درست بود یا غلط؟

وقتی  رییس قدیم بهتون زنگ زد برای پیشنهاد کار،هیچوقت برای ترمیم غرور شکستتون کلاس الکی نزارید تو این دوره بیکاری که بعدش عذاب وجدان بگیرید کارم درست بود؟ نبود؟ و یکساعت لپهاتون تو آتش عذاب بسوزه و ندونید کارتون درست بوده یا نه؟


تو گوشی بغل دستیتونم نگاه نکنید، شاید یک بنده خدا عذاب وجدان دار، داره تو وبلاگش مینویسه  بلکم آروم بشه

لبخند نزنید!!!

شوهرخالم خیلی اتفاقی از دنیا رفتن , یکروز تعطیل تو خونه بودیم که زنگ زدن حالشون بد شده و مامان اینا رفتن و پدرتنها اومدن و معلوم شد شوهرخالم فوت کردن .وقتی پدر گفتن من انقدر گریه کردم که چشمام شد دو تا نقطه , اماااااا ما لباس عوض کردیم با بابام رفتیم خونه خاله که تا چشمم به دخترخالم افتاد با اون چشمای نقطه و دماغی که بادکرده بود و قرمز شده بود , همونموقع  که داشتم با بغض تسلیت میگفتم , با دیدن قیافه اون بنده خدا جاش را داد به خنده ای که تمومی نداشت و من فقط سعی میکردم نخندم تا به دلش برنخوره , قضیه وقتی بدترشد که دخترخاله جان بزرگم سراسیمه از شهر غریب رسیده بود و این دخترخالم را بغل کرده بود و مدام تکونش میداد تو بغلش و میکوبیدش به در , انقدر کوبیدش به در که یکی دیگه از خاله هام رفت جداشون کرد و گفت خاله خودتو کنترل کن و من چادرم تو صورتم فقط میخندیدم ( نه که مخصوص بکوبونتشا , نه !! بنده خدا داشت دلداری میداد و گریه میکرد و چون مدام تکون میخورد پشت کمر صاحب عزا را مدام میکوبید تو در ورودی که اون ایستاده بود )


پدربزرگم از دنیا رفته بودن , تو مراسم تشیع , وسط اونهمه گریه و جمغیت و...یکی از دخترخاله هام از شدت ناراحتی غش کردو شالاپی افتاد تو قبر !!! بنده خدا یکمم تپله , حالا شوهرش و همه  پسرهاله هام دست جمعی سعی میکردن از تو قبر درش بیارن , فقط کاراشون نه که مثل پت و مت بود , جای درآوردنش از تو قبر فقط خرابکاری میکردن و من که سرمو انداخته بودم پایین و میخندیدم


چند روز پیشا چایی دم کردم و ریختم تو فنجون , اومدم دولا بشم تعارف کنم , حواسم نبود سینی کلا کج شد و سه تا فنجون چایی را ریختم روی پای خودم و از زانو به پایین را کلا سوزوندم . چیزی که باغث شده بود با اون درصدبالای سوختگی من غش کنم از خنده , واکنش اطرافیان بود , خواهرم اونطرف اتاق خوابیده بود , بنده خدا از داد بقیه ازجا پریده بود و چون هنوز آپدیت نشده بود فقط مدام تکرار میکرد چی شده؟کی سوخت ؟ اون یکی خواهرم من را همینطوری دولا گرفته بود تو بغلش و میبرد بسمت آشپزخونه که روغن بزنه و من فقط میخندیدم .

کلا ری اکشن من درمقابل این حواذث طبیعی فقط خنده است و بس !!! ممکنه باعث ناراحتی دیگران بشه , اما این رفتار کاملا ناخودآگاهه , شما چی؟


ققنوس بحرانی در قدیم

از اونجایی که عید دیدنی ها را چهارتا درمیون هم نرفتم , پس نقد و انتقادی ندارمباتوجه به باران هایی  که پشت سر گذاشتیم و...میخوام براتون یک خاطره از دوران تحصیل در غربتم بنویسم که من در این خاطره ,بشدت بحران زده شدم , اصا یکوضعی

شهر غربتی که من میگم فاصلش تا شهر ما کلا دوساعته ینی از بس من وابسته به خانواده بودم برام اون سمت دنیا بود:))خلاصش داشتم میگفتم  , آقا ما اونروزها یک بوت خریدیم که پاشنه داشت , اصلا من بار اول تو زندگیم بود بوت پاشنه دار میپوشیدم ,شهرمونم هوا خشککک , دریغ از یک قطره بارون !!! منم شب قبل با دوستانم حرف زده بودم و گفته بودن اونجا هم هوا خشکه !!! همینم باعث شد مصمم بشم با اون برم غربت که کاش نمیرفتم

آقا ما با اتوبوس رفتیم و چون دانشگاه خارج شهر بود اومدیم پیاده شیم که چون مسافرای قبل من بالاخره پیاده شده بودن و پله ها لیز شده بود و بنده هم متوجه برف روی زمین نشده بودم , همینکه اومدم از پله های اتوبوس بیام پایین , همچین که به آقای راننده گفتم خدافظ , دیگه پله ندیدم , بلکه کاملا با صورت روی زمین پهن شده بودم و پاهامم رو پله ها مونده بود :/

شما یک خانم با صورت رو برفا و دوتا دست پراز پاکت از هرطرف ولو شده رو برف و پاهایی باقی مونده رو پله های اتوبوس را فرض کنید :|| تا آپدیت بشم و پاشم یک ۵دقیقه ای طول کشید و خانم همکلاسیم حتی تکرد اون ورق و کتاب من را از رو برف جمع کنه , مث میخ من را نگاه میکردبعدش یکسری ماجرا داش که میتونس آینده من راعوض کنه که وقتی آدم مث گاووو دقیقا کانهو گاووو لگد بزنه به بختش میشه حکایت من

اماااا ته ماجرا به همین جا ختم نشد که !!

من با همون لباسای خیس رفتم سرکلاس و بین کلاسها باید میرفتم ساختمون اداری , کار داشتم و بهم گفتن برو طبقه سه ,آقاااا آسانسور نبود با پله یواش یواش رفتم که با این پاشنه ها یکبار خوردم زمین , دوباره نشه , اتفاقا رفیقمم همراهم بود, ما کارمون تموم شد اومدیم بیاییم پایین از پله اول پایین نیومده , پام لیز خورد چنان پله ها را با کان مبارک رفتم پایین و چنان صدایی از پله ها تولید شد که  معاونت امور مالی دانشگاه بنده خدا با سرعت دوییده بود منو بگیره تا نمردم که خودش شوت شد از پله ها پایین و رفیقمم بالای پله ها نمیتونست خودش را نگه داره و از شدت خنده افتاده بود زمین . خودمم فقط سعی میکردم نخندم , اصا وضع بقدری بحرانی بود که استاد ساعت بعدم که اونجا بود و تازه به آخرش رسیده بود , گفت خانم ققنوسیان برو خوابگاه نیا , من نگرانتم اونوقت بود که من غش کردم از خنده  آخرشم منشی رییس دانشگاه با دوتا لیوان آب قند اومد و دو تا مصدوم را بست به آب قند  تازه آب قند تموم شده بود که یکی از همکلاسیهام اومد و گفت واااا خانم ققنوسیان شما جرا تو پله ها نشستید؟؟ کمک میخواهید؟طوریتون شده؟ دلم میخواس بگم نبودی بحران را ببینی , بنده خدا معاون امور مالی لنگان لنکان رفته بود , وگرنه فک کنم کل بحران را جلو چشم اون میاورد که دیگه از یک بحران زده این سوالا را نکنه.

ولی من و رفیقم تا خود خوابگاه خندیدیم , تازه فک کنید اون زیربغل من را گرفته بود و ما لنگان میرفتیم بسمت خوابگاه و کلاسای اونروزم را کلا کنسل کرده بودم.اینم از سری خاطرات بحرانی من

ققنوس کولی

پشت در اتاق عمل منتظر اومدن دکترجون نشستیم، هفته قبلترش دیر کرده بودیم و دکترجون رفته بود و این هفته زود اومده بودیم و دکتر بالا سرش خیلی شلوغ بود. انقدر که وقتی اومد که بره اتاق عمل از خستگی روی پاهاش بند نبود. 

