اسباب کشی پرزحمت!!

دوستان بعلت لو رفتن وبلاگ و خوانده شدن توسط برادر کوچیکه مجبور به اسباب کشی شده، هرکدام از دوستان خاموش و روشن که مایل به خواندن چرت و پرتهای اینجانب هستند آدرس خود را گذاشته تا آدرس جدید را دریافت نمایند. باتشکر، یک عدد ققنوس لو رفته

ماجرای من و داروهام

برای مصرف داروهام باید حتما کسی کمکم کنه، دیشب آبجی کوچیکه گفت من کمک میکنم، موقع مصرف هرکدوم شد من رابیدار کن. بیدارش کردم و جعبه دارو را دادم دستش، مدام جعبه را انگار که درشیشه را میخوای باز کنی میچرخونه، چون تو خواب و بیدار بود و فضا نیمه روشن. آخرش فهمید هنوز شیشه تو جعبست و من دارم میخندم، میگه خجالت نمیکشی میخندی؟ تا اینو گفت من منفجرشدم نصف شبی

مورد بعدی اون کرمی بود که دکتر داده، گفتم این حساسه، درست بشین و بزن، حالا هی من منتظرم،. هی میگفت پس چرا کرم درنمیاد؟ نگو تو خواب و بیدار اصلا یادش رفته در کرم را باز کنه و من بقدری خندیده بودم از دستش که اشک چشمهام نصف شب میریختصبح که بهش گفتم اصلا یادش نمیومد

کنتوری که آتش گرفت و سوخت

داروهایی که باید استفاده کنم، بقدری زیادن که تا نیمه های شب معمولا بیدارم. چندشب پیش ها آبجی کوچیکه گفت اینبار میام با دکترت دعوا کنم که اینهمه دارو؟؟؟ اونم همه زمان مصرفش شب!!!!

خلاصش گذشت تا دیشب که کنتور خونمون به دلیل گرمای هوا و قدمت آتش گرفت و منفجر شد!!

من و داداش کوچیکه بیدار بودیم که یکمرتبه صدای انفجار اومد از اونجا که یکی هست که چندوقته زیادی عاشقمون شده و تا الان چهار تا پنج مورد طلسم کف حیاط خونه یا باغچه کوچمون رویت شدهمن گفتم حتما یک چیزی شوت شد از تو کوچه تو حیاطداداش کوچیکه را فرستادم بره حیاط و خودمم ایستادم دم در ورودی، وقتی گفت اگر دزد بود چی؟ من گفتم تو داد بزن دزد، منم در را قفل میکنم و زنگ میزنم پل. یسدرحالی که میرفت گفت از تو نامرد جزاین انتظار نداشتم

منم ایستاده بودم و روحیه میدادم که یکمرتبه صدای فریاد داداش کوچیکه بلند شد که آتیششششش آتیشششش. ینی نفهمیدم چطوری بسمت اتاق مامان پرواز میکردم و جیغ میزدم آتیششش انقدر استرس داشتم که حواسم نبود، مامان یکم بدخوابن و دست بهشون بزنی با استرس ازجا میپرن، دیگه با جیغ من بدتر شد. مامان داشتن از تخت میوفتادن که گرفتمشون و گفتم آتیش گرفته کنتور

خلاصششش انقذه هول شدم که شماره آتش نشانی یادم نمیومد و به آبجی کوچیکه میگفتم زنگ بزن، اون میگفت چنده؟ میگفتم زنگ بزن صدوهجده بپرس چنده؟ البته فک کنم صدوپونزده بود خواهرکوچیکه گفت برو برو هیچی نگو اون که اورژانسه خلاصش که تا آتشنشانی بما برسه،. دوتا انفجارم پشت سر گذاشتیم. چون جلوی کنتور یک پرنده خونه ساخته بود و زوج کفتر عاشق ظاهرا خطر را حس کرده بودن که بموقع رفته بودن،فقط چوبهای جلوی کنتور یعنی خونشون، دامن زد به آتش بیشتر 

چون پنج دقیقه طول کشید از بس شهرداری محترم راههای دور برگردان را بستن و صدکیلومتر باید بری تا دور بزنی و بری اونطرف، اینوسط آبجی کوچیکه یادش رفت با تلفن خونه زنگ زده به آتشنشانی و با موبایل من دوباره زنگ زد که آقای آتشنشان گیج شده بود و گفته بود خانم ادرست کجا بود؟ کی زنگ زدی؟ 

تو این هیر و ویر و اومدن اتشنشان ها من و آبجی کوچیکه تو تاریکی از پشت پنجره حیاط را نگاه میکردیم، من که دارو استفاده کرده بودم ومیکردم و گیج، مدام بین صندلی ها و پنجره در رفت و آمد بودم. آبجی کوچیکه هم میگفت راه میری یک اهن و اوهونی بکن، مثل روح نرو و بیا. منم که هربار به زعم خودم صدا میکردم که البته اون نمیشنید و هربار یک مشتی، لگدی چیزی بمن میزد از بس میترسیددیگه آخرش گفتم یک زنگم بزن به صدوپونزده بگو یک مصدوم بعد آتش سوزی داریم که نسوخته ها، ولی زیرمشت و لگد له شده. غش غش میخنده و میگه البته روح مصدوم بگم سنگین ترم

و درپایان ممنونم از اداره برق که بخوبی و بدون اغراق نیمساعت پشت خط انتظار موندیم،. چون بنا به اعتراف کارمندای خودشون اپراتورهای شب کار عزیزشون میخوابن و یک نفر پاسخگو میشه تا نوبت بعدی برسه، تا بالاخره پاسخگو باشن و بیان با قطع برق، آتشنشان های عزیز بتونن آتش کنتور را خاموش کنند. ولی خداوکیل هرچقدر اپراتورهاشون مضخرف بودند، اون آقایونی که برای قطع برق اومدند آقا بودند. و سپاس بیکران از آتشنشان های عزیز که واقعا واقعا واقعا عالی بودندو تا آخرین لحظه یعنی چیزی نزدیک یکساعت پیش ما بودند و تا برقراری ارتباط و اومدن مامورها اون چندتا انفجار را هم کنترل کردند تا آتش وسعت بیشتری پیدا نکنه.

