ملجراهای سریالی ققنوسی

با چه مصیبتی وقت دکتر گرفتم که بمانداونم از همون درمانگاهی که قبلا نوشته بودم. , رفتم برم پیش اپتومتریست، منشی بمن گفت مادر برو زیرزمین، حالا اکثر کسانی که من را دیدن، سن واقعی من را درست حدس نمیزنن، اینکه منشی بمن گفت مادر!!!! یکمرتبه با دهانی باز و در واکنشی غیرارادی  با صدای بلند گفتم مادر؟؟؟  و خیلی غیر ارادی تر برگه نوبتمو از دستش کشیدم و درحالی که میرفتم برم سمت زیرزمین، اونم با اون آسانسور عهد عتیق که بخوبی ده دقیقه طول میکشه تا دو طبقه جابجا بشه و غیر از پیرپاتالهایی مث من همه ترجیح میدن با پله جابجا بشن، موقع رد شدن غر زدم که مادر عمته، پررو بمن میگه مادر

رفتم اپتومتریست برگشتم  ، از اونجایی که بالاخره همه شغل نیاز دارن، اونجا باید از صدنفر رد بشی تا به دکتر برسی. منشی اول که جدید هم بود، با اصرار نوبت برای کیه؟ مادرت کو؟؟ از منم اصرار بابا نوبت برای منه!! چرا اومدی؟برای معاینه معمولی این دکتر بدردت نمیخوره و... دیگه داشت عصبیم میکرد، منشی بغلیش خیلی خوب من را میشناخت، چون غیر از رفتن به کرات، یکبار بد با هم دعوا کرده بودیم و حسابی شسته بودم و پهنش کرده بودم تا خشک بشه. برای همین اصلا نگاه نمیکرد. بالاخره که آقا به جوابهای دلخواه رسیدن، قطره دادن و اجازه نشستن تا نوبتم بشه. وقتیم که نوبتم شد یکجوری نگاه میکرد انگار من آدم فضایی چیزی هستم

خب قاعده رفتن تو اتاق دکتر به اینصورته که شما با شونصد نفر میشینید تا نوبتتون بشه و برید معاینه کنید. من هربار از نشستن توی اون اتاق به این نتیجه رسیدم که اگر دکتر میشدم، مسلما یک وبلاگ پر از خاطرات مراجعینم داشتم که فقط باعث لبخند ملت بود،. چون بعضا خیلی از ما از این سوتی ها دادیم یا میدیم و باعث خنده بقیه میشیم

اولیش را از خودم شروع میکنم که چون فاصله نشستن صندلی تا دستگاهه کمه، عملا وقتی میشینم، گاهی زانوم به زانوی دکتر میخوره، اینبار یکوری نشستم تا نخوره و حرص دکتر دراومد که این چه طرز نشستنه آخه و پاسخ من که خب صندلیش یکجوریه( خو نمیشد توضیح داد، با این پاسخ لبخند ژکوندم زدم براش تازه)

بعدیش آقای پیری بودن که گوشهاشون ناشنوا بود، چون خودشون نمیشنیدن فک میکردن بقیه هم نمیشنون، یک سوال را ده بار با صدای بلند میپرسیدو جوابم نمیشنید. چشمهاشم مطلقا نمیدید. وقتی دکتر داشت با پسرش حرف میزد، به سمت دکتر با دستش اشاره میکرد و باز سوالش را تکرار میکرد. وقتی  بلند شد بره هم تا وسط راه  نرفته برگشت و اومد تو صورت خانم منشی که میشد منشی دوم و مترجم دکتر برای بیمارهای خا. رجی گفت این دکتره نمیدونه تو بهم بگو پول عمل چقدر میشه؟ بقدری رفتارهاش باحال بود که من فقط سعی میکردم اونوسط قهقهه نزنم وبا لبخند ملیح بخندمفقط نمیدونم چرا لبخند ملیحم شده بود ردیف دندونام که یکمرتبه دکتر برگشت و دید و. آبروریزی تکمیل شدچون کل اتاق موقع اجوالپرسی ما حواسشون پی ما بود و دخترکی با نیش باز را در گوشه اتاق معاینه دیدند