من که انقدر رفتم اتاق عمل، که مثل آدرس خونمون حفظم هربار هم که دنبال کارهای پذیرشم هستم با این سوال مواجه میشم، برای مادرته؟ و من پوکرفیس نگاه میکنم که نه برای خودمه و باز این جمله خودت؟!!!! الهییی آخه چرا؟؟ و درآخر عزیزم خوب میشی، مرد و زن هم تفاوتی نداره  همه همین را میگن، این هفته وقتی پشت در اتاق عمل منتظر بودیم، چون هنوز لباسمو نپوشیده بودم با چادر نشسته بودم که خانمه اومد و دست همه یک کلاه و لباس داد تا برن بپوشن، لباس را پوشیدم  اما چون کلاهش الیاف بی نهایت نازکیه و عملا انگار چیزی روی سرت نیست، سرم نکردم تا لحظه آخر  و از اونجا که اونجا برای خودم فسیلی هستم خانم پرستار هم میدونست از اون کلاه واقعا بدم میادبهم گفت عزیزم خواستی بری داخل بزار سرت و ما نیز گفتیم چشمم!!

اما به بقیه خانمها گفت روسریتون دست همراهتون و کلاه سرتون، رختکنشون را هم نشونم داد و گفت با چادرت بزار اونجا، چادرم تو بغلم بود و میدونستم مامان من را ببینن اذیت میشن، بیرون بزور اینترنت و مثلا مشغول کردن خودشون نشسته بودن.خانم بغل دستیم یکمرتبه با یک لحن بدی گفت، چرا تونبایدکلاه بزاری؟چون چادری هستی بهت اینومیگن؟؟همینطورنگاهش کردم چون هیچ پاسخی برای این آدم نداشتم، هیچی.


اما تا دلتون بخواد باز تو اتاق عمل کولی بازی درآوردم و لذتش رابردم تازه دارم به این نتیجه میرسم خانم بودن بکارم نمیاد،کولی بودن بهتره خواهرم که میگه آخه کولی گریت هم درست و درمون نیست که،آبروریزیه، آبروی کولی ها را هم تو میبری

این متن را با آهنگ گلی نوشتم، بعد یکعالمه درد دل کردم و درنهایت مثل همیشه پاک شد، از درد و دل کردن متنفرم، گفته هام فقط در حد همین وبلاگه  که گاهی همینم بعد نوشتن حذف میشه، کلا ترجیح میدم با بقیه بخندم تا براشون بگم از چیزهای دیگه،. اما گوش خوبیم برای شنیدن و اصلا از اینکه کسی برام درد و دل کنه بدم نمیاد  چون میدونم اون آدم نیاز داره از نظر روحی خالی بشه، اما خودم باید بنویسم و گریه کنم و بخونم نوشتمو و بعد برای همیشه پاکش کنم. 

امیدوارم روزهای اخرسالتون همراه با سلامتی باشه و سال جدید را اگر نیومدم تبریک میگم، با آرزوی بهترینها برای دوستان

ببخشید که نوشته هام درهم بود و بی ربط، این دقیقا وضعیت ذهنی من اینروزهاس، موفق باشید و روزگار به کامتون


ماجرای ملاقات من و دکترجون

دکترجون را توی یک بیمارستان خصوصی تهران میبینم، چون تنها روز و ساعتی که من میتونم دکتر را ببینم همونروز و بعدازظهرش هست، شاید اگرسال قبل بود همونم برام امکان نداشت، چون بعدازظهرها سرکار بودم  اما به دلیل یکسری تغییرات و منفعت طلبی ها، اونکار از دست رفت و رسید به دست یک آشنای...

خلاصش داشتم میگفتم تاما حرکت کنیم  واقعا دیر شد  بخصوص ترافیکهای آخرسال تهران،واقعا آزاردهندست،خلاصه که تا ما برسیم  ، گیت پذیرش دکتر را بسته بودن و نوبت نمیشد گرفت، همزمان با من دوتا خانم رسیدن که چشم یکیشون ضربه خورده بود و درد شدیدی داشت. بسیار بسیار بد دهن ، با من کنار دستگاه بودن، اما هرحرف زشتی که تصور کنید از نوع بدترین و رکیک ترینهاش این دوتا زدن  چه به بیمارستان  چه به پذیرش و... باحالترش ادعای فرهنگشون بود که معتقد بودن مردم این جامعه یک مشت بی فرهنگ فلانند. رفتم با اونها سمت پذیرش و اول اونها بحث کردن که همزمان منشی دکترجون که البته چون تغییر کرده بود , من اونموقع نمیدونستم کی هست و... اومد به مسیول پذیرش گفت , به هیچوجه گیت را باز نکن و مریض زیادی تو نوبته و دکتر وقت نداره:||

اون دوتا که دعواشون شد با پذیرش که چرا وقت نداره و این درد داره و شما چه اورژانسی هستین و... اصرار از پذیرش که ما اورژانس نیستیم و بیمارستان خصوصیه و شما حق اعتراض ندارین :|| بنده هم کانهو سیخ نگاه میکردم . بالاخره با فحاشی بلند بلند خانمهای ادعای ادب و فرهنگ که من رسما خجالت زده شدم ,چون آقایون زیادی اون سمت نشسته بودن و این فحش ها ,فحشی نبود که یک خانم بده , خیلی خیلی خیلی زشت بود , اونها رفتن . بنده هم که قبلا با دکترجون هماهنگ کرده بودم که برم , به خانمه گفتم , دکترخودشون فرمودن که بیا !! خانمه هم وقتی این کلام را شنید و چک کرد که من بیمار خودشونم , برام نوبت زد , البته فرستادم اپتو الکی و گفت بعدم برو اتاق دکی:))

خانم اپتو که اصلا گوش نمیداد , اینهمه براش توضیح دادم , باز سوال چرت و پرت میپرسید و آخراش کله ام را از دستش میخواستم بکوبم توی  دیوار. درنهایت نشستم تا هرکار دوس داره بکنه و اون برگه زیردستش را از الکی پرکنه بده من برم پیش دکترجون:))

 وقتی برگه را گرفتم , هرچی اطراف را نگاه کردم , دیدم هیچکسی نیست من بپرسم حالا شماره نوبت ندارم , چیکار کنم؟؟ نتیجه این شد که سرم را مثال جی انداختم پایین و رفتم دم اتاق دکتر و تا مریض دراومد , ب مثل یک خودلوس کن واقعی , نیش را با پنجاه و پنج متر انحنا از هرسمت باز کرده و گفتم سلام آقای دکتر:)) از آنجا که مثل جوجه اردک بدنبال مادر , من تهران را با دکترجان دور زدم , من را میشناسه و گفت سلام خانم ققنوسیان , بفرمایید داخل , ما نیز چون عقابی تیزپا اومدیم بریم داخل که خانم منشی چون عقابی عصبانی از جاپریده و فرمودن , کی بهت گفت بیای؟شمارت چنده؟؟ بعد با حالت جندشناکی ما را داشتند هدایت میکردند بسمت بیرون !!!

که دکترجون در حرکتی انق..لابی خانم منشی را صدا کردن  و گفتن دخالت نفرمایند، خانم منشی هم عصبانی و شاکی گفتن دکتررررررررر، اما خب دراین جنگ نابرابر اینجانب برنده شدم و خانم منشی شکست خوردن

من واقعا به این حرف معتقدم، البته  برای جلوگیری از هرشبهه ای بگم که به تلاش و رسیدن معتقدم، اما بعضی چیزها خارج از اراده ما هستن. چیزی که معتقدم اینه که( هرچه خدا خواست همان میشود، آنچه دلم خواست نه آن میشود)خمثالش پیروزی من بر خانم منشی که مشخص بود ازچادری ها خوشش نمیاد، اما خب خدا برام ساخت کارمو

یکهفته طول کشید همین چهار خط را بنویسم، ببینید دیگه اوضاع چقدر داغونه

آخرشم برای اینکه بخندین، دیشب که خونه خواهرجان بمناسبت سالگرد ازدواجشون دعوت بودیم، قول دادم براش یک وسیله را ببرم، ولی دقیقا عین پت و مت 4 بار قفل ها را باز کردم و برگشتم و یادم رفته وسیله را بردارم، آخرش همه بهم خندیدن و من را نشوندن تو ماشین و خودشون رفتن آوردن