شد ، بده . نمیتونستم روزه بگیرم و باید کپسولهای قوی سرساعت میخوردم.نهایت دوتا روزه تو ده روز گرفتم:)))) و مشکلات دیگه ای که پیدا کردم ، بخاطر بیسوادی یک دکتر توی ایران و آمپولهایی که مجبور شدم بزنم و عوارضش حالا گریبانگیرمه ، کلا با هزارتا مشکل رفتم ، ولی هنوزم بگن بهترین سفرهایی که رفتی میگم اولبن عیدی که توی محرم نبود و پدر نبود و دلم نمیخواست کسی عید دیدنی بیاد و رفتیم کربلا و سال تحویل تو مرز بودیم . و سفر مکم با همه بیماریهام که بقدر یک بانک خون ، تو مکه و مدینه خون دادم و برگشتم:))) 

طاعاتتون قبول ، دعا برای من فراموشتون نشه؛)

گفتم بالاخره

همه چیز را به مامان گفتم ، حتی هرچی اینجا نوشتم و بخشیش را پاک کردم. مامان بی نهایت عصبانی شدن ، از کارم و گفتنم اصلا ناراحت نیستم ، چون معتقدم کارم درست بود . اما نمیدونم چرا ته دلم خوشحال نیستم و بی نهایت غمناکم . اینقدر که اشکم ناخودآگاه میاد.نمیدونم چرا؟!