مورد بعدی  دوتا برادر بسیار مسن بودند که یکی سرحالتر بود و یدک کش اون یکی برادر. بعد از معاینه رفتند بیرون که برای سوالی برگشتند و بعد گرفتن پاسخ، یکی از دو برادر در تشکر به دکتر گفت خدا پدر و مادرت را بیامرزه، بعد چندقدم رفت و برگشت، رو کرد بخانم منشی و با سخاوت گفت خدا پدرو مادر تو را هم بیامرزه، بعد یک قدم بازبرگشت وبا یک حالتی که انگار سخاوت بزرگی انجام میده رو به آدمای تو اتاق  گفت خدا پدر و مادر شماها را هم  بیامرزه حالا

آخرین مورد خود دکتر بود که باتوجه به مدت مشتری بودنم و اتفاقاتی که تو اینمدت افتاده طبیعیه شغل و تحصیلاتم را بدونه و فقط سنم را نمیدونست که پرسید، چیزی که باعث خنده من شد و تا آخرین دندون آسیابم را نشون دکتر دادم حدسش در مورد سنم بود که چیزی نزدیک به دوازده سال کمتر از سن واقعیم بود و شگفت زدگیش را بعد شنیدن واقعیت پشت یک لبخند مسخره پنهان  کرد، ولی حسابی باعث تفریح من شدچون اکثرا سن من را  اشتباه حدس میزنن، ولی در حد 7 یا 8 سال یا کمتر، اما نه دیگه دراین حد

پ. ن 1:این پست را با آهنگ عاشق نبودی خواننده محبوبم سیاوش قمیشی نوشتم.

پ.ن2:نزدیک یکساعت نوشتنش طول کشید، چون نوشتن پست با یک خواهرزاده شیطون که تمام توجهت را میخواد، وگرنه جیغ میزنه اصلا کار راحتی نیست. 

پ.ن3امیدوارم لذت خاله شدن را تجربه کنید،. بخصوص اگر مثل من یک خاله مجردید و هروقت تو خونه بخواهرزادتون اینو یادآوری میکنید صدای همه را درمیارید که میگن اه بس کن، حالمون بهم خورد

نسیان

نمیدونم چرا دیروز مطلقا رمز وبلاگمو یادم نمیومداصلا اینطور فراموشی بی سابقه بود. من کلا دوتا ایمیل بیشتر ندارم یک جیمیل دارم که کاری هست و یک ایمیل یاهو که متعلق به شونصدسال قبله، اونوقتی که مسنجر وجود داشت،  از اونزمان دارمش که حتی ایدی و رمزشم فراموش کرده بودم و چون فکر میکردم، با اون این وبلاگ را ساختم تو قسمت فراموشی بلاگ اسکای با بدبختی بخاطر آوردم و زدم، ولی زهی خیال باطل اون نبود، ایمیل کاریم هم نبود و خلاصش با آخرین سعی و توان یک چیزی به ذهنم اومد زدم که دست برقضا درست شدو رمزم همون بود. چون نیت کرده بودم اگر بازم غلط بود یک وبلاگ جدید بسازمکاری که دوستان قدیمی من میدونن بسی بسیار درآن تبحر دارم خلاصش اگر چنین اتفاقی افتاد و باز فراموشی گرفتم میتونید من را از وبلاگ طیبه جونم یا خاتون عزیزم پیدا کنید، بالاخره انسانه و نسیان

وقتی قبح چیزی بریزه، چی میشه؟

من نمیدونم چند تا فروشگاه زنجیره ای تو شهر شما هست. اما اولین فروشگاه زنجیره بزرگی که دیدم تو عمرم اسمش فروشگاه جانبازان بود، تا قبل از اون بقالی های قدیم و سوپری های جدید محل خرید ما بود. تا مدتی شد اون فروشگاه و بعد باگسترش فروشگاهها بقیشون محل خرید شدند. 

اما من از اون فروشگاه متنفر بودم و همچنان خرید از بقالی را ترجیح میدادم  دلیلشم میگم، یکدوره باید خریدهات را حساب میکردی و میریختی تو یک سبد و باز تو قسمت های زنونه، مردونه میرفتی تا علاوه بر چک کردن دونه به دونه خریدات که یکوقتی چیزی زیرابی بلند نکرده باشی، دم درهم از سرتا پات را میگشتن که خدایی نکرده چیزی را تو لباست و یا بین موهات پنهان نکرده باشی!!!

همین باعث شد تا امروز از اون فروشگاه متنفرم، گرچه تو سالهای اخیر و با گسترشفروشگاههااز زشتی رفتارشون کم کردن،. اماهنوزهم حتی آخرین گزینه انتخابی من این فروشگاهه.

امروز به دنبال عزیزی رفتم اونجا اومدم یک بسته چیبس بردارم که گفتم بزار تفاوت قیمت را چک کنم، اینهمه همه میگن اینجا ارزونتره و... روی بسته چیبس نوشته بود 3000 تومن و قیمتی که فروشگاه زده بود روی قفسه 3200 تومن بود!!!هی نگاه کردم و گفتم من چشمم خوب نمیبینه، ولی درآخر با پرسش از بغل دستیم دیدم نه درست دیدم!البته بعد فضاحت فروشگاه شهر.وند دیدن اینجور چیزها به نظرم دیگه عادی میشه و قبحش مثل قبح حلیم ها و کباب و... میریزه. شما چی فکرمیکنید؟ 

سوتی ققنوسی

زنگ زدم تاکسی تلفنی با تاکیدبسیار که عجله دارم، گفت ارسال شده. ده دقیقه بعد زنگ زدم بگم چرا نیومد پس؟

زنگ زدم آقاهه گوشی را بردلشته باعصبانیت و بیتوجه به جمله ام گفتم من الان زنگ زدم و ده دقیقس منتظرم، چرا الکی میگید رسید؟ آقاهه با خونسردی تمام گفت :باللخره الان زنگ زدید یا ده دقیقه قبل؟ 

کرم کتاب ققنوس

از وقتی یادمه خوره کتاب بودم، با اینکه درتمام زندگیم مهمترین خصیصم شکمویی بوده، اما کتاب برام حکم دیگه ای داره. پدرم هرچی که نمیخرید جیره کتاب و مجله و روزنامه من را داشت. چون این خوره کتاب شدن حاصل هدایت و تربیت خود پدرم بود. 

پدرم عاشق کتاب بودن و یکدوست داشتن با یک گنجینه بزرگ شخصی که تا زنده بود، پدرتامین بودن و ساعتهاشون به گپ و گفت درباره کتابها بود. البته خود پدرهم گنجینه خاصی داشتن که من بی توجه به رده سنیم، دور از چشم مادر و پدر تونسته بودم ظرف چندماه تمومش کنم یادمه دبیرستان که بودم، تمام نمایشگاه کتابهایی که میزدن توی مدرسه، ساعات بی کاری و زنگ تفریح نداشت، من اونجا مشغول خوندن بودم. بعدتر تو دوره دانشجویی آویزون درکتابخونه دانشگاه و بعد دانشگاه تا قبل شاغل شدن کتابخانه تخصصی که اونروزها قفسه باز بود و من بین قفسه ها تا ساعت تموم بشه، تازه بعد اونجا یک کتابخونه تخصصی دیگه میرفتم که خودم ساعتها بحث کرده بودم با مسیولش که دسته بندی کردن رشته ها غلطه و ما هم باید اجازه استفاده داشته باشیم و بالاخره مجوز گرفته بودم و با یکی از دوستانم چه خرابکاری ها که نکردیم و چه آتشها که نسوزوندیم و چقدر نخندیدیم.

بعدتر که شاغل شدم از فضای کتاب خوندن دور شدم و کار به جایی رسید که کامل بوسیدم و گذاشتم کنار و حالا کتابخانه شخصی خودم پراست از کتابهایی که حتی ورق نزدم و فقط عاشقانه خریدم. 

امسال که به نمایشگاه کتاب نرسیدم از خان داداش خواستم برام کتاب ملت عشق را بخره و چه لذتی داشت صفحه نخستش مترجم اثر برام دست خطی به یادگار نوشته بود. چند روز اول که حال جسمی مناسبی نداشتم حتی کتابم را نگاه نکردم، اما بدنبال خودم همه جا بردم. امااااا امان از وقتی که نیت خوندن کردم و دقیقا مثل یک کرم کتاب درعرض 2ساعت کتاب را تموم کردم. هرچند صدای همه دراومد که فشار به چشمت نیار و.. اما وقتی کرم کتاب یکی مثل من فعال بشه، ایستادن نداره

شما چطور؟ آیا کرم کتابی درون خودتون دارید یا مشغله هاتون جایی برای این قرتی بازی ها نمیزاره؟