آخرش که تموم شد من به خواهرکوچیکه گفتم بجای دعوای دکتر برو براش یک جعبه شکلات ببر و بگو با دادن این حجم از دارو و دستور مصرف در شب، جون ما را تو نجات دادی،. خیر ببینی دکترجون

ققنوس...

نشسته بودیم دور سفره , آخرین افطاری را با حضور شوهرخواهرجان میل میکردیم و تلویزیون میدیم , که تو اخبار یک آقایی نشون داد , لبهاش کبود کبود بود . منم از سرکنجکاوی پرسیدم این آقاهه ناراحتی قلبی داره یا تر..یاک میکشه؟ آبجی کوچیکه بی حواس تر از من کفت چرا؟

(البت تو پرانتز بگم , موقعیت سوق الجیشی من که چسبیده بودم به مانیتور تلویزیون در روند دیدن لبهای کبود این آقا بی تاثیر نبود , وگرنه کلا ساختار را بزور میبینم , جزییات طلبم)

گفتم لباش کبوده !!! که یکمرتبه دیدم خواهرجان خودش را کشیده عقبتر از همسرش و بال بال میزنه نگو  و شوهرخواهرجان با چشای قد نعلبکی منو نگاه میکنهتازه خان داداش که چشاش شده بود نعلبکی خونیچون اصولا این نوع اظهار نظرها , اونم تو جمع از من بعیده

شاد باشید و عیدتونم مبارک

لب چشمه با ققنوس نروید:))

از اونجایی که من برم لب چشمه خشکیده یکمدت میرفتم خارجکی یاد بگیرم، هرچقدر در سالهای تحصیل بقول خواهرجان کاملا درس نخون و از زیر کار در رو بودم، اینبار همتم را تکمیل کردم تا خوب یاد بگیرم و بلکم از اینراه خودم را آویزان یک شغل جدید کنمامااااا از خوش شانسی من از ترم دوم هیچکسی از کلاس 40 نفری دیگه ثبت نام نکرد که نکرد آخرم رییس مرکز بخاطر روی گل ماهم که نه ماه بود منتظر بودم و پول بهش داده بودم کلاس را برگزار کرد خصوصی که خورد به ماجراهایی و از 15 جلسه من کلا 5جلسه رفتمبعدشم هرچی زنگ زدن پاشو بیا و نصفه رها نکن و یکمی پول بیشتر بده و خصوصی بیا، دیدم باتوجه به تورم و عدم شغل بهتره عطاش را به لقاش ببخشم و بی خیال بشم

یکدوره باید ببینم برای همین کار نصفه و نیمه که دارم، قبل عید بدو بدو رفتم دوره را اسم نوشتم و قرار بود نیمه دوم فروردین تشکیل بشه و چقدر آقاهه اصرار که خانم من زنگ میزنم شما نزنگیاحالا نه که من خیلی اهل تلفن زدنم!! کلا اونایی که من را میشناسن میدونن عاشق پیامک زدنم و حال حرف زدن تلفنی ندارماینم چه سفارشایی میکرد!!

خب فروردین که از نیمه گذشت و رفت سمت اردیبهشت و دیدم آقا نیت تلفن زدن ندارن، خیلی شیک و مجلسی خودم زنگ زدم و خلاصه هر هفته کار من تلفن زدن بود و کار آقا پیچوندن تا رسیدیم به شبای قدر که اقا فرمودن بخدا اینهفته شروع میکنیم و ساعت کلاسها را مشخص کردیم و..

آقا ما هرچی نشستیم، هیچکی زنگ نزد،زنگ زدیم، برنداشتن!! بالاخره دو روز پیش موفق شدم گیرش بندازم و عصبانی گفتم چی شد؟ که فرمودن دو ماه دیگه!!! گفتم بمونید که اومدم هزینه ام را بگیرم، شما من را مسخره کردید. رفتم آقا با لبخند ملیح میگن صبر میکردین دوماه دیگه حالا!!! گفتم نه مرسی، شما پول من را بدید، من نباشم زودتر دوره شما راه میوفته


میخواستم به نیت تفریح برم سفر که چشم دردی شدم که مسلمان نشنود، کافر نبیند!! ینی از شدت درد اشکهام میریخت، بی نوبت رفتم درمانگاه پیش دکتر ، دکتر فرمودن التهاب چشمیه، طبیعیه. تا دست زد به چشمم، خانمی یادم رفت و صورتم را کشیدم عقب و جیغ زدم دست نزن، درد میکنه!! خداییش دست بهش میخورد جیغ میزدم،. نور میخورد جیغ میزدم،. حالا آقا فشار میده این پلک متورم را!!سفرنیز کنسل شد

حالا دیدین چرا اون جمله اول را نوشتم


راستی دیشب یکجا افطاری بودیم، دوست دبیرستان  آبجی کوچیکه دیدتش  منم بودم به آبجی کوچیکه میگه تو که خواهر کوچیکتر از خودت نداشتی بعد اومدیم بیرون معلم ریاضی مشترکمون تو دوره راهنمایی را دیدیم، اونم بمن میگهتوکوچیکه  بودی  دیگهبه آبجی کوچیکه میگم بریم ثبت احوال شناسنامم را درست کنم من، این اشتباهه تاریخ تولدش