دیروز نوشت

دیروز تهران اومدم , یک بخشی از مسیر بیمارستان را با مترو و بخش دیگه اش را با اسنپ . واقعا عالی بود و به دوستان تهرانی توصیه میکنم گیر کردید جایی ازش استفاده کنید ,  قیمتش هم به نسبت دربست که بخواهید بگیرید بمراتب کمتر و بهتره . 

از مترو که بیرون اومدیم و منتظر تاکسیمون بودیم , یک ماشینه گیر داده بود بمن:))) آخه من نمیدونم من با اون تیپ افتضاح و اخمهای حاصل از آفتاب مستقیم توی صورتم که درهمه و نگاهی که دنبال پلاک ماشینی هست که قرار بود بیاد , چی دارم که هی من میرفتم عقب میومد عقب , میرفتم جلو میومدجلو!!!مدتها بود این مدل مزاحمت را ندیده بودم و فکر میکردم ریشه کن شده:))) آخراش میخواستم فحش کشش کنم :)))

رفتیم با آبجی کوچیکه بیمارستان و بیشتر از وقت ملاقاتم موندیم .اینقدر که ده هزاربار نگهبان اومد و گفت دل بکنید و برید:)) فقط یک چیزی باحال بود دیدنش , اون هم کراوات هایی بسیار باریک و بسیار بلند که تمام پرسنل آقا زده بودندو بیشتر باعث  خنده من بود . من از کراوات خوشم میاد , یکجورایی شیکه و برعکس از پاپیون بدم میاد , چون اصلا شیکی نداره , ولی خوب نه هر کراواتی , یک کراواتی مثل نخ , نازک و بلند!!!! عمرا که قشنگ باشه!!!

من نمیتونم فضای بیمارستان را زیاد تحمل کنم , روحیم بشدت بهم میریزه , مثل دیروز که ده هزاربار بغضم را قورت دادم و حتی بعضی جاها جواب سوال خواهرمو ندادم از ترس ریختن اشکهام ! آخرشم به بهانه خرید باوجود چشم غره های آبجی کوچیکه زدم بیرون , چون تحملم به صفر رسیده بود.رفتم میلاد نور که نزدیک بیمارستان بود , چقدر چیزهای خوشگل و گوگولی داشت , اما با قیمتهای نجومی !چه خبر بود , البته من اینوسط یک مانتو هم خریدم:)))

ناهار که نخورده بودم و تقریبا غروب بود که رفتیم فست فودی توی حیاطش چیزی بخوریم , سوخته , بدطعم و چسبیده توی گلوم که با نوشابه میرفت پایین , تنهاوصفم از ساندویچ مورد علاقم بود که اونجا خوردم . حتی سیب زمینیش هم افتضاح بود. تو خاطرم موند که هرگز هرجایی یک چیزی نخورم , حتی اگر شکمم از شدت گرسنگی تقریبا قارقار میکرد!!!! خیلی بد بود , خیلی!

آهان اینم بگم و برم ,یک خانومه بود از این شلوار کوتاهها و تنگها که جدیدا مد شده پوشیده بود. بعد یک جورابم با اون شلوار پوشیده بود که کوتاهی شلوار را جبران میکرد و یک مانتوی تنگ جلوباز , بعد مدام جورابش را پایین میکشید که پایش پیدا نشه , یکی نبود بگه بابا خوب نمیپوشیدی!!! اونی که این شلوار را میپوشه میخواد پاهاش پیدا باشه , نه که با جوراب کوتاهی شلوار را جبران کنه!!مردم قاتی کردن والا !!!

...

دنبال آبجی کوچیکه رفتم دندونپزشکی , ناهار را چون دیر پخته بودم , نرسیدم بخورم. توی دندونپزشکی از شدت گرسنگی رو بخدا بودم , تو کیفم را دنبال شکلاتی چیزی گشتم که شکر خدا شپش دوقاپ مینداخت و بالاخره یک بسته آدامس یافتم و جلوی پیرنردی که با دقت حرکات من را از سر حوصله رفتنش نگاه میکرد , باز کردم و با لذت شیرینی آدامس را جویدم و وقتی تموم شد اخمام را کردم تو هم و زل زدم به پیرمرد بیچاره که رویش را برگردوند و آخرکلافه از جاش بلند شد. چنین دختر خوبیم من:)))

روز دختر به همه دوستان مونثم تبریک میگم.

خواب وحشتناک

اون چیزی که میخوام بنویسم برداشت ذهنی من از یک آدمه , شاید اون آدم مثل اون چیزی که تو ذهن من مونده نباشه , ولی تصویر ذهنی من ازش اون چیزی هست که مینویسم.

ابتدایی که بودم  دوبار مدرسه عوض کردم , نه اینکه فکر کنید ما جابه جایی داشتیم , نه . دوتا مدرسه روبروی هم بود , مدرسه اولم مدیرش که تغییر کرد , مدیر جدید با شلنگ بچه ها را میزد و تو انبار مدرسه ساعتها زندونی میکرد , به صلاحدید پدر و مادرم رفتم مدرسه جدید که از این ادا و اطفارها نداشت , یعنی دقیقا یک مدرسه ابتدایی دیگه روبروی همون مدرسه!!!!

مدرسه جدید یک سرایدار جوون و مجرد داشت که نهایتا ۲۳ سالش بود , من هیچوقت از نگاههاش خوشم نمیومد و حس بدی را بهم منتقل میکرد , حسی که حتی سالها بعد که دبیرستان بودم و اون آدم متاهل شده بود و سه تا بچه داشت هم وقتی دیدم , هنوز تو نگاهش برام زنده بود. زمانهای بعد از جنگ اگر یادتون باشه , دورانی بود که هنوز خیلی چیزها آزاد نبود ,  صحبت کردن در مورد خیلی چیزها تابو محسوب میشد ,من توی خونواده فوق العاده بسته ای بزرگ شدم , پدر و مادرم اصلا صلاح نمیدونستن خیلی چیزها را بگن و البته با توجه به تربیت اون دوره این بهترین نوع تربیت بود . اما بودن کسایی تو همون مدرسه که تو همون دوران چیزهای بدی در موردشون گفته میشد و البته چیزهایی هم دیده بودن . از همونها شنیدم که بعضی ها از دوست دخترهای سرایدار مدرسه هستن . البته که دوست دختر واژه جدید و بی معنایی بود برام , ولی از خنده ها و شوخی هایی که با اون میدیدم دور از چشم مدیر و معاونمون میشه , خیلی خیلی بدم میومد و چندشم میشد.

حتی یکبار یادمه که ساعت بین کلاس برای رفتن بجایی با عجله فقط میدوییدم (من نسبت به سنم رشد زیادی داشتم که مربوط به تغذیه ام بود.) و اون توی حیاط با نگاه و لبخند بمن نگاه میکرد , علیرغم اینکه واقعا عجله داشتم , ولی وقتی این نگاه و لبخند را دیدم , آروم شدم و یواش حرکت کردم بسمت جایی که میخواستم برم.حتی یادمه اگر مجبور نبودم اونجا نمیرفتم و وقتی رفتم علاوه برقفل کردن در اونجا گریه میکردم. همه این رفتارها را در دختربچه ای ببینید که از کمترین مسایل آگاهی نداره . 

بازم میگم اونچیزی که مینویسم تصورات وتصویرهای ذهنی من و افکارمه , شاید واقعا اشتباه باشه . چون نمیخوام تهمت بشه .

اینها را نوشتم تا برسم بخوابی که دیدم , توی خواب یک مدرسه بودم که جشن بود , اکثر دوستان و همکلاسی های من بودند , یکی از دوستانم , دربین همه دوستانم ازدواج عاشقانه داشته و اونهم چه عاشقانه بامزه ای  , توی خوابم  اون بود که کنارم ته سالن مراسم نشسته بود , میگفتیم و میخندیدیم , که اون مرد را دیدم , همونقدر جوون , مثل اون سالها , با دیدن ما لبخندی زد و کنار ما نشست. دوستم اخمهاش را کرد توی هم و سعی کرد خودش و من را فاصله بده از اون مرد , روی زمین نشسته بودیم و مرد با اصرار میخواست پاکت نامه ای را بهم بده و من قبول نمیکردم . آخر سر پام را بلند کرد و گذاشت زیر پام و مدام بهم میگفت بردار و بخون . وقتی برنداشتم و حتی سعی کردم اون پاکت را پس بزنم , دوستم برداشت , با خوندن هرخطش بیشتر اخماش را کشید توی هم , سعی کردم براساس کنجکاوی بفهمم توی اون نامه چیه , ولی دوستم اجازه نمیداد , بی خیالش شدم و بلند شدم برم پیش مامانم که توی مراسم بودند که مرد به دنبالم اومد , من را میترسوند , درگیروحشتهام بودم که از خواب پریدم.

نمیدونم چرا این خواب  را دیدم و چرا اون کسی که نزدیک بیست سال هست که دیگه ندیدمش  و نمیخوام ببینمش . اما نوشتم تا ذهنم را آزاد کنم , چون از صبح درگیر خاطرات وحشتناکم از اون مدرسه دومه , شاید مدیرفوق العاده ای داشت , زنی بی نهایت مهربان که همیشه آرزوم براش سلامتی و شادیه . ولی معاونی عقده ای و بچه هایی بمراتب بدتر از اون , بظاهر با وضع مالی متوسط رو به بالا , حتی سفر به خارج از کشور که اون سالها کلاس فوق العاده ای داشت , بعضا دربین بعضیهاشون عادی بود , حتی یکیشون بزرگ شده انگلستان بود که بخاطر پدرش اومده بودن ایران , ولی رفتارهاشون نشان از سطح فرهنگ پایینشون داشت , آزارهای روحی که توی اون مدرسه دیدم , هرگز توی زندگیم تجربه نکردم. دردناکترین سالهای تحصیلم توی اون مدرسه شکل گرفت. حتی هنوز با گذشت اینهمه سال دلم نمیخواد اون مدرسه را بخاطر بیارم ,یا همکلاسیهای از خودراضیم